Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ ترسم آخر زغم عشق تو دیوانه شوم، بیخود از خود شوم و راهی میخانه شوم، آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب، نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ با گریه های یکریز ، یکریز ... مثل ثانیه های گریز با روزهای ریخته در پی باد با هفته های رفته با فصل های سوخته با سال های سخت رفتیم و ... سوختیم و ... فرو ریختیم ! با اعتماد خاطره ای در یاد امّا . . . آن اتفاق ساده نیفتاد " قیصر امین پور " 7 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند؛ اما . . . من جلوی دهانش را می گیرم، وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!! این روزها من . . . خدای سکوت شده ام؛ خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا، خط خطی نشود . . .!!! 7 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ هزار بوسه به سوی خدا فرستادم از آنکه دیدن تو قسمت خدایی بود شب از کرانه دنیای من جدا شده بود که هر چه بود تو بودی و روشنایی بود 7 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۱ بی هیچ بهانه ای تورا به خاطر می آورم. شاید دوست داشتن همین باشد... می دونم شعر نیست،ولی واقعیت داره... 6 لینک به دیدگاه
دختر اسمان 167 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۱ بر سنگ مزارم بنویس : زیر این سنگ جوانی خفته ست با هزاران ای کاش . . . و دو چندان افسوس ! که به هر لحظه عمرش گفته ست. . . بنویس : این جوان بر اثر ضربه کاری مرده ست 3 لینک به دیدگاه
دختر اسمان 167 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۱ تنها چشم هایند که می گویند... امروز میدانم ... میدانم رازهای که در دل انتهای راه پنهان اند.. میدانم رازهای نگاه اخر را... میدانم رازهای رفتن پا وماندن دل را.. میدانم رازهای بودن ونبودن را.. شک داشتم ولی...خوب میدانم که چشم ها پاسخ همه ندانسته هاست... وقتی سکوت حکم کند چشم را بازی میدهیم...برنده و بازنده اش به کنار همیشه راست می گوید ...همیشه.. پس بنگر به چشمانم...که لبریز از بودن است... بنگر به چشمانت... همه بودن من از بودن چشمان توست... 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۱ اندکی حال ندارم در این روزها... دستم به قلم بدون کمک دیگری نمی رود... حتما باید دیگری مرا هُل دهد... شاید ذهنِ خالی از واژه ام چند کلام به دستانم قرض بدهد! این روزها حال ندارم 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۱ نیمه شب بود و غمی تازه نفس ره خوابم زدو ماندم بیدار ریخت از پرتو لرزنده ی شمع سایه ی دسته گلی بر دیوار. همه گل بود ،ولی روح نداشت سایه ای مضطرب و لرزان بود چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه گوییا مرده ی سرگران بود! شمع ،خاموش شد از تندی باد. اثر از سایه به دیوار نماند! کس نپرسید کجا رفت، که بود، که دمی چند درین جا گذراند! این منم خسته درین کلبه ی تنگ جسم درمانده ام از روح کجاست من اگر سایه ی خویشم، یا رب، روح آواره ی من کیست، کجاست؟ 4 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۱ دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول درون سینه اینان نه دل، که گِل بوده ست 5 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۱ غمگینم! همانند پرنده ای كه به دانه های روی تله خیره شده و به این فكر میكند كه چگونه بمیرد...؟! گرسنه و آزاد . . . یا سیر و اسیر. . .!!! 8 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم دلت را می بویند روزگار غریبی ست نازنین و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند «عشق» را در پستوی خانه نهان باید کرد در این بن بست کج و پیچ سرما آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند به «اندیشیدنم خطر مکن روزگار غریبی ست نازنین آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است «نورم را در پستوی خانه نهان باید کرد آنک قصابان اند بر گذرگاهها مستقر با کنده و ساتوری خون آلود روزگار غریبی ست نازنین و تبسم را برلب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان «شوق» را در پستوی خانه نهان باید کرد کباب قناری بر آتش سوسن و یاس روزگار غریبی ست نازنین ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است «خدا» را در پستوی خانه نهان باید کرد احمد شاملو 8 لینک به دیدگاه
دختر اسمان 167 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ سلام به تو غروب سلام به تو که همچون دل ستاره که می تپد برای آسمان همیشه می تپد دلت برای شب .. و من چقدر دوست دارم مهر خالصانه ی تو را گرچه شب مدام چنگ می زند بر دلم .. گرچه می کند دلم مملو از سکوت ........ باز هم لبخند می زند دلم ز یادِ عشقِ تو به شب و در سرم مدام می پیچد این ترانه که تو عاشق شبی عشقت همیشگی غروب 8 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ بــراي دلــم گاهــي مادري مهــربان مي شوم دست نـوارش بر سـَرش مي كشـم و ميگويـم : " غصـه نخــور ، مــيگـذرد . . ." بــراي دلــم گاهــي پــدر مي شوم ،خشمگيـن مي شوم و ميگويـم : " بس كن ديگــر ؛ بزرگ شده اي بابا . . . " گاهــي هم دوستـي مي شوم مهربـان ، دستش را مي گيـرم و ميبــرم به باغ رويــا ؛ دلــم هم كلافه شــده ديگر از دست مـَن ... 7 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی کاش یک روز به اندازه هیچ غم بیهوده نمی خوردی کاش یک لحظه به سرمستی باد شاد و آزاد به سر می بردی 7 لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ آنچه از شب به جای می ماند عطر سکر آور گل یاس است آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوب بوزد بر تن ترانه من دانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم /تو /پای تا سر تو زندگی گر هزار پاره بود بار دیگر تو بار دیگر تو.. بسکه لبریز توام می خواهم بدوم در میان صحراها تن بکوبم به موج دریاها 7 لینک به دیدگاه
padrone 1136 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ شیشه پنجره را باران شست....از دل من اما ...چه کسی نقش تورا خواهد شست 8 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ مَن هَم دُوست داشتم ؛ دُنیــــــای كَسی باشم ! 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ ما رها شده ایم با هم از این گیرِ زندگی... فقط من سبک بال تر بودم.... تو اندکی عقب افتادی... دست دراز کردم که بالا بیایی... ولی زمین قاپِ تو را زود تر دزدیده بود.. 6 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ دختری شده ام از جنس پاییز بی احساس مثل فصل برگ ریز پیکره افت زده ام سوغات جدایی توست و چشمان بارانی ام رهاورد عشق تو! دلم هزاران تکه شده هر تکه اش در انتظار وصل توست 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده