رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

تو با کدام باد می روی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم

دل تو وا نمی شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم نشان نقش پای توست

ابتهاج....

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

کوچيک تر که بودم فکر مي کردم بارون اشک خداست ولي مگه خدا هم گريه مي کنه چرا بايد دل خدا بگيره!!!! دوست داشتم زير بارون قدم بزنم تا بوي خدا رو حس کنم اشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلم گرفت کمي بنوشم تا پاک و آسماني شوم! آسمان که خاکستري مي شد دل منم ابري مي شد حس ميکرم که آدما دل خدا رو شکستند و يا از ياد خدا غافل شدند همه مي گفتند باران رحمت خداست ولي حس کودکانه من مي گفت خدا دلش از دست آدما گرفته

  • Like 3
لینک به دیدگاه

حرف‌هایی را که نمیتوان گفت

و نه … میتوان گفت

باید به سکوت بخشید

چه عذاب‌آور است

وقتی نگاهت را

در هزار صفحه

برای دیگران توضیح بدهی! …

 

مهدی رازقندی

  • Like 6
لینک به دیدگاه

من صدای کسانی که دوستم دارند را

نمی شنوم ...

و آن کسانی که من دوستشان دارم

صدای مرا !

.

.

.

[FLASH=width=25 heigh=25]

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
[/FLASH]

  • Like 11
لینک به دیدگاه

نمی دانم چرا رسوا شد این دل

غریب و بی کس تنها شد این دل

نمی دانم چرا از ابر گریان

نصیب ما نشد یک قطره باران

نمیدانم چرا با من چنین کرد

دل دیوانه را عاشق ترین کرد

نمی دانم چرا سبزی خزان شد

وجود خنده ای بر ما گران شد

نمی دانم چرا دلها شکسته

زمین و اسمان از هم گسسته

نمی دانم چرا من را فدا کرد؟

نمی دانم چرا من را فدا کرد؟

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خاک نشین ره میخانــه ام

خانه خراب دل دیوانه ام

 

زان که به میخانه بجز یار نیست

کشمکش صفحه و زنار نیست

 

هرچه در آنجاست بود در خروش

جام می و می زده و می فروش

 

حـسرت بگـذشتـه و آینـده نیـست

جز به ره عشق کسی بنده نیست

 

ای که به دام تو اسیرم اسیر

لـذت دیوانگی از من مگیـر

 

بنـده عشقـم کن و نامم بـده

خاک رهم ساز و مقامم بده

  • Like 6
لینک به دیدگاه

كي روا باشد كه گــردد عــاشــق غمخــوار خــوار .... در ده عشــق تـو انـدر كوچه و بــازار زار

 

در جهان عيشي ندارم بي رخت اي دوست دوست .... جز تــو در عــالم نخواهم اي بت عيار يار

 

از دهــانــت كــار گشتــه بر مــن دلــتنـگ تنــگ .... با لــب لعـــل تـــو دارد اين دل افگــار كار

 

مطــربا بــزم سمــاعست و بزن بر چنــگ چنگ .... چشم خـواب آلودگان را از طرب بيـدار دار

 

اي صبــوحي شعــر تر آرد بهر مدهــوش هـوش .... خاصه مدهوشي كه گويا دارد از اشعار عار

  • Like 6
لینک به دیدگاه

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکار از آنانی که دوستمان دارند غافلیم، شاید این است دلیل تنهایی مان

  • Like 5
لینک به دیدگاه

اصلا به من چه مربوط که این عقربه های تنبل این ساعت

گویا بار سنگینی بر دوش دارند؟؟

نمی گذرند تا شاید دلم آرام گیرد

به من چه که چشمانم دیگر برای تر شدن منتظر بهانه هم

نمی مانند؟!

آری...به گمانم حالم خوب باشد

اما نمی دانم چرا تا این را می گویم

چشمانم تر می شوند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در اتاق زیر شیروانی نوری هست.

با آنکه خود خانه تاریک و پنجره هایش بسته است

می توان سوسویی لرزان را ببینم

و می دانم برای چیست؛می دانم

در اتاق زیر شیروانی نوری هست.

می توان از بیرون ببینمش،آری

و میداننم که تو درون آنی.....

و به بیرون مینگری

  • Like 3
لینک به دیدگاه

امروز دلم می خواست پنجره اتاقم را باز کنم و آنقدر جیغ بکشم تا تمام شوم .

once.jpg

یک نفر قبل تر ها گفته :

زندگی تلخ ترین فاجعه عمر من است.

چه کسی بود مرا دعوت کرد .

زودتر باید رفت .

زودتر باید مرد .

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...