uzf 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۳ به ناگه من به خود کردم نگاهی که در آن گوشه جنگل در آن خاموشی دنیا در آن غوغای عو عو ها چسان تنها غزالی گشته ام حالا که گرگان گرسنه به دورم جمع گشته به بزم خویش مشغولند و من اما برای خود دعا کردم رها گردم از این رنج و از این مهر ماه 1392 1 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۳ آسمان آبی نیست باد از عطر تنت هیچ ندارد سهمی و زمین دلم از تابش احساس و نگاهت خالیست چه زمستان بدیست چه زمستان بدیست... در کتاب آمده است میرود فصل زمستان آخر نکند فصل زمستان برود برف روی سرم اما نشود آب دگر... 3 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۳ بیا تا برآریم دستی ز دل که نتوان برآورد فردا ز گل به فصل خزان درنبینی درخت که بی برگ ماند ز سرمای سخت برآرد تهی دستهای نیاز ز رحمت نگردد تهیدست باز مپندار از آن در که هرگز نبست که نومید گردد برآورده دست قضا خلعتی نامدارش دهد قدر میوه در آستینش نهد همه طاعت آرند و مسکین نیاز بیا تا به درگاه مسکین نواز چو شاخ برهنه برآریم دست که بی برگ از این بیش نتوان نشست خداوندگارا نظر کن به جود که جرم آمد از بندگان در وجود گناه آید از بندهٔ خاکسار به امید عفو خداوندگار کریما به رزق تو پروردهایم به انعام و لطف تو خو کردهایم گدا چون کرم بیند و لطف و ناز نگردد ز دنبال بخشنده باز چو ما را به دنیا تو کردی عزیز به عقبی همین چشم داریم نیز عزیزی و خواری تو بخشی و بس عزیز تو خواری نبیند ز کس خدایا به عزت که خوارم مکن به ذل گنه شرمسارم مکن مسلط مکن چون منی بر سرم ز دست تو به گر عقوبت برم به گیتی بتر زین نباشد بدی جفا بردن از دست همچون خودی مرا شرمساری ز روی تو بس دگر شرمساری مکن پیش کس گرم بر سر افتد ز تو سایهای سپهرم بود کهترین پایهای اگر تاج بخشی سر افرازدم تو بردار تا کس نیندازدم تنم میبلرزد چو یاد آورم مناجات شوریدهای در حرم که میگفت شوریدهٔ دلفکار الها ببخش و به ذلّم مدار همیگفت با حق به زاری بسی میفکن که دستم نگیرد کسی به لطفم بخوان و مران از درم ندارد به جز آستانت سرم تو دانی که مسکین و بیچارهایم فرو مانده نفس امارهایم نمیتازد این نفس سرکش چنان که عقلش تواند گرفتن عنان که با نفس و شیطان برآید به زور؟ مصاف پلنگان نیاید ز مور به مردان راهت که راهی بده وز این دشمنانم پناهی بده خدایا به ذات خداوندیت به اوصاف بی مثل و مانندیت به لبیک حجاج بیتالحرام به مدفون یثرب علیهالسلام به تکبیر مردان شمشیر زن که مرد وغا را شمارند زن به طاعات پیران آراسته به صدق جوانان نوخاسته که ما را در آن ورطهٔ یک نفس ز ننگ دو گفتن به فریاد رس امیدست از آنان که طاعت کنند که بی طاعتان را شفاعت کنند به پاکان کز آلایشم دور دار وگر زلتی رفت معذور دار به پیران پشت از عبادت دو تا ز شرم گنه دیده بر پشت پا که چشمم ز روی سعادت مبند زبانم به وقت شهادت مبند چراغ یقینم فرا راه دار ز بند کردنم دست کوتاه دار بگردان ز نادیدنی دیدهام مده دست بر ناپسندیدهام من آن ذرهام در هوای تو نیست وجود و عدم ز احتقارم یکی است ز خورشید لطفت شعاعی بسم که جز در شعاعت نبیند کسم بدی را نگه کن که بهتر کس است گدا را ز شاه التفاتی بس است مرا گر بگیری به انصاف و داد بنالم که عفوم نه این وعده داد خدایا به ذلت مران از درم که صورت نبندد دری دیگرم ور از جهل غایب شدم روز چند کنون کامدم در به رویم مبند چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟ مگر عجز پیش آورم کای غنی فقیرم به جرم و گناهم مگیر غنی را ترحم بود بر فقیر چرا باید از ضعف حالم گریست؟ اگر من ضعیفم پناهم قوی است خدایا به غفلت شکستیم عهد جه زور آورد با قضا دست جهد؟ چه برخیزد از دست تدبیر ما؟ همین نکته بس عذر تقصیر ما همه هرچه کردم تو بر هم زدی چه قوت کند با خدایی خودی؟ نه من سر ز حکمت بدر میبرم که حکمت چنین میرود بر سرم 3 لینک به دیدگاه
خانومي 808 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۳ کم طاقتی عادت آن روزهایت بود این روزها برای گرفتن خبری از من عجب صـــــــــــــــــــــبور شده ای ...! 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۳ دلم برف میخواد... +تو اگر بهار را صدا کنی، میآید حتا اگر دلاَش جا مانده باشد میانِ برفها 3 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۳ ﺧﻮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻬﻢِ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﻧﺪ ! ( ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ ) 2 لینک به دیدگاه
ایلین1366 5544 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۳ هر روز با گل سرخی در باران سر کوچۀ شعرم به پلی می نگرم که واژه ها شاید تو را به من برسانند 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۳ خدایا! گفتی دل شکسته باید آورد... یعنی دل از این شکسته تر می خواهی!! 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۳ به همین بغض لعنتیم قسم نوبت گریه توام میرسه.... 2 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۳ هوا سرد است من از عشق لبریزم چنان گرمم چنان با یاد تو در خویش سرگرمم که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است هوا سرد است اما من به شور و شوق دلگرمم چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟ تو را هر شب درون خواب میبینم.. و وقتی از میان کوچه میآیی و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم به خود آرام میگویم: دوباره خواب میبینم! دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد بیا.. 3 لینک به دیدگاه
uzf 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۳ حال من حال همان کودک گم کرده راهیست که هر راه که می رود بن بست است حال من را چه بدان چه ندانی نکند سود به حالت بگذر از حال خراب من و رد شو از این کوچه بن بست بگذار من بمانم ته این کو چه که آن را راهی نیست جز نیستی وفراموشی وخاموشی و هیچ ........ 2 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۳ دراندوه من شادی رهاشدن پرنده ای هست.. که به او دل بسته بودم... 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۳ تمام لحظاتی که سرگرمیت بودم... زندگی ام بودی لعنتی... 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۳ گاهی اوقات ... باید ساکت بود ... باید هیچ نگفت ... گاهی اوقات ... باید صبر کرد ... و فقط شاهد بود ... حتی اگر تصور از پایانش خوب نباشد ... گاهی اوقات ... باید بعد از دویدن و نافرجام ماندن ، گوشه ای ایستاد و فقط تماشا کرد ... گاهی اوقات ... فقط باید بقیه اش را بسپرید دست خدا ... همین ! لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۳ در چارچوب پنجره فریاد میزنم ای عشقهای رفته بیایید خسته ام اما بجز نسیم صدایی نمیرسد از لابلای پنجرههای شکسته ام 1 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۳ ﺑﯽﭼﺎﺭﻩ ﻣﺎﻫﯽ ﮐﻮﭼﮏ ! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﺰﺩﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪﻫﺎﯼ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺳﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺣﻮﺽ ﻟﺐﭘَﺮ ﻣﯽﺯﻧﺪ، ﻣﺎﻩ، ﻟﺐﺧﻨﺪ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ، ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﯾﺴﻪ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ( ﺭﺿﺎ ﮐﺎﻇﻤﯽ) 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۳ دلم را به روی عالم و آدم بسته ام... مگر "دلبستگی" همین نیست؟ 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۳ در قلبِ من یک شاعرِ کوچک نشسته با یک مداد و کاغذ و قلبی شکسته گاهی خودش را می زند بر آب و آتش تا من بدانم مانده او تنها و خسته حس می کنم گاهی خدا هم در دلِ من آری ؛ همان جا پیشِ آن شاعر نشسته لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۳ بر تخته ی سیاه زندگی چه خوب احتمالات و فرضیات را به من آموختی !!! گفتی احتمال اینکه عاشقت بمانم کم است ، پس فرض کن رابطه ای در کار نبوده... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده