.Milaad. 1459 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۹ انگار اول زمستون رسیده ، هوا ترشیده سرد و بی روح اگه به وقت خودش بود بسیار جذاب میبود ولی الان کسی حال زمستون و سرما و سوزش رو نداره ما خود سوزیم سوز ، یکی باید خودمون رو از دیگران و دیگران رو از خودمون مراقبت کنه و این سوز سرما اضافه س اول ابتدایی بودم ، از خانوم اسماعیلی هیچی غیر از دو مورد یادم نیست یکیش دهه ی فجر نا میمون بود بعضی از بچه ها داشتن تو کلاسشون شعر آماده میکردن و بیرون کلاس شلوغ بود من به بهانه ی ریختن آشغال رفتم سر آشغالی دم در و ازونجا مثلا خیلی فرز سرکی بیرون کشیدم بببینم چه خبره همینکه برگشتم ی سیلی محکم خوردم چنان که جهشی در هوا! دی بچه درس خونی و کم شلوغی بودم معمولا ازین بابت جلو بچه ها چنین تنبیهی اثر بدی روم گذاشت .. الان حس همون روز رو دارم و تلخ.. 3 لینک به دیدگاه
سین.دخت 366 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۹ انتظار کشیدن؟ هر روز سخت تر از قبل میشه! باز باید ادامه داد یا کافیه؟ 99/1/13 4 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۹ {امان} هیچ چالشی توی زندگی سخت تر از دست و پنجه نرم کردن با افکار خودت نیست واقعا اینکه سعی کنی در یک اقلیم معتدل ذهنی زیست کنی ... و یک چیزی درونت هی نذاره . تازه یادم اومد قهوه و شکلات تلخامو کجا قایم کرده بودم . خودم یه گنجه ی خوراکی توی آشپزخونه ی عزیز درست کرده بودم هر چیز تحفه ای دوست داشتم و میخواستم کسی پیدا نکنه اونجا میذاشتم . بعد موقع گشتن پی شون اون گنجه رو فراموش میکنم هربار . با این حرکت خودم مانوس نیستم هنوز پرستو اسم قشگیه . حالت زبون و لبها موقع اداکردنش شاعرانه ش هم میکنه یکم ... 5 لینک به دیدگاه
سین.دخت 366 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۹ یه وقتایی با خودم فکر میکنم یعنی خدا خودش از این وضعیت خسته نمیشه که بخواد دکمه بازگشت به حالت کارخانه آدمها رو بزنه؟ + زندگی بدون گشت و گذار توی اردیبهشت معنی هم داره؟ + دلم میخواد سریع از این وضعیت رها بشم و برم چندتا قوطی رنگ بخرم و بپاشم به تمام دیوارهای اتاقم انگشتهام رو فرو کنم توی رنگها و طرح بزنم رو دیوار قرار بود برای ماه آخر سال خیلی کارها انجام بدم، اما نم کشیدن سقف اتاقم یه چیزی شبیه نمی برداشتن رویاهام بود این بود که پشتبندش با کرونا و این کاری بیوقتِ دوست نداشتنی! روبرو شدم. یعنی باید بگم وضعیت حاضر حکمتی توش بوده؟ بهخدا انصاف نیست برای خرده خواستههامون هم انتظار بکشیم :دی سین.دخت 16/فروردین/99 6 لینک به دیدگاه
adamak-h 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۹ یک ریتم تکراری در زندگی همه ی آدم ها وجود دارد..همه ی ما چیزهایی را از دست داده ایم و یا آن ها را در گذر زمان گم کرده ایم و یا نخواستیم که دیگر داشته باشیم! در عوض وقت هایی هم بوده که چیزهایی را پیدا کردیم..چیزهایی در دلمان جا خوش کرده اند که هیچ وقت فکرش را نمی کردیم بتوانند در زندگی ما جایی داشته باشند. این ریتم تکراریِ" از دست دادن" و "جایگزین کردن", گاهی آنقدر پیچیده می شود که شاید سال ها بعد بفهمیم این چرخه مدام برایمان تکرار شده و با بی اهمیتی از کنار آن رد شده ایم.برای بعضی آدم ها این ریتم یک آهنگ شاد یا آرامش بخش است..بعضی ها هم" از دست دادن" برایشان گران تمام می شود و تمام لحظه ها برایشان رنگ و بوی غم می گیرد و نمی توانند دل بکنند و بگذرند. در این حین بعضی چیزها هستند که آنقدر در ذهنمان تکرار می کنیم که خواه ناخواه یادمان می رود مرز میان واقعیت و رویا چیست...یادمان می رود چرا و از کجا شروع شد. مدام با خودت مرور می کنی هی فکر می کنی و نمی فهمی این کلاف سردرگم به کجا ختم می شود... فکرهای بی سر و ته ,مثل الآنِ من, از مغزت بالا می روند و نمی گذارند لبخندی عمق بگیرد.بعضی حرف ها در مغرت چکه می کنند و به این فکر می کنی که چه کسی مقصر است؟چرا باید مدام در نگاهت التماس بریزی تا دیگران , با ترحم, بگویند "تقصیر تو نبود؟!"..."فراموش کن"..."ببخش". 6 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۹ نوشتن برای بعضی چیزها کافی نیست..برای بعضی حس ها و لحظه ها روزهایی که الان هست نمیشه توصیف کرد ولی مطمئنم خدا میدونه.. 3 لینک به دیدگاه
.Milaad. 1459 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۹ فکر نمیکردم تو 20 فروردین از شدت سرما بلرزم ! یخ زدم در واقع تو اون ارتفاع برف صبح آب شده ولی شدت یخبندان آدم رو نکران شکوفه های باز شده میکنه به هر حال دیگه چیزی تو این دنیا عجیب نباید بیاد تجربیات این قسمت از بشریت رو هیچ کروه دیگه ای از انسانها تجربه نکردن و ما خیلی باید خاص باشیم! دی 20 فروردین یخبندان 4 لینک به دیدگاه
meaning 140 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۹ نیاز به حرف زدن یا کسی رو دارم. ولی کی باشه مهمه. کسی که بتونم براش از همه چی حرف بزنم. یه شخص مناسب، توی یه مکان و زمان مناسب. شاید با این حرفها چیزی درونم و بیرون «تغییر» کرد. آوردن کلمه تغییر به سادگی نیست، ممکنه هم تغییری اتفاق نیوفته. شاید هم بیفایده باشه حرف زدن ولی اگه باشه دیگه حتا به آدمهای نادیده هم باید ناامید شد. حرف از همهچی هر چی که میبینیم و حس میکنم و درک میکنم از خستگیهام و دغدغههام و ترسهام، از ناراحتیهام و نگرانیهام از آینده تا ببینیم آخرش چی میشه حرف از همه خودم اگه بتونم بزنم. ولی اگه آدمش پیدا شه کسی که حالش بد نشه تحملش رو داشته باشه ظرفیت داشته باشه. از ترسهام از آینده از ... از گرههام توی زندگیم و خودم. 5 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۹ یادآوری و گذر از خاطره ها و اشیا و مکان ها چه حس ارامش بخشی به آدم میده !! این سایت واقعا حس خوبی داره ! اون لذتی که تو یاد گرفتن سالید و اتوکد بود اینجا هییی روزگار پیر شدیم ? 3 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۹ اینکه پراز حرف باشی و باهمه تمرین ها بازم نتونی چیزی که کل وجودت رودرگیرکرده رو بگی خیلی سخت ه. و هیچی سخت تر از پروسه جدل باخود تارسیدن به صلح باخودت نیست و خیلی دردناکه چون تنهانیستی و دنیا به طرز بی رحمی همه ی این عامل های جدل رو میزنه توی صورتت و باید یادبگیری هی بلندشی. بیست وشش روز ازفروردین 99 4 1 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۹ {موندنی} میتونست امروز انقدر پر از مسائل حاشیه ایِ عجیب نباشه ... ولی خب لطفش این بود که یکم این استرس ازم دور شد . حرفایی که ازون فرد میخوندم توی مخیله م نمی گنجید. این حس رو زیاد تجربه کردم توی دو سه سال اخیر. اینکه داستانای عجیب درباره خودم بشنوم یا بخونم و با یه پریای عجیب غریبِ ساخته ی ذهن دیگران روبرو بشم . برای همین شاید امروز حرفهایی که توی اون پیوی واتساپ بهم گفته شد زیاد تکونم نداد. حتی نه انقدر که مثلا برای مامانم یا خواهرام تعریف کنم و دسته جمعی شگفت زده باشیم :دی آدم با تجربه هاش مهارت تعیین و نگه داشتن اندازه فاصله با آدمها رو یاد میگیره . این چیز بدی نمیتونه باشه بنظرم . میتونه ؟ اینو میدونم که لزوما نباید بی نقص باشم و یا دوستای بی نقص برای خودم پیدا کنم . در اینصورت تا آخر عمر یه گمشده دارم که پیدا نمیشه ولی اینکه آدمی که مخاطبمه آیینه ی خودم باشه بیشتر از اینکه مایوس کننده باشه ، یه هیجان لطیف و ریز میفرسته زیر پوستم مشغول تجربه ی حس هایی هستم که تناقض غیر قابل توضیحی برام دارن . ۲۷ فروردین 5 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۹ شاید آخرین باری که به اینجا سر زدم سه سال پیش بود. چقدر خاطره ساختیم و با هم دوست شدیم. قدر این دوستی ها رو بدونیم? 5 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۹ خسته م .بااینکه اکثرکارهای امروزم تیک خورده ،اماخسته م. دوتاکاراصلیم مونده و به رسم همه ی روزایی که خودم رو باهرچیز ممکنی سرگرم کردم و تیک کارام رو گرفتم تا خودمو از وضعیتی که ازش فرارمیکنم نجات بدم بازهم فایده یی نداره. و بایدمث همیشه بنویسم بنویسم بنویسم. گاهی زندگی به طرز عجیبی بیررحم وواقعیه. ۲۹ فروردین ۹۹ 5 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۹ این انجمن نخبه ها داشت که گاهی غوغا میکردن... بحثای سیاسی و ادبی و فلسفی و ورزشی و مهندسی که اخرش ختم میشد به خنده هایی که هنوز تو ذهنم چنتایی مرور میشن. دلتنگم...واس همشون:( دو تا عارفی که زندگی خیلیا رو با این انجمن دگرگون کردن:)خداروشکر بودید و هستید:) 98.1.31 عطیه 8 1 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۹ { معطر} هومممم عاشق تجربه کردن و ملموس شدن شعارهای - برای همه عادی شده - هستم توی زندگیم ... مثلا این : دغدغه هات تعریفت میکنن دوست ندارم بعضی افراد دنبال تکرار الگوهای تکراری توی مسیرشون هستن و اگر طبق ذهنیاتشون محقق نشه منفی بافی میکنن . برای خودم نمیخوامش این ضعف بزرگ رو . هزینه داره ها ... ولی همه ی زندگیم در حال هزینه دادن بودم در عوض دید بهتری نصیبم شد . چند روزه دارم قهوه ی تلخ رو از اول تماشا میکنم نماوا. بعضی صحنه ها واقعا از ته دل قهقهه میزنم. چقدر خوب بودن اینها . خدا رحمت کنه خشایار الوند رو . خدا رحمت کنه عارف لرستانی رو : ) یچیزی بهم میگه حتما توی اون دوره های شخصیت شناسی شرکت خواهم کرد ( قسمت میشه ) و یچیزی باز بهم میگه توی زندگیم بدردم خواهد خورد. راستی دوست خوبم صحبتای دیشبمون خیلی منو به خودم مشغول کرده ... آیا از خیر وجودیت مطلعی ؟ : ) آخرشم اینکه اون پریای خوره ی غزل داره دورنم بیدار میشه . خدایا دیگه این لذتها رو ازم نگیر ♡ هنوز هم که هنوز است ... عاشق ماهم هشتم اردی { بهشت } 5 لینک به دیدگاه
blue berry 5809 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۹ خودباختگـــــی سخت تـــرین وضعیت شنیدن خبر فوت یک نفــره برای من . حتی کسی که از نزدیکــ ندیدم. تا چنـد روز خودمـو میبازم و سخت برمیگـردم به وضعیت عادی. همیـــن حالته 3 روز دارم تجـربش میکنم با شنیدن فوت نور یرلیتاش امیدوارم یه روزی بهتر بشـــم 7 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۹ ماادما میدونیم که چی میخایم... و حتی میدونیم عواقب انتخابامون رو.. اما ،مشکل اینه که فقط نمیخایم قبول ش کنیم... 6 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۹ { دل ربا } توی شیرینی فروشی که بودم تگرگ شروع شد . درب رو گذاشته بودن روی حالت همیشه باز. باد شدیدی وزید و حجمی از رطوبت و تگرگ رو آورد ریخت روی ما و ویترین آجیلا : )) در چشم به هم زدنی همه خیابونا پر از جریان آب شد و بعضی کوچه ها ماشینا تا پایین درهاشون رفتن توی آب . خلاصه نمیشد جایی رفت جعبه ی بامیه توی یه دست و چتر توی دست دیگه پیچیدم توی لوازم التحریر فروشی چون پله میخورد میرفت بالا. لوازم التحریریا بتکده های کوچیکی هستن که من اگر برم توشون محاله جیب خالی و دست پر خارج نشم : )) ... قلم موهامو بیشتر کردم و چندتا رنگ جدید هم خریدم. یه طرح گل و مررغ از استاد ماچیانی هست تا نکشمش جانم آرام نمیشه ... چشم براهتم روای جان ... انگشتای معجزه گرت رو توی هوا بچرخون و سنگفرشا رو بچین ... از جلوی پام تا بی نهایت : ) قرصای رنگ رو ریختم روی کاغذ سفید و خیره خیره حواسم به چیزیه که شاید هیچوقت نتونم برای کسی ترسیمش کنم ... شما اصلا به قوس سر و پرهای پرنده نگاه کن به خوشه ای بودن گلی که لشکری از عطر فرستاده مشامتو تصاحب کنه ... و مگه ما بخیلیم نازنین ... ما که دونه دونه گلبرگای پیچکای روی دیوارو بو میکشیم مبادا چیزی ازین بهار ، ناآزموده از کفمون بره : ) چی داره بارون که وقتی پشت چتر و پنجره و دیوارم نگهش میداری باز صبر و قرارتو میگیره ... یکی ازم یه سوالایی کرد که معلوم بود ذهنش لنگ چیه. خواستم بهش آدرس کتاب رو بدم مکث کردم. نمیدونم چرا . گفتم از کجا معلوم ذهنش شبیه من برداشت کنه . اون کتاب محبوبه برام و دلم نیومد برگ برنده مو خرج کنم : )) واقعا کارام زشت شده : )) بی گمان لحظه ی خلق تو خدا عاشق بود صرف شد پای تو انگار تمام هنرش ... هفدهم اردی بهشت ♡ 1 3 لینک به دیدگاه
سین.دخت 366 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۹ چقدر دلم برای هجده سالگیم تنگ شده. ده سال زمان زیادیه؟! اینقدری که دلم برای هجده سالگیم تنگ شده دوست ندارم هیچ وقت به پانزده سالگیم برگردم. این خودخواهیه؟! دلم نمیاد دوباره تو رو اون شکلی ببینم و مثل این دخترای رنجور و بی دست و پا و وابسته برم یه گوشه کناری خودمو قایم کنم و شروع کنم به طرح زدن که مثلا زمان بگذره! خانه آرزوها ( اگر به خانه من آمدی، برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه...) دلم برای هجده سالگیم و کلی آرمان و آرزوهام تنگ شده. کلی اگه و کاش و چی میشه اگه بشه! کاش برگردم اون زمان و من هجده ساله یه سیلی محکم بزنه تو گوش ده سال بعدش!!! + و عجیب یاد آن پسرک افتادم که در تولد 20 ساگی اش گفتم: هوای 20 سالگی ات را داشته باش، نگذار تلف شود :)) به وقت 28 اردی بهشت/ سین.دخت 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده