رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

به کجا باید رفت؟ ز که باید پرسید؟

واژه ی عشق و پرستیدن چیست؟

 

جان اگر هست چرا در من نیست؟

 

من که خود می دانم راه من راه فناست

 

قصه ی عشق فقط یک رویاست

 

اه ای راه سکوت اه ای ظلمت شب

 

من همان گمشده ی این خاکم

 

به خدا عاشق قلبی پاکم

 

:icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من به اندازه ی تنهایی شب تنهایم ...

من به اندازه ی آن شاپرکانی که سر حوض نیاز

به لب طاقچه ی عادت گل

می میرند ، مُردم...

من و من تنهائیم ...

به همان وسعت باران

که نسیم سحرش

روی پرچین دلم می رقصد

من و من تنهائیم ...

روی تقویم زمان حس شکفتن هم مُرد

زِ چه رو خندیدن

که نفس های بهاری هم مُرد

من و تقدیر به هم می گفتیم

شب و مهتاب اگر در تپش ثانیه ها می لغزند

من و من ، ماه که نه

آخر اقیانوسیم ...

مثل تنهایی شبهای کویر

من و من تنهائیم ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چه زیباست به خاطر تو زیستن

برای تو ماندن

به پای تو سوختن

وچه تلخ و غم انگیز است

دور از تو بودن

برای تو گریستن

به عشق و دنیای تو نرسیدن

  • Like 3
لینک به دیدگاه

باز هم در وصف گل وا مانده ام

بي تو اي آئينه تنها مانده ام

باز هم نيلوفر و يك آفتاب

باز هم يك جرعه از درياي ناب

واژه مي خواهم تو را معنا كنم

تا غمي ناگفته را افشا كنم

شرح تو يك قصه ي بي انتهاست

صحبت شيدايي پروانه هاست

بي تو من خورشيد را گم مي كنم

با سياهي ها تكلم مي كنم

تو نويد روزهاي روشني

غنچه اي بشكفته در قلب مني

با تو شور عشق را از بر شدم

محو خوبي هاي اين دفتر شدم

با قدم هاي تو عاشق مي شدم

راهي كوي شقايق مي شدم

اي نگاهت گرم، همچون آفتاب

دختر خورشيد اي بانوي آب

آمدم تا با تو بينم هر چه هست

اشك شوقت ديدگانم را ببست

  • Like 5
لینک به دیدگاه

آشناهای غریب همیشه زیادند

 

آشناهایی که میایند و میروند

 

آشناهایی که برای ما آشنایند

...

ولی ما برای آنها...

 

نمیدانم واقعا چرا و چگونه میشود

 

که همه روزی

 

آشنای غریب میشوند

 

یکی هست ولی نیست

 

یکی نیست ولی هست

 

یکی میگوید هستم ولی نیست

 

یکی میگوید نیستم ولی هست

 

و در پایان همه بودنها و نبودنها

 

تازه متوجه میشوی

 

که:

 

یکی بود هیشکی نبود

 

این است دردی که درمانش را نمیدانند

 

و ما هم نمیدانیم

 

که آن یکی که هست کیست

 

و آن هیچکس کجاست

 

کاش میشد یافت

 

کاش میشد شکستنی نبود

 

کاش میشد زیر بار این همه بودن و نبودن

 

خرد نشد

 

و ما همچنان هستیم

 

پس تو هم باش

 

باش که دیگر یکی تنها نباشد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بر سنگ مزارم بنویس :

 

زیر این سنگ جوانی خفته ست

 

با هزاران ای کاش . . .

 

و دو چندان افسوس !

 

که به هر لحظه عمرش گفته ست. . .

 

بنویس :

 

این جوان بر اثر ضربه کاری مرده ست !

  • Like 8
لینک به دیدگاه

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ببین مرگ مرا در من که مرگ من تماشایی است مرا در اوج می خواستی تماشا کن ...... تماشا کن

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شهر من بوی تغزل می دهد

 

هرکه می آید به او گل می دهد

 

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

 

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

 

باز این اطراف حالم را گرفت

 

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

 

می روم آن سو تو را پیدا کنم

 

در دل آینه جایی باز کنم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گفتم : بــــدوم تا تو همه فاصــــله هـــا را

تا زود تر از واقعــــه گویم ، گله هــــــــــا را

چون آینــــه پیش تو نشستم که ببینــــی

در من اثــــر سخت ترین زلزله هـــــــــــا را

پر نقش تــــر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گــــره زد به گره حوصله هــــا را

ما تلخی نه گفتنمــــان را که شنیدیـــــــم

وقت است بنوشیــــم از این پس بله ها را

بگــــذار ببینیم بر این جغد نشستــــــــــــه

یک بــــار دگـــــــــــــــر پر زدن چلچله ها را

  • Like 3
لینک به دیدگاه

قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

مرا دریابید اگر توان دارید

میان آشفته بازار افکارم

من آن آرام خاموشم

که روی رود تنهایی

میگذشتم از آن دشت وحشت

میدیدم آن مردم ایستاده و حیران

لبم خندان و پیوسته

سرودی بود بر زبانم

مردم گم گشته در افکار پوچ دنیایی

ببینید کودکی زیبا

روی رودی کوچک و آرام

میرود نرم و پیوسته

ندارد جز خیالی آسمانی

دریایی مهربانی

 

آه

 

آه از آن مردم گم گشته و خسته

حسودان آرزویم

نخوت دنیا بر تنشان

ریختند سنگ بر کف رودم

 

و اینک کودک تنها

میان این دشت وحشت

فریاد میزند با اشک

مرا دریابید اگر توان دارید

میان آشفته بازار افکارم

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...