رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چرا از نگاه من بیزاری

تو که هستیمو تو دستات داری

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

...!

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مي‌آيي

مي‌ماني ...

مي‌روي

نمي‌آيي !

اين فعل‌ها را

هرجور که صرف کنم

تو مرد ِ ماندن براي هميشه نيستي !

چه در آمدن

چه در رفتن

چه در نيامدن ...!

 

  • Like 10
لینک به دیدگاه

تمام می شود

نازنین من

منحنی درد وقتی در وجود تو

به نقطه آشوب می رسد !

مسیر معکوس آغاز می شود

همیشه اینگونه بوده است

هیچ چیز برای همیشه

در اوج خود نمی ماند ...

ذره ذره فراموشی

ذره ذره فرو ریختن ...

ذره ،ذره

به سمت دیگر حیات

جذب می شویم …!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

و کوچ کردن

و خواندن قصه ای که در آن کلاغی نیست که به خانه اش نرسه

و دیدن ساعتی که فقط ثانیه شمار دارد

و حتی مرگ یک غنچه

همه دردند و درد

همه مرگند و مرگ

و

و ما زنده ایم ....

آه

 

zx1

  • Like 4
لینک به دیدگاه

حرفت را بزن

به خودم می گویم

آسمان خنده اش می گیرد

مردم چترهایشان را باز می کنند

زمین تند تر و تندتر می چرخد ...

 

من عادت کره ام

به همه چیز

به تمام روزهای هفته

به روزهایی که نیامده تمام شدند

به جمعه های طولانی

به مرور خودم

به یادهای تو

به خستگی ها وزخم هایم ...

 

با خودم حرف می زنم

تو چشمهایت را ببند

به صدای باران گوش کن ...

 

من عادت کرده ام

با خودم

برای خودم حرف بزنم

من عادت کرده ام

باز بی بهانه

پر شوم از تو

تویی که نیستی

و هیچ وقت شاید نبودی ...

 

با خودم حرف می زنم

و تاکسی های خالی و بی مسافر

این مردمِ خیس را

جا می گذارند

کسی به شیشه می کوبد

و من اشکهایم را

قایم می کنم ...

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

به هیچ چیز فکر نکن

فلسفه ندارد !

نه راه رفته

نه راه مانده

هزار بار که در لحظه مرورش کنی

باز هم به هیچ می رسی ...

ساعت چند است؟

برای این می پرسم که شاید فرصتم تمام شود !

ساعت چند است؟

برای این می پرسم که شاید فرصتت تمام شود ...

می خواهم صدای ثانیه ها را بشنوم

ثانیه های بی فلسفه ای که تو حیران می مانی

ثانیه هایی که تو پس می زنی بی هیچ فلسفه ای ...

ثانیه هایی که از پس نگاه تو حیرانند

ثانیه هایی که من حیرانم از پس نگاه بی فلسفه ی تو !

ثانیه هایی که صدای گذرشان لالایی ام شده ...

تیک تاک

تیک تاک ...

گفتم که فلسفه ندارد ...!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

قبر شماره 32

مانده روی دست های ابر، یک جسد

او برای خود چه قدر غصه می خورد

هر چه او فرار می کند به آسمان

دست پیر ابر، بر زمینش آوَرَد

یک جسد که گیج مانده بی نشان و نام

هیچ از گذشته ها به خاطرش نیاورد

گیج می رود سرش، ردیف چندم است؟

باز هم که نیست قبر خویش را بَلَد

شمع در ردیف چار روی قبر هشت

گریه می کند. به سوی قبر می رود:

«این جسد برایم آشناست، عاشق است

قلب او برای عشق، باز می تپد»

او دراز می کشد چه قدر خسته است

آه این منم که مرده ام؟ چه بد!

  • Like 6
لینک به دیدگاه

با خودم حرف می زنم

تو چشمهایت را ببند

به صدای باران گوش کن ...

 

من عادت کرده ام

با خودم

برای خودم حرف بزنم

من عادت کرده ام

باز بی بهانه

پر شوم از تو

تویی که نیستی

و هیچ وقت شاید نبودی ...

 

خیلی زیبا بود ... :sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بغضم فاصله شده است

ميان آنچه می‌خواهم بگويم و آنچه می‌شنوی ...

چه فايده از گريه‌های مخفيانه !

.

.

.

غريبه شده‌ای ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

سیاه خاکستری

اما نه سپید

دلتنگی سپید نیست

دوست داشتنم سپید بود

که رفتی و سیاهش کردی

حال خاکستری برگشتی که چه؟

 

zx1

فقط برای سیاه ... سپید ... خاکستری

  • Like 8
لینک به دیدگاه

وقتی دیوارهایم کاغذی می شوند ... وقتی موشکهای کاغذی ام آجری می شوند ... وقتی رگهایم فریاد می کشند ... وقتی خون می دود در فریادم ... وقتی سایه ام مرا به سخره می گیرد ... وقتی کلمه ها از من فرار می کنند ... وقتی در بسته بودنش را به رخم می کشد ... آنوقت قلم مویی بزرگ می آید و ضربدری بزرگ می کشد روی صورتم ... تمام !

  • Like 6
لینک به دیدگاه

لبهایت را روی لبهایم بگذار بر خلاف غریزه

به ساعت نگاه نکن

به درک که زمان میگذرد

همینکه تیغ هایمان را غلاف کنیم

علامتها متوقف خواهند شد

زمان را فراموش کن

ساعت ساعتِ خون بازیست...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...