رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

خانۀ عشق کجاست ؟

 

من فقط می دانم

ناشناسی هر شب

پنجرۀ خواب مرا

می کوبد

یک سبد

گل و پروانه و باران

در باغ شبم می ریزد

و لبخند زنان

پشت دلم می پیچد

کفشهایش

لب رؤیای دلم جا ماندست

و نمی دانم من

خانۀ عشق کجاست

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

هیچ ساعتی دقیق نیست

و هیچ چیز مال ِ خودِ آدم نیست ،

مگر همان چیزهایی که خیال می کند

دل بستگی هایی به آن دارد ،

بعد

یکی ... یکی

آن ها را از آدم میگیرند .

 

 

" عباس معروفی "

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زندگیِ من آرام می گذشت.

 

اتفاقی نمی افتاد..!

تا این که سکوتی تمامِ وجودم را دگرگون کرد!

بی صدا آفتابی شد.. و دستِ مرا گرفت و به راهِ نوشتن کشید!

آری سکوت!

سکوتی که مشحونِ تحمل هاست..

سکوتی که از دنیا بریده است!

کاش نبود.. اما وجودِ من آن را شدیدتر می کند.

آی..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرقِ محبت می کنی!

نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!

آی صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.

تماشای تو وقت می خواست

گوشِ من پاسخی ندید

دلم می خواهد صدایت را بشنوم..

همین!

 

Www.MyPix_.Ir505.jpg

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

وقتی دلت خسته شــد ،

 

ديگر خنده معنايی ندارد ...

 

فـقـط می خندی تا ديگران ، غم آشيانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !

 

وقتی دلت خسته شــد ،

 

دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند ...

 

فـقـط گريه می کنی چون به گريه کردن عادت کرده ای !

 

وقتی دلت خسته شــد ،

 

دیگر هيچ چيز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...!

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

چندین بار تا صبح

شب را از سرم باز کردم

رو به رو

روی بازوهایم

خرد و خمیرش کرده ام

چنین است گردش جهان بی مالک

بی صاحب

آخر انصاف کنید

یکی از شماها

این بازوهای بی پدر

این بازوهای سنگی

این بازوهای بی آغوش را

از دست من بگیرد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

برای تـــــو

 

برای چشمهـــــــایت

 

برای مــــــن

 

برای دردهـــــــایم

 

برای م ا

 

برای این همه تنهـــــایی

 

ای کاش خــــــــــدا کاری کند...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آه زندگی این منم

جوانی از درون پوسیده

در برزخی از خودم و دنیای اطرافم

چوب خط می کشم بر دیوارهای شهر

چوب خط تمام لحظه های تنهایی...

می چرخم و خط می زنم آرزوهای از دست رفته ام

در جدال با جاذبه زمین, جسمم را تکان می دهم

و با تمام وجودم نفرین می کنم عقربه ها را

که با سرعت نور زمان را می شکافند و پیش می روند

سر بر دیوار فراموشی می کوبم تا شاید از یاد ببرم

تمام حسرت های به جا مانده از گذشته را…

میان مردگان همی زیسته ام,

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو

یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو

دارم به داشتن یه درد تو سینه عادت می کنم

دارم شبامو با تن یه مرده قسمت می کنم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گام به گام...رفته ام...پیاده...

سواره ها یکی یکی رد شده اند و ماندند و باز من از آن ها رد شده ام...

این جاده..تهش از آن پیاده هاست...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم

 

اما این تقصیر من نیست شاید هم...

 

اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم

 

کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...:hanghead:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

خاکستری دقایق سیاه..بر موهای سپیدم ریخته....

مردم می گویند جوان شده ای...

 

مردم عقلشان در چشمشان است..

  • Like 8
لینک به دیدگاه

شآدمـ بهـ مهربآنیـ چشمآنتـ میترسمـ از خشونتـ ابروهآتـ

خآتونـ بیـ ملآحظهـ معلومـ استـ از زیر روسریـ موهآتـ

خآتونـ پشتـ پنجرهـ یـ سلطآنـ منـ حآضرمـ غلآمـ درتـ بآشمـ

ایـ کآشـ بیـ مضآیقهـ جآ میشد در گوشـ منـ تمامـ النگوهآتـ

تو مثلـ زعفرآنـ خرآسآنیـ خورشید از دو چشمـ تو میـ تآبد

حآلا کهـ تویـ دامـ تو افتآدمـ پسـ کو کجآستـ ضآمنـ آهوهآتـ؟!

اینـ دور و بر کهـ دزد فرآوآنـ استـ شیرینـ زبانیـ تو خطر دارد

خآتونـ توییـ کهـ قند و عسلـ هستیـ بگذآر منـ موآظبـ کندوهآتـ...

بگذآر اینـ زبآنـ معآصر رآ اصلا کمیـ عوضـ کنمـ از اینجآ:

مخمور جآمـ نرگسـ مستمـ کنـ مدهوشـ از پیآلهـ یـ شبـ بوهآتـ

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به طرز فجیعی در من زنده ای

مثل سلولی تکثیر شده زیر کاغذ کربن

 

انکارنمی شوی وقتی با خط بریل بر چشم های پف کرده ی من حک شده ای

 

و در دستانم نبض انگشتهایت را کاشته ای

 

به یادت می آورم درست مثل چشم بستن بر خورشید

 

و نامت را با زبان بریده ی گنجشک صدا می زنم

 

سامیه ایزدپناه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

این صدا

طنین تن من است

که بر

سنگفرش زمانه ات

نرم چون کوهی خراب می شود!

ببین

چه ساده

با پای پیاده

جاده های رفته ات را

باز می پیمایم

...

 

بی هیچ شکوه ای!

چشمهایم را برای دیدن تو

همواره باز

نگه خواهم داشت،

اگر

تنها

اگر

بار دیگر

از یک منظره ام

عبور کنی!

  • Like 9
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

پیاده قدم می زند سایه ام پا به پای من...

آنجا که به پرتگاه رسیدم...دیده او زودتر فرار کرد به سوی نیستی....

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...