zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ چرا از نگاه من بیزاری تو که هستیمو تو دستات داری چرا از عاشقی حیرونی چرا چرا قدرمو نمی دونی چرا ...! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ صدای گامهایت هر روز در زندگی ام کمرنگ تر می شود ... خوب است یا بد ! نمیدانم ... تو بگو؟! . . . 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ شکستن یک دل چقدر توان می خواهد مگر ؟ که پنداشتی آن که قوی بود،تو بودی.... 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ ميآيي ميماني ... ميروي نميآيي ! اين فعلها را هرجور که صرف کنم تو مرد ِ ماندن براي هميشه نيستي ! چه در آمدن چه در رفتن چه در نيامدن ...! 10 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ تمام می شود نازنین من منحنی درد وقتی در وجود تو به نقطه آشوب می رسد ! مسیر معکوس آغاز می شود همیشه اینگونه بوده است هیچ چیز برای همیشه در اوج خود نمی ماند ... ذره ذره فراموشی ذره ذره فرو ریختن ... ذره ،ذره به سمت دیگر حیات جذب می شویم …! 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت «حسین پناهی» 7 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ و کوچ کردن و خواندن قصه ای که در آن کلاغی نیست که به خانه اش نرسه و دیدن ساعتی که فقط ثانیه شمار دارد و حتی مرگ یک غنچه همه دردند و درد همه مرگند و مرگ و و ما زنده ایم .... آه zx1 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ حرفت را بزن به خودم می گویم آسمان خنده اش می گیرد مردم چترهایشان را باز می کنند زمین تند تر و تندتر می چرخد ... من عادت کره ام به همه چیز به تمام روزهای هفته به روزهایی که نیامده تمام شدند به جمعه های طولانی به مرور خودم به یادهای تو به خستگی ها وزخم هایم ... با خودم حرف می زنم تو چشمهایت را ببند به صدای باران گوش کن ... من عادت کرده ام با خودم برای خودم حرف بزنم من عادت کرده ام باز بی بهانه پر شوم از تو تویی که نیستی و هیچ وقت شاید نبودی ... با خودم حرف می زنم و تاکسی های خالی و بی مسافر این مردمِ خیس را جا می گذارند کسی به شیشه می کوبد و من اشکهایم را قایم می کنم ... 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ یا امشب کمی برگها را قدم بزنیم نگران نباش کسی ما را با هم نخواهد دید اگر هم دید؛ خیالی نیست بگو داشتم با خودم قدم میزدم! 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ به هیچ چیز فکر نکن فلسفه ندارد ! نه راه رفته نه راه مانده هزار بار که در لحظه مرورش کنی باز هم به هیچ می رسی ... ساعت چند است؟ برای این می پرسم که شاید فرصتم تمام شود ! ساعت چند است؟ برای این می پرسم که شاید فرصتت تمام شود ... می خواهم صدای ثانیه ها را بشنوم ثانیه های بی فلسفه ای که تو حیران می مانی ثانیه هایی که تو پس می زنی بی هیچ فلسفه ای ... ثانیه هایی که از پس نگاه تو حیرانند ثانیه هایی که من حیرانم از پس نگاه بی فلسفه ی تو ! ثانیه هایی که صدای گذرشان لالایی ام شده ... تیک تاک تیک تاک ... گفتم که فلسفه ندارد ...! 6 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ ....! باز هم سکوت... و عکسی غمگین تر از حرفایم ندارم! همین را بپذیر ... . . . ...! 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ قبر شماره 32 مانده روی دست های ابر، یک جسد او برای خود چه قدر غصه می خورد هر چه او فرار می کند به آسمان دست پیر ابر، بر زمینش آوَرَد یک جسد که گیج مانده بی نشان و نام هیچ از گذشته ها به خاطرش نیاورد گیج می رود سرش، ردیف چندم است؟ باز هم که نیست قبر خویش را بَلَد شمع در ردیف چار روی قبر هشت گریه می کند. به سوی قبر می رود: «این جسد برایم آشناست، عاشق است قلب او برای عشق، باز می تپد» او دراز می کشد چه قدر خسته است آه این منم که مرده ام؟ چه بد! 6 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ با خودم حرف می زنم تو چشمهایت را ببند به صدای باران گوش کن ... من عادت کرده ام با خودم برای خودم حرف بزنم من عادت کرده ام باز بی بهانه پر شوم از تو تویی که نیستی و هیچ وقت شاید نبودی ... خیلی زیبا بود ... 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ بغضم فاصله شده است ميان آنچه میخواهم بگويم و آنچه میشنوی ... چه فايده از گريههای مخفيانه ! . . . غريبه شدهای ... 10 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ سیاه خاکستری اما نه سپید دلتنگی سپید نیست دوست داشتنم سپید بود که رفتی و سیاهش کردی حال خاکستری برگشتی که چه؟ zx1 فقط برای سیاه ... سپید ... خاکستری 8 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ به تعداد زیادی کِرْم برای خوردن حجم وسیعی خاطرات مرده و پوسیده نیازمندم! از متقاضیان محترم تقاضا می شود به حیاط خلوت زندگی من مراجعه کنند. 5 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ وقتی دیوارهایم کاغذی می شوند ... وقتی موشکهای کاغذی ام آجری می شوند ... وقتی رگهایم فریاد می کشند ... وقتی خون می دود در فریادم ... وقتی سایه ام مرا به سخره می گیرد ... وقتی کلمه ها از من فرار می کنند ... وقتی در بسته بودنش را به رخم می کشد ... آنوقت قلم مویی بزرگ می آید و ضربدری بزرگ می کشد روی صورتم ... تمام ! 6 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ سمفونی گریه هامان جایزه اول بی کسی را بُرد! 5 لینک به دیدگاه
رهگذر جهنم 196 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۸۹ لبهایت را روی لبهایم بگذار بر خلاف غریزه به ساعت نگاه نکن به درک که زمان میگذرد همینکه تیغ هایمان را غلاف کنیم علامتها متوقف خواهند شد زمان را فراموش کن ساعت ساعتِ خون بازیست... 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده