رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مي‌آيي

مي‌ماني ...

مي‌روي

نمي‌آيي !

اين فعل‌ها را

هرجور که صرف کنم

تو مرد ِ ماندن براي هميشه نيستي !

چه در آمدن

چه در رفتن

چه در نيامدن ...!

 

لینک به دیدگاه

تمام می شود

نازنین من

منحنی درد وقتی در وجود تو

به نقطه آشوب می رسد !

مسیر معکوس آغاز می شود

همیشه اینگونه بوده است

هیچ چیز برای همیشه

در اوج خود نمی ماند ...

ذره ذره فراموشی

ذره ذره فرو ریختن ...

ذره ،ذره

به سمت دیگر حیات

جذب می شویم …!

لینک به دیدگاه

و کوچ کردن

و خواندن قصه ای که در آن کلاغی نیست که به خانه اش نرسه

و دیدن ساعتی که فقط ثانیه شمار دارد

و حتی مرگ یک غنچه

همه دردند و درد

همه مرگند و مرگ

و

و ما زنده ایم ....

آه

 

zx1

لینک به دیدگاه

حرفت را بزن

به خودم می گویم

آسمان خنده اش می گیرد

مردم چترهایشان را باز می کنند

زمین تند تر و تندتر می چرخد ...

 

من عادت کره ام

به همه چیز

به تمام روزهای هفته

به روزهایی که نیامده تمام شدند

به جمعه های طولانی

به مرور خودم

به یادهای تو

به خستگی ها وزخم هایم ...

 

با خودم حرف می زنم

تو چشمهایت را ببند

به صدای باران گوش کن ...

 

من عادت کرده ام

با خودم

برای خودم حرف بزنم

من عادت کرده ام

باز بی بهانه

پر شوم از تو

تویی که نیستی

و هیچ وقت شاید نبودی ...

 

با خودم حرف می زنم

و تاکسی های خالی و بی مسافر

این مردمِ خیس را

جا می گذارند

کسی به شیشه می کوبد

و من اشکهایم را

قایم می کنم ...

 

لینک به دیدگاه

به هیچ چیز فکر نکن

فلسفه ندارد !

نه راه رفته

نه راه مانده

هزار بار که در لحظه مرورش کنی

باز هم به هیچ می رسی ...

ساعت چند است؟

برای این می پرسم که شاید فرصتم تمام شود !

ساعت چند است؟

برای این می پرسم که شاید فرصتت تمام شود ...

می خواهم صدای ثانیه ها را بشنوم

ثانیه های بی فلسفه ای که تو حیران می مانی

ثانیه هایی که تو پس می زنی بی هیچ فلسفه ای ...

ثانیه هایی که از پس نگاه تو حیرانند

ثانیه هایی که من حیرانم از پس نگاه بی فلسفه ی تو !

ثانیه هایی که صدای گذرشان لالایی ام شده ...

تیک تاک

تیک تاک ...

گفتم که فلسفه ندارد ...!

لینک به دیدگاه

قبر شماره 32

مانده روی دست های ابر، یک جسد

او برای خود چه قدر غصه می خورد

هر چه او فرار می کند به آسمان

دست پیر ابر، بر زمینش آوَرَد

یک جسد که گیج مانده بی نشان و نام

هیچ از گذشته ها به خاطرش نیاورد

گیج می رود سرش، ردیف چندم است؟

باز هم که نیست قبر خویش را بَلَد

شمع در ردیف چار روی قبر هشت

گریه می کند. به سوی قبر می رود:

«این جسد برایم آشناست، عاشق است

قلب او برای عشق، باز می تپد»

او دراز می کشد چه قدر خسته است

آه این منم که مرده ام؟ چه بد!

لینک به دیدگاه

با خودم حرف می زنم

تو چشمهایت را ببند

به صدای باران گوش کن ...

 

من عادت کرده ام

با خودم

برای خودم حرف بزنم

من عادت کرده ام

باز بی بهانه

پر شوم از تو

تویی که نیستی

و هیچ وقت شاید نبودی ...

 

خیلی زیبا بود ... :sigh:

لینک به دیدگاه

سیاه خاکستری

اما نه سپید

دلتنگی سپید نیست

دوست داشتنم سپید بود

که رفتی و سیاهش کردی

حال خاکستری برگشتی که چه؟

 

zx1

فقط برای سیاه ... سپید ... خاکستری

لینک به دیدگاه

وقتی دیوارهایم کاغذی می شوند ... وقتی موشکهای کاغذی ام آجری می شوند ... وقتی رگهایم فریاد می کشند ... وقتی خون می دود در فریادم ... وقتی سایه ام مرا به سخره می گیرد ... وقتی کلمه ها از من فرار می کنند ... وقتی در بسته بودنش را به رخم می کشد ... آنوقت قلم مویی بزرگ می آید و ضربدری بزرگ می کشد روی صورتم ... تمام !

لینک به دیدگاه

لبهایت را روی لبهایم بگذار بر خلاف غریزه

به ساعت نگاه نکن

به درک که زمان میگذرد

همینکه تیغ هایمان را غلاف کنیم

علامتها متوقف خواهند شد

زمان را فراموش کن

ساعت ساعتِ خون بازیست...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...