MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ نیمی از شب را تا صبح نخوابیدم و به تو نگاه می کردم که نیمی از شب را تا نیمه بیدار بودی ... که باران می بارید و فکر می کردم چگونه روزها می روند و ما می مانیم ... . . . و باران می بارید و من نگاه می کردم و روزها می رفتند و روزها می رفتند ... 8 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ من بین گذشتهی نه-چندان-دور و گذشتهی چندان-دور، تنهایی مسافرکشی میکنم. آخرین بار درِ جلو را یکی محکم کوبید؛ دیگر باز نمیشود. 6 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ دیگه حتی نارنجی هم رنگ غمگینایه. 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ برای دهان من ديگر سکوت حرف بزرگی است ! می گويم از خواب های سير نديده ام تا خواب هايی که برايم نديده ای ... وانمود ميکنم شاعرم تو هم وانمود کن نمی خندی ! سی سال ديگر اگر دوباره ببينی ام همان قدر کودکم که حالا فکر ميکنی ... کاش با باران پايين بيايی يا من با طنابی از ماه بالا بروم ...! 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ به دنبال قاصدکها دویدم ولی گم شدم......... 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 شهریور، ۱۳۸۹ از من دوری ... آنقدر دور که گاهی به سیاهی نقطه ای می مانی که ته جملاتم کلمات را می بلعد ! 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ تلخ ترین لبخندها و پوسیده ترین آرزوها یادگاری من شد برای تو ...! . . . 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ دیگر خنـده های من مثل گریـه کش نمی آیـد ! مثل بغـض یک جا جمع می شود و هیچ وقت نمی ترکد ... . . . 6 لینک به دیدگاه
A&S 1032 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ سپید مثل سپیدی صبح که امیدت به سفیدیه اوست سیاه مثل غمی که نهفته در دل توست ، تنهاییی و حسرت اما خاکستری... چه میتوان گفت برایش جز سردرگمی اینکه بین امید و نا امیدی مانده ای... (از خودم بود) 3 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ دلم بازی کردن می خواهد دلم بدترین بازی ِ دنیا را می خواهد ! و شکستن تک تک ِ قوانینش را ... . . . می خواهم خطا کنم می خواهم بعد از این همه سادگی نابخشودنی ترین باشم ! و گناهکار ترین ... . . . چقدر لذت بخش است احساس ِ خوب ِ بد بودن ...! . . . 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ تو رفتی خودم که هستم خودم می نشینم تنها روی پای خودم برای خودم نسكافه درست می كنم سیگارم را میكشم حرف می زنم با خودم درد و دل می كنم ... توی آینه خودم را به خود نشان خواهم داد قهرمان مرده را به خود نشان خواهم داد غمگین ترین شعرهایم را خواهم گفت و نقد خواهم کرد شعرهای خودم را هیچ کس دیگری نباشد در دنیا به درک تو نباشی در دنیا بالفرض که تنها باشم خودم که هستم شعر می خوانم برای خودم و در غمهای خودم شریک خواهم شد !! 5 لینک به دیدگاه
parivash 63 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ دوري مي تواند بوي تو را با خود ببرد اما بودنت را نه ! دوري مي تواند صدايت را با خود ببرد اما تكرار نام تو را در حفره هاي مغزم هرگز! من مي توانم بي تو زندگي كنم اما نقاشي هاي بسياري مي ميرد شعرهاي بسياري سروده نمي شود و من هر شب پاهايم را به ديوار مي كوبم تا دردشان كمتر شود من مي توانم بي بوي تو بي شنيدن صدايت بي دستهايت زندگي كنم اما... من مي توانم اما دشوار است دشوار! 7 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۸۹ در گلوی من ابر کوچکی ست می شود مرا بغل کنی ؟ قول میدهم گریه کم کند ....!! 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ غريـب مي زدي وغريبگي كردم ... آنقدر نزديك و آشنا شـدي كه وقت رفتن شد ! . . . 7 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ اگر مرا دوست نداشته باشی دراز میکشم و میمیرم مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن مرگ دوست نداشتن توست درست آن موقع که باید دوست بداری! (رسول یونان/پایین آوردن پیانو از پله های یک هتل یخی) 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ آدمها عوض شدهاند ... خودشان را که … نه ! تو را به در و دیوار میکوبند ...! . . . 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ مانده تا برف زمين آب شود. مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر . ناتمام است درخت . زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد و فروغ تر چشم حشرات و طلوع سر غوك ازافق درك حيات . *** مانده تا سيني ما پرشود از صحبت سنبوسه و عيد . در هواي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد و نه آواز پري ميرسد از روزن منظومه برف تشنه زمزمه ام . مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد . پس چه بايد بكنم من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال تشنه زمزمه ام؟ *** بهتر آن است كه برخيزم رنگ رابردارم روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم سهراب سپهری 5 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۸۹ آن سوی اتاق تو حقوق جزا می خوانی و من این طرف در شعرهایم قوانینی تازه وضع می كنم...!!ا از كتاب خانه ی من ... تا كتابخانه ی تو چقدر فاصله است...؟ 5 لینک به دیدگاه
parivash 63 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۸۹ دست می کشم از خیال آدم هایی که خودشان از خیالشان واهی ترند ...! 5 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 شهریور، ۱۳۸۹ میترسم من ترسناکترین نوستالژی دنبالهدارت باشم، وقتی بدون اینکه سرت رو بچرخونی، به عقب نگاه کنی… 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده