An@hita 8666 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ حالم را پرسیدند: گفتم روبه راهم... اما افسوس کسی نفهمید رو به کدامین راهم... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ گاهي عميقا مايلم ماهي شوم با حافظه ای 8ثانيه ای بي هيچ خاطره اي....! 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ خستهام، قطره، قطره بشمارم، باران دوست دارم که بر این خاک ببارم، باران دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم بروم سر به بیابان بگذارم باران سبز نه! زرد نه! آمیزهای از سبزم و زرد بس که درهم شده، پاییز و بهارم، باران! داروک نیست، خدا! قاصدکی بود ایکاش کاش میشد به نگارم بنگارم باران! تو نمیآیی و من اینهمه خاکی شدهام تو اگر باشی با خاک چکارم؟ باران! نسل در نسل دلم در عطش خواندن توست آه ای زمزمهی ایل و تبارم! باران! 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۹۱ دور از نشاط هستی وغوغای زندگی دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود امد سکوت سرد و گرانبار راشکست امد صفای خلوت اندوه را ربود امد به این امید که در گور سرد دل شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای او بود و ان نگاه پر از شوق و اشتیاق من بودم و سکوت و غم جاودانه ای امد مگر که باز در این ظلمت ملال روشن کند به نور محبت چراغ من شاید که من دوباره بگیرم سراغ عشق زان پیشتر که مرگ بگیردسراغ من 5 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ باز بوته های گندم مست کرده اند سرشان را به هم می کوبند . هر وقت بوی تو نزدیک می شود داستان ما همین است ! 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ جــفـا از ســـر گرفتــی یــاد میـدار نکـردی آن چه گفتـی یاد میدار مــرا تنها در آن شب های تاریــک رهـا کـردی و رفتـی یاد میدار به گوش خصم میگفتی سخنها مـرا دیــدی نهفتــی یاد میدار نگفتی خار باشــم پیــش دشـمن چو گــل با او شکفتی یاد میدار گرفتــم دامــنت از من کشــیدی چنیــن کردی و رفـتی یاد میدار همیگویم عتــابی من به نرمـــی تو مـیگویی به زفتی یاد میدار مــرا بیــدار در شب های تاریـــک رهــا کردی و خفتــی یاد میدار فتـــادی بارها ، دســتت گرفتـــم دگـربـاره نیـــفتــی یاد میدار روانــت شــاد بادا شــمس تبــریز دلـم بـردی و رفتــی یاد میدار 3 لینک به دیدگاه
سما1 395 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ خسته از خودم رودخانه می شوم می روم .... می روم .... می روم..... 5 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۳۹۱ دستی که به دست من پیوندد، نیست صبحی که به روی ظلمتم خندد، نیست زنجیر، فراوان فراوان، اما چیزی که مرا به زندگی بندد، نیست 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ اگر چون رود میخواهد که با دریا بیامیزد بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد به حرف دوستان از دست من دامن مکش هرچند به ساحل گفتهاند از صحبت دریا بپرهیزد چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه میگیریم که با این معصیتها آبروی ما نمیریزد بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم مگر ما را خدا «باهم» در آن دنیا برانگیزد در این پیرانه سر، سجادهای دارم که میترسم خدا با آن مرا از حلقهی دوزخ بیاویزد مرا روز قیامت با غمت از خاک میخوانند چه محشر میشود مستی که از خواب تو برخیزد 4 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۹۱ گفتی نفرین میکنی ؟ گفتم نه ... فقط از خدا می خواهم که هیچ کس اندازه من دوستت نداشته باشه....!!! 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ بعضــــے وقتــــا سڪـــوتـــــ میڪنــے چوטּ اینقدر رنجیدے ڪــہ نمــے خواے حرفـے بزنـے . . . بعضــــے وقتــــا سڪـــوتـــــ میڪنــے چوטּ واقعاً حرفـے واســہ گفتن ندارے . . . گاه سڪـــوتـــــ یــہ اعتراضــہ . . . گــاهــے هم انتظار . . . اما بیشتر وقتــــا سڪـــوتـــــ واســہ اینــہ ڪہ هیچ ڪلمــہ اے نمـے تونــہ غمـے رو ڪــہ تو وجودت دارے،توصیف ڪنــہ . . . 5 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 شهریور، ۱۳۹۱ ازبس کف دست بر جبین کوبیدم تا بگذرد از سرم پریشانی من نقش کف دست محو شد، ریخت به هم شد چین و شکن به روی پیشانی من 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۱ تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگیزد من غرق مستی ام از تابش وجود تو در جام جان چنین سرشار هستی ام من بازتاب صولت زیبایی توام آیینه شکوه دلارایی توام حمید مصدق 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ در فراز و نشیبم این روزها... با خوبی ها در فراز و با بدی ها در نشیب... این روزها...شَکَ م به یقین تبدیل شده.. که نهان باید شد از چشم ها... 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ سرما که تنها برای زمستان نیست ، تو که نیستی دلم گرم ِ هیچ صحبتی نمی شود .. سیدمحمد مرکبیان 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ افســـــون نگــــــاه تــــــو یغمـــا به دل ما زد هر کس که تـو را فهمید ، دل زود به دریا زد از لحــن خـــوش آوایت شوری به سر افتاده وز غنچـه لبهایـــت در شهـــر چـــــه بلوا زد آغوش چـــو بگشائی دیگر چه طلب خواهم گرمــــای وجــــود توســــت ،آندم که تمنا زد با بوســـه پـــر مهــــرت انـــــدوه دل ما رفت در بــزم وصـــال تو مطـــرب همــــه کرنا زد چـــــون حلقــــه زلف تو افتــــاد به گوش ما این مُهـر غلامــی را ،بــر گو ز چه بر ما زد « عبـدی » ز لب لعلت نوشید چون این باده مستــانـــه سمــاعی را از گــرمــی لبها زد 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ می شنوم می شنوم آشناست موسقیِ چشم تو در گوش من موج نگاه تو هماوازِ ناز ریخت چو مهتاب در آغوش من می شنوم در نگه گرم توست گم شده گلبانگِ بهشتِ امید این همه گشتم من و، دلخواه من در نگه گرم تو می آرمید زمزمه شعر نگاه تو را می شنوم ، با دل و جان آشناست اشکِ زلالِ غزلِ حافظ است نغمه مرغان بهشتی نواست می شنوم ، در نگه گرم توست نغمه آن شاهد رؤیا نشین باز ز گلبانگ تو سر می کشد شعله این آرزوی آتشین موسقیِ چشم تو گویاتر است از لب پُر ناله و آواز من وه که تو هم گر بتوانی شنید زین نگهِ نغمه سرا رازِ من 5 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ یک جام پر از شراب دستت باشد تا حال من خراب دستت باشد این چند هزارمین شب بی خوابی ست ای عشق فقط حساب دستت باشد... 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۳۹۱ شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خستهتیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من آدمها سایه ای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل وای این شب چه قدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم ؟قطره ای کو که به دریا ریزم ؟صخره ای کو که بدان آویزم ؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غم من لیک غمی غمناک است 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده