رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

آنشب که مه ام با دگری دیدم و رفتم

 

چون مرغ شباهنگ من نالیدم و رفتم

 

مانند تنوری که آتش زده بودند

 

صد پروانه در آن سوزاندم و رفتم

 

من دگر آن شب ماه ندیدم

 

بر یاد رخ او من خوابیدم و رفتم

 

 

 

  • Like 8
لینک به دیدگاه

وقتی که تو نیستی

دنیا

چیزی کم دارد

من فکر می کنم در غیاب تو

... همه ی خانه های جهان خالی ست

همه ی پنجره ها بسته است

اصلا کسی

حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد

 

سيد علي صالحي

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ماسه‎ ‎ها فراموشکارترین رفیقان راهند!

پا به پایت می آیند، آنقدر که گاهی

سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر میبرد،

اما کافی است تا اندک بادی بوزد...

یا خرده موجی برخیزد...

تا برای همیشه از حافظه ضعیفشان رد پایت پاک شود !

 

من ازنسل ماسه نیستم !

ازنسل صدفم !

صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست

صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند...

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما

تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان

عزیزترین شان

بعد از تو آدم ها

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم

که هیچ کدامشان

به پای تو نرسیدند

به قلبم نرسیدند

 

بعد از تو آدم ها

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند، اما نبردند

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی

و هر بار

عزیزتر از پیش

هر بار عمیق تر .

رویا شاه حسین زاده

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بــــایــــد اعــــ❤ـــتراف کنــــــم

 

مــــ❤ـــن نــــیز گاهـــــــی

 

بــــه ستــــ❤ـــارگان آســــ❤ـــمان نگــــ❤ـــاه کــــرده ام

 

دزدانــــ❤ـــه !

 

نــــه بــــه تـــــــمامیــــ❤ـــشــ ــان ؛

 

تنــــ❤ـــها بــــه آنــــانی که شبــــ❤ـــیه تــــرندبــــه چشــــ❤ـــمان تــــ❤ـــو ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ڪے بیـاید دسـتِ خَستگــے هـایمـ را بگیـرد ...

 

مــے خواهـمـ دور شَـومـ از ایـטּ آوارِ نـامــرئــےِ دلـــ♥ـتنگــے هـا ...

 

دلــ♥ـمـ پاییــز مــے خواهـد ...

 

پاییزے ڪـہ غمناڪ نبـاشد ... بوے نــاےِِ پالـتـو هــاے نـَشـُـستــہ نـدهـد ...

 

بوے باران بدهد ....

 

دست دلــ♥ـمـ را بگیـر ...

 

نگــذار در پَـس ڪـوچــہ هــاے غُـربت بــے آینــہ سرش گــرمِـ بـازے بـا سایــہ اش شَود ...

 

فَقـط دلــ♥ـمـ بوے بـاراטּ نمــے خواهد ...

 

خودِ بـاراטּ را مــے خواهم ... حُضـورش را ... دستـاטּِ سـردِ نمنـاڪش را ...

 

خَشکــے ایـטּ تابسـتــان برایـمـ مَـرگبـار شُـده ...

 

لبـاטּِ تــرڪـــــــــ خـورده امـ ناے واژه چینــے نَـدارنـد

[TABLE]

[TR]

[TD]wol_error.gif[/TD]

[TD]براي ديدن اين عكس با اندازه واقعي اينجا كليك كنيد . اندازه واقعي اين عكس 500x750 مي باشد[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

92864287931829280633.png

  • Like 6
لینک به دیدگاه

سرخوشانـــــه می خندم ٬

 

شوخـــی می کنم

 

 

 

و تو نمیدانی ....

 

 

چقدر سخت اســــت

 

احساس خفگی کردن ٬ پشـــت این نقابِ لعنتــی!

 

4m4tclnic86o8jkphzi.jpg

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مَـن هـر روز و هـر لحظـه نگرانت می شوم

 

که چـه می کنی ؟

 

کجایی ؟

 

در چـه حالی ؟

 

پنجره اُتـاقـم را بـاز می کُنم و فـریـاد می زنـم

 

تنهـاییـت بـرای مَن

 

غُصـه هـایـت بـرای مَن

 

هـمـه بُـغـض ها و اشکهایـت بـرای مَـن

 

تــو فـقـط بـخـنـد

 

آنقـدر بـلـند تـا مَن هـم بشـنوم صـدای خـنـده هـایـت را

 

صـدای هـمـیشـه خـوب بـودنـت را

 

 

 

thumb_HM-20133450313566251181391192690.5148.jpg

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اين روزها زل مي زنم توي چشمانم

خودم را بهانه مي كنم براي خنديدن

قدم مي زنم پا به پاي خودم

و دستم مي گيرد دست ديگرم را تا گم نشوم ميان اين همه تنهايي....

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ایستاده ام مثل یک علامت سوال غمگین

 

خسته از سوال...

گریه های بیصدا حـــــــــــــــــــــق مــن نـیـست

 

این غم بی انتها حـــــــــــــــــــــق مـن نـیـست

  • Like 1
لینک به دیدگاه
اين روزها زل مي زنم توي چشمانم

خودم را بهانه مي كنم براي خنديدن

قدم مي زنم پا به پاي خودم

و دستم مي گيرد دست ديگرم را تا گم نشوم ميان اين همه تنهايي....

نه سهمم از آن کوچه هاست و نه من از آن کوچه هایم ...

 

در به در گشتن ٬ از این آغوش به آن آغوش خزیدن ٬

 

و هیچ کجا ... آه ... هیچ کجا ٬ حتی هیچ نیافتن .....

 

آری ٬

 

سهم من و از آن من از تمام نا تمام این شهر است ...

 

های ٬ های ...

 

های ...

 

چه کسی می داند ... ؟

 

چه کسی می داند ... ؟

 

...

 

دلم گرفته است ...

 

و تمام روزنه ها تنها به سوی مرگ گشوده می شوند ....

 

 

به روی گور آرزو هایی که در آغوش خاک آلود این دیار

 

چشم های معصومشان را بستند

 

و از غربت تلخ تنهایی من سفر کردند ...

 

کاش به روی هر چه آرزو راه رفتن را می بستند ...

 

...

 

من گم شده ام ٬ دراین سرزمین بی رویا ...

 

در این بیایان خشک بی آرزو ...

 

در این سکوت پر هراس نا امیدی ...

 

در این پایان ناگهان من ...

 

چرا تمام شدم ...؟

 

چرا ...؟

 

شاید در تمام آن آغوش ها بود که همه چیز مرا گرفتند

 

و شبی را تا صبح ٬

 

با همه دنیای روشن من سحر کردند ...

 

و من

 

در این تنهایی بی پایان

 

در این تاریکی مطلق ٬

 

حتی کور سویی نمی یابم ٬

 

تا شاید خود ٬ اشک هایم را ببینم

 

و با دست های سرد و از گور بر خاسته ام

 

از گونه هایم بزدایم ...

 

 

چه قدر این سرما کشنده است ...

 

و انگار خورشید برای همیشه از آسمان من غروب کرده است ...

 

و زندگی در گور خفته است ...

 

...

 

چه پایانی ...؟

 

چه پایانی ...؟

 

چه پایانی ...؟

 

که من آن دم که در آغوش عشقی پاک هیچ نیافتم ٬ تمام شدم ...!

 

...

 

سرد است ٬ تیره است ٬ تلخ است ٬

 

تمام روزگار من ...

 

و این هوای مه آلود لعنتی هیچ روزنه ای برای دیدن باقی نگذاشته است ...

 

کاش بارانی می بارید ...

 

ولی از کدام ابر ... ؟!

 

از کدام ابر که من دوستش داشته باشم ... ؟

 

که رگباری دیگر بر سرم نبارد ...

 

نه !

 

کاش باران هم نبارد ...

 

...

 

ای تمام پایان سفر !

 

مرا در بر بگیر ...

 

مرا در آغوش بگیر ...

 

از این همه آغوش تاریک که تمام روشنی ام را به یغما برده اند ٬

 

دلگیر و خسته ام ...

 

 

ای مرگ ! تنها آغوش تو را می خواهم ...

 

بیا و یک شب از لبانم کام بگیر ...

 

بیا و یک شب با تمام تنهایی ام بیامیز ...

 

بیا یک شب مرا آبستن کن از درد جان دادن ...

 

بیا تا صبح دم در حجله ی گور ٬

 

کودکی رفته ام را در آغوش بگیرم ٬

 

تا تمام حسرت در آغوش گریستنم را در آغوشم بگرید ...

 

آه ...

 

آرزو های سوخته ام ...

 

آه ...

 

رویای بر باد رفته ام ...

 

آه ...

 

کودکی بی پناهم ...

 

دخترک معصوم آبی پوش من ...

 

دستهایت را به من بسپار ٬

 

بیا شاید امشب باد ما را با خود ببرد ...

 

 

عزیزکم ...

 

چرا تو را به هر آغوشی سپردم ... ؟

 

چرا تو را بر در هر خانه ای بردم ... ؟

 

چرا تو را در به در کوچه های شهر خاکستری درد کردم ... ؟

 

چرا تو را به دست هر غریبه ای سپردم ... ؟

 

چرا تو را عاشق کردم ... ؟

 

چرا تو را در حسرت رویای شیرینت گذاشتم ... ؟

 

آه ... ای محال ...

 

دست های کودکی ام را رها کن ... !

 

مرگ امشب در انتظار ماست ...

 

ببین ماه چه زیبا می تابد ... !

 

دست های سرد و کوچکش را می گیرم ...

 

نسیمی می وزد ...

 

و عاقبت

 

نیمه شب

 

باد ما را با خود

 

می برد ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به کسی که تنهـــــــات گذاشته بگو

 

این توبودی که باخــتی،

من کسی رو ازدست دادم که دوســــــــتم نداشت

 

اما توکسی را ازدست دادی که دوســـــــتت داشت......

  • Like 6
لینک به دیدگاه

“کنج گلویم قبرستانی است پرازاحساسهایی که زنده بگورشده اند،

به نام بغض….”

عشق گم شده من …

نبودن هایی هست که هیچ بودنی جبرانشان نمیکند،وآدمهائی که هرگز

تکرارنمی شوند….

وتو آنگونه ای…

فقط همین…

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...