رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

فرق میکند مگر

کجای جهان باشی؟

هرآسمانی ، هرزمینی ، هردرختی ، هرانسانی ...

تنهاکه باشی

درد را که سق بزنی

دلتنگی ات را که گریه کنی

ته خط بازهم تو میمانی و چند قطره حرف و

یک دریا ناتوانی !

فرق میکند مگر ، کدام اکسیژن راببلعی

کدام طبیعت رانابودکنی

کدام پیمان را فرسوده کنی

واژه بازی نمیکنم

چوب خط آهسته پُر میشود

نگاه آهسته تغییرمیکند

توآهسته فاصله میگیری

ازانسانی که بوده ای

ازانسانی که میخواستی باشی ...

دهان باز نیازت را نوشتن پُر نمیکند

انسانی تو

انسان فرشته نیست !

 

"مهرداد سنجانی"

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دیگه دیره واسه موندن

دارم از پیش تو میرم

جدایی سهم دستامه

که دستاتو نمیگیرم

...

تو این بارون تنهایی

دارم میرم خداحافظ

شده این قصه تقدیرم

چه دلگیرم خداحافظ

.

.

.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شدم موضوع نقاشی

که شاید یاد من باشی

شوی شاگرد نقاشی

و....

به روی بوم عمر من

زدی نقشی

ز بی نقشی

گهی بر غم کشیدی

من شدم خوشحال

که شاید تو درختی

تا فرود آیم به دستانت

ولی دیدم که خورشیدی

ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک

شدم بی تاب

مرا دریاب

ورق را پاره کردم دور ریختم

 

به روی صفحه ای دیگر

شدی کوهی

شدم کاهی

که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ

شدم غمگین

کمی پر رنگترم کردی

شدم چوبی

تو هم کوهی

چنانچه پیش از آن بودی

شدم خوشحال

مرا برد ناگهان سیلی

شدم مجنون بی لیلی

و شاید هم شدم فرهاد

زدم فریاد

زدم فریاد و همراهش زدم تیشه

به روی بوم نقاشی

ورق را پاره کردم دور ریختم

 

به روی صفحه ای دیگر

شدم قلبی

تو هم تیری

میان سینه ام رفتی

مرا کردی دو تکه

ز عشقت خرد کردی

ورق را پاره کردم دور ریختم

 

به روی صفحه آخر

شدم شبنم

که من آهسته و نم نم

چکیدم من ز برگ تو

که لایقتر ز این جمله

برایت نیست تصویری

  • Like 7
لینک به دیدگاه

نه با اندوه باید ماند..

نه غم را باید از خود راند

که من بعد از چه طولانی زمانی

یافتم عشق و تو را با هم.

 

تو را من دوست میدارم

--- اگرچه خوب میدانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را –--

 

تو را من دوست میدارم و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ..

بگذریم از این سخن ... بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهار می دانست،

برایم غنچه سرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت... اما نمی دانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهار است

--- و شاید من خودم هم این چنین بودم ! –--

 

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت پراحساس

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

  • Like 5
لینک به دیدگاه

نه آن مرغم نه آهويم

نه ابرم من نه آن جويم

نه آن آهم نه آن دردم

نه آن كوه بلند خامش سردم

نه آن درياي آبي ام

نه آن موج خيالي ام

منم من

آدمي تنها

كه در ظلمتسراي مطلق دنيا

ميان خيل آدمها

خيال جستن معناي انسان را

به سر دارم

نخواهم يافت من معناي انسان را

خبر دارم

كسي از عشق خواهد گفت ؟

كسي از مهر و يكرنگي خبر دارد؟

وفاداري كجا باشد؟

  • Like 4
لینک به دیدگاه

مرز در عقل و جنون باریك است

كفر و ایمان چه به هم نزدیك است

 

عشق هم در دل ما سردرگم

مثل حیرانی و بهت مردم

 

گیسویت تعزیتی از رؤیا

شب طولانی غم تا فردا

 

خون چرا در رگ من زنجیر است

زخم من تشنه تر از شمشیر است

 

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

 

عشق تو پشت جنون محو شده

هوشیاریست نگو سهو شده

 

من ورسوایی این بار گناه

تو تنهایی و چشم سیاه

 

از من تازه مسلمان بگذر

بگذر از سر پیمان بگذر

 

میل دیوانه به دین عشق تو شد

جاده شك به یقین عشق تو شد

 

مستم از جام تهی حیرانی

باده نوشیده شده پنهانی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

ای آنکه زنده از نفس توست جان من

آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب

می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها

سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم

زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟

خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نیم ساعت پیش ،

خدا را دیدم

قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،

آواز که خواند

تازه فهمیدم ،

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

 

از : حسین پناهی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

با چشم های زرد

پاییز در ایوان خانه نشسته بود

و من به پرندگانی پیر فکر میکردم

که دیگر هیچ کوچی

از مرگ دورشان نخواهد کرد

به اینکه

تنها چند پله ایم

در فاصله ی دو پاگرد

و نبض دست هایم

تیک تاک بمبی ست

که زمان انفجارش را پنهان کرده اند

...

پاییز در ایوان خانه نشسته است

و من به دست های خاک فکر میکنم

که حتی اگر تمام جنازه ها را بپوشاند

موهای تو چون گندم زاری

از لای انگشت هایش بیرون میزند

گروس عبدالملکیان ،سطر ها در تاریکی جا عوض میکنند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

وقتی که باران

به رنگ چترهایش می بالد

ببخشید

می بارد

و مدادهای رنگی

یکی در میان گم و گور می شوند

او که رنگین کمان را فقط شنیده باشد

چه رنگی می کشد آن را؟

 

راستی

گل های کاغذی

بهار را از کجا می شناسند؟

تو که بیرنگ سیر می پوشی ،

آیینه را از کجا؟

 

چشم هایت را که می بندی

چه آبی

چه میشی

چه فرقی می کند

خواب کلاغ ببینی

یا سارنگ

 

درلهجه شورتر دریاچه !

لحن صدا

بوی تصویر سوخته می دهد

و حالا

با اینهمه دیدگاه های لوچ

بگو

تکلیف جنگلهای سیاه و سفید چیست

با آبرنگ؟

...

 

اصلا با این همه نیرنگ

چه نیازی به رنگ ؟!

 

 

 

رضا علیمهر

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آن زمان كه تنگ مي گردد در فراق مهر دلم

همان هنگام كه وقت تنگ است

و مي گيرد دل هر غربتي پاپتي

در همين غربت

زماني كه شبانگه فاتحانه تازه

از جنگ با آفتاب فارغ شده

سيه پوشيده

در آغوش گرفته زانوان غم

بود در سوگ مهتاب

مي سپرم خود را به دست دل

تا به هر جايي كه مي خواهد

به دنبالش روم

  • Like 6
لینک به دیدگاه

خمیازه ی دوباره ی کفشهایم

به من یاد آور می شود

باید رفت ...

دیگر بند کفش بسته می شود

و لنگه ی باز مانده ی در خانه نیز ...

آهای دنیا !

نرسیده به آخر خط

کمی دست نگه دار

من پیاده می شوم ...!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...