رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

سروکله زدن با اینایی که فقط هیکل گنده کردن ... حماقتـــِ محــضِ

استـــرس  جوری همه انرژیتــُ میگیره که انگار ی ماشین از روتــــ رد شــده, پر از درد اعصــاب میشی

پوستـــ سرتـــ درد میگیره

حتــی مغزتـم درد میگیره

?

مــا را هــر چــه هستـــ , دِگر حوصـــله ای نیستــــ !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دیدن دوستای قدیمی اینجاا خییلییی لذت بخشه....دیدن دوستای جدیدی که اینجار و سر پا نگگه داشتن لذت بخش تر ....حال دلتون خوب و خوش

image.png.38f831d7974f5b64d5f682a06fc1f809.png

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

روزای خوب و شلوغ....

باورنمیکنم این همه روز گذشته که من این جاام....

اینجا این انجمن همیشه خوبه....

غم نداره.

این خیلی خوبه که اینجا فارغ از هر جاام.

98/10/29

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

میلاد تو ی کم خورده شیشه داری ، من بچه ی به این خوبی و سر به زیری آقای خدایی!

نه بیا آها تکوندمت دیگه خورده شیشه نداری 

نازی چه دل کوچیکی هم داشت . (پیش دانشگاهی سال 84)

 

آقای خدایی جانباز هم شیمیای و هم فکر کنم ترکش تو نخاعش بود که راه رفتنش سخت بود و گاهی تو پله های مدرسه زمین میخورد ..

عربی درس میداد ولی به خاطر شرایطش پرورشی شده بود تو پیش دانشگاهی اون سال که ما بودیم ، چهره ی خیلی دوست داشتنی داشت و داره

تو آرایشگاه دیروز دیدمش فکر نمیکردم بشناسه منو ولی خُب بچه های شلوغ رو همه ی معلم ها یادشون میمونه! دی

راه رفتنش دیگه خیلی سخت شده بود با عصا به سختی میرفت ، مثل همون موقع ها ساده ، متواضع و بی ادعا ، صاف و روشن 

یعنی میشه درونش رو هم دید ، باطن و ظاهرش کاملا یکی بوده و است .

گاهی آدم یکی رو میبینه از پیچیدگی و ناراستیش سرگیجه میگیره گاهی هم یکی پیدا میشه از صاف و سادگیش حیران میمونی

وقت بود و کلی حرف زدیم ، دو تا پسرش هر دو دانشگاه تهران بودن و از دانشجو های ممتاز

ی خاطره تعریف کرد ،از یکی از دانش آموزهای قدیمیش که میرفته آب مقطر میریخته تو بخاری وبعدش که انفجار مانندی ایجاد میشد این بنده ی خدا هم به خاطر مشکلش بیهوش میشده

و بدین ترتیب کلاس تعطیل میشد! تو خیابون جلوشو میگیره کلی عذرخواهی میکنه و حلالیت میطلبه که اون انفجار ها که هیچ کس نفهمید به چه علت بوده کار من بوده!

خودش قه قه میخندید و من نیز! ای جنس بد

محمد خدایی امیدوارم همیشه بخندی و نسل آدمهای به مانند تو زیاد بشن ..

سی وم دی ماه سرد و برفی نودو هشت

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

(مطمئِن )

 

وقتی برام درد و دل میکنه ، وقتی درست  دست میذارم روی همون چیزایی که سعی میکنه نگه تا ضعیف بنظر نیاد ، یکهو دل به دریا میزنه و آسیب پذیرترین و زلال ترین لایه ی درونیشو در معرض دیدم میذاره و من ورای اون همه تلاش برای پرجذبه بنظر رسیدن ، یه پرنده ی نحیف و سرگردون میبینم که یه قیچی نامرئی بال های ظریفشو چیده رهاش کرده

در ِ دلش که باز میشه میفهمم داره با اشک حرف میزنه . پنهون میکنه اما میفهمم . 

یه چیزایی واقعا سخته . اینکه دلسوزیتو قورت بدی و دست نوازشت رو کوتاه کنی ... واقعا سخت : )

اما دیگه از اینکه کسی بهم وابسته بشه می ترسم ...

 

توی این بهمن ماه برف ریز ِ معصوم چه آهنگی خوبه که هی گوش بدی هی گوش بدی ،  بعدش هی خواب ببینی هی خواب ببینی 

انقدر که دلتنگی دیگه رنجناک نباشه و طعم دلچسبی بگیره ؟

ما به یه همچین آپشن هایی مجهز بودیم که دنیا رو تاب آوردیم و دم نزدیم 

 

{ خیالات خودش را خسته و بی حال می بافد

نشسته با دلی از عشق مالامال می بافد

گلِ پونه 

گلِ شب بو 

بخواب ای ماه غمگینم 

خدا با دستهای من برایت شال می بافد... }

 

۱۱/۲

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

اسْمَعْ افْهَمْ سید تقی ابن سید عابدین ..

بشنو ، بفهم سید تقی پسر سید عابدین ..

کلا 3 بار خونه ش رفته بودم ی بار اول نامزدی ، ی بار شانسی و اتفاقی وقتی سکته کرده بود و یکیم الان که تسلیم شد و رفت . .

تاسف داره این قومی و فامیلی ها واقعا .

اون روزی که حالش بد بود و بعدا معلوم شد سکته کرده تو آمبولانس پیشش بودم و هی داشت زور میزد چشمش رو باز نگه داره 

و ببینه این غریبه کیه رو سرش شاید ناراحت بود که ی خودی و آشنا تر اونجا نیست ولی نداشت کو اون آشنا تر ..

تو کما بود ، پرستار ها اون طرف تر هی میگفتن و میخندیدن و من با خودم فکر میکردم این بنده ی خدا داره با مرگ میجنگه خونواده ش هم ناراحت و نگران و ..

چطور میتونن اینجور رفتار کنن(چه فکر مسخره ای البته) ولی معلومه که اون هم دمو دستگاه و غیره مثل ی مکانیکی خودرو بیش تر نیست 

و گویا مردن از همه راحت تر و همه گیر تر و عادی تر! 

خیلی ها اعتقادی ندارند ولی هر جا رفتم و سر قبر هر کی از ته دل براش دعا کردم شاید که نوری بهش برسه.

راهی نداریم جز زندگی (تو ایران که دیگه نوبره! دی ) ولی لااقل برا خودمون و خونوادمون زورمون رو بزنیم و خوب زندگی کنیم.

 

خدا همه ی مارو شاد بیامرزد ..

13 بهمن دوست داشتنی

 

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شدم مثل آگهی ترحیم !

وقتی تو کمتر از 3 ماه 3 عضو ی خونواده رو ببینی که از دست میرن که باهاشون ارتباط خیلی نزدیک داری باید چه شکلی بشی؟

سیده ملوک ، سید تقی و سید حسین ..

آخ سید حسین پیرمون کردی

روحت شاد انشالله

 

دلتنگی و دلنگرانی عجیبی دارم

تا حالا اینقدر مرگ رو نزدیک به خودم حس نکرده بودم

تا نداشته باشی درک نمیکنی.

15 بهمن ، بهمنی که دیگه دوست داشتنی نیست!

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه

( سبوح )

 

سبو اومد روی زبونم ... جان : )

 

مامان و بابام از وقتی اومدن یسره دارن دست و پامو ورز میدن . مثل اسفنجی که فشارش بدی ؛ درد میریزه بیرون . لوس نیستم. سنگین بود این ماه

ماه بعد سنگین تر . بدم میاد از ناله نوله و غُر . وگرنه روضه ی سنگینی داره خودش :))

هدیه ی روز مادر که گرفتیم انقد خوبه هممون میخوایم بریم یسری هم برای خودمون بخریم :دی  یک درصد اگر مامان ازین بابت ناراضی باشه . تازه خودشم اصرار داره :)))) 

هر روز دارم بیشتر از قبل عاشق مامان و بابام میشم. مخصوصا اینروزا که قدرشونو بیشتر دارم میدونم. دخترا معمولا بعد از ازدواج به این درجه از عرفان میرسن . منو خدا پارتی بازی کرده برام :دی

 

روزام با همه ی خستگیش شاد میگذره . حس میکنم کائنات خیلی هوامو دارن . 

و صبحانه ای که دیروز خوردم خاطره ی ابدیم میشه : )

 بقیه ی نون بربریه رو دادم آقای ب ظهر موقع ناهار خورد . همینقدر برکت داشت

 

هیچ دوست ندارم ناراحتیِ آدمای خوب رو ببینم . امیدوارم آقا میلاد سرحال بشه باز . 

یکجوری فرصت سر خاروندن نداشتم که حتی نتونستم از صفحه ی اول سووشون برم صفحه ی دومش. هرچی تایم آزاد ریره میزه هم داشتم رفتم گرگ بازی . تازه با هانی و بقیه هم گیس کشی میکنم سرش : | . اینکه مشخصاً اسم هانیه رو آوردم چون دیگه با چهره ی واقعیم آشنا شده . موهاشم سفید کردم رفته :دی

سما هم که دلبره باهاش لاورم اصلا :))

بالانسی که بین مجازی و واقعیت ایجاد کردم ایده آلمه . راضی ام . دیگه به همه چی میرسم 

و به این فکر میکنم بعضی ها صرفا بخاطر عطش شون برای جلب توجه ، با حساس ترین و ظریف ترین بخش وجود ، یعنی احساسات و عواطف آدما ، چه گستاخانه بازی میکنن ... آزار و اذیت ها به کنار

خدایشان رحم کناد . امیدوارم !

 

یه دوست عجیب و غریب پیدا کردم . برام جالبه . جدای از پیشنهاد خوبش ، خودش برام محل کنجکاویِ نا منتها شده.?

 

جانم به بهمنِ برف ریز :)♡ ارادتمندشم 

ولی شعر اتفاق نادری شده ... یحتمل ازون وقتاس که فکر میکنم داره تهی طی میشه ، بعد یکهو چندتا بیت جانانه درست و درمون جاری میشه ، قشنگ قفسه ی سینه م سبک میشه بعدش ؛ اکسیژن خالص نفس میکشم : ) دقیقا مثل هوای صبح زود 

شایدم نه ... نمیدونم . هیچیش دست خودم نیست

دیگه حالا مریم هام شماره بندی دارن . بقول مریم جان شماره ی یک :

باید لباس گرم بپوشی ازین ببعد 

تا طبع شعر یخ زده ام را بغل کنی ...

:دی 

بغل : )

 

۲۲ بَه من ۹۸

  • Like 4
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

به شدت دلم هوای اون روزای پر هیاهو و شلوغ انجمنو کرده....دلتنگشم

دلتنگ اون روزایی که تا وارد میشدیم کلی پیغام و پست برامون میومد

دلتنگ اون روزایی که اگر در عرض سه دقیقه صفحه انجمنو رفرش میکردی حداقل چهارتا تاپیک شدید یا پست جدید بالا میومد

دلتنگ بحثا و بعضی وقتا دعواهای انجمن شده

دلتنگ تاپیکای سجاد و اسی و بقیه دوستان اهل فلسفه و ادبیات شده

دلتنگ اون روزایی که بخشای تخصصی به شدت فعال بود و هر روز چیزایی جدیدی میتونستیم یاد بگیریم

دلتنگ دوستامون که خداروشکر دورادور باز در ارتباطیم اما باز بعضی از دوستامون هستند که خبر نداریم ازشون

هر جا و به هر کار که مشغول هستید شاد و سلامت باشید:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

( عزیز )

 

آیا بستنی لواشکی خوردن در یک روز بشدت سرد زمستانی که هوا برفی و بارانیست ، کار عجیبیست ؟ خیر والا . ?

 

از وقتی زمستون شروع شده تا حالا چندتا سگ رو رفیق خودم کردم . هوا خیلی سرده گرسنه شونم هست .  پا به پای ادم میان انقدری که حتی از خیابون و چهار راه هم رد میشن :)) فکر کن چراغ قرمزه داری از خیابون رد میشی ، یه سگ بزرگ هم داره همرات رد میشه . اصلا برنمیگردم قیافه ی راننده هارو نگاه کنم چون نیشم باز میشه درجا :دی .... چند روز پیش نزدیک بود یکیشون بره زیر ماشین -_-

گربه ی امروز بامزه بود. ازونور بلوار خودشو رسوند بهم . بعد کلی راه همرام اومد تا رسیدیم به یه سوپر مارکت. رفتم توی مغازه اونم نشست پایین پله هاش. خیلی معطل شد چون مغازه شلوغ بود . ولی نرفت . چند دقیقه یبار کله میکشیدم ببینم هست هنوز یا نه . توجهش جلب میشد. منم براش شکلک در میاوردم . خدا شفام بده :)))) .  پنیر رو که خورد اومد دراز کشید روی کفشام هی خودشو غلتوند. فهمیدم میخواد محبتشو نشونم بده : ) دلم رفت برا کاراش 

حتم دارم اینا دلداریه خدا بم میده. از بس داره سخت و سنگین میگذره اینروزا .   میدونه چی روحمو منبسط میکنه : ) . دمش گرم

نمیدونم اخر قراره چی بشه . من تلاشمو میکنم . کم نمیذارم. گرچه دلم پر از تردید و ابهام هست. 

 

میگفتم هر شهری باید یا حرم داشته باشه یا ساحل. دست کم یکی ازین دوتا برای هر شهری لازمه که مردمش زود نَمیرن . هنوزم سر حرفم هستم. 

ولی نه ساحل دارن همه ی شهرا نه حرم مثل مشهد . ولی یه جایی رو کشف کردم همینجا کرج. امامزاده نیست . ولی حتی از اونم بهتره برای دوپینگ

آقای الف بارها بهم گفته بودا. فکر میکردم رو حساب حزب اللهی بودنش میگه. سرسری میگرفتم حرفاشو. جمعه بطور اتفاقی گذارم افتاد. دیگه هرموقع کم میارم میرم همونجا . جمعه ها : ) ... جمعه های خواستنی . 

 

همکارمون داشت پدر میشد اما بچه ش از دست رفت. دختری که میخواست اسمشو بذاره "نوا " . خیلی با ذوق اینو میگفت : ) 

یه هفته هم گذشته اما هنوز سرحال نیست. شلوغ و بذله گومون دپرسه و حالش حالمونو میگیره. هعییییی

 

۲۷ ام بهمن جان

  • Like 3
لینک به دیدگاه

"صبح بیدار میشی میبینی هم دلار و طلا هم پراید و هم موز کشیدن بالا !

پ ن : موز امروز نسبت به دیروز 3 هزار تومن گرون تر شده بود!  دی

اونوقت ی عده دارن هی تبلیغ کاندیداهاشون رو میکنن و انتظار دارن بری براشون رای بدی ..

 

گاهی فکر میکنی این مملکت ی کمدی درام فلسفی سنگین پایان بازِ  غیره ممکن است که داری تو خواب میبینی .

خدایا مارو بیدار کن ازین کابوس ، آره دستت رو میبوسم.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بالهای چروکیده ت رو باز کن پروانه 

پرواز کن ... پرواز کن 

هیچ موهبتی ارزشمندتر از ذهن رها نیست .

که به حتم در والاترین حالتش نتیجه ی محرومیت های دردناکه 

بالهاتو باز کن پروانه 

این دگردیسی باشکوه که در سکوت اتفاق افتاد پل رسیدن بود ؛

به اصالت فراموش شده به دستِ پستِ نیاز

بالهاتو زیر پرتو آفتاب باز کن و از اونچه که سهم توست نهایت بهره رو ببر 

و نترس

هر هجوم پر هراس

نکته ی با ارزش ِ ظریف و پیچیده ای از دنیاست که شانس یاد گرفتنش رو پیدا کردی

پروانه تسلیم نشی

به غایت پروانگی کن

برای این بالهای گسترده و زیبا

تنها راه استتار

رحمانیت به ودیعه گذاشته شده ی درون قلبت هست ...

 

 

چهارشنبه و پنجشنبه ای که بهترین روزای زندگی یه دختر مغرور و مبارز بود

و اینک

جمعه ای که بیکران عزیز و گرانقدره ...

هزار باره شکر 

 

۲۷ روز مونده تا اتفاق افتادن شکوفه ها

  • Like 3
لینک به دیدگاه

میدونی میخوام از چی بگم:)

این خوبه که میدونی:)ولی واس منی که به کسی نمیگم سخته بدونی و به روم نیاری:)

اینکه خواستم تموم بشه قبل عید همه کارام و نشد:)قطعا خواست خودت بوده:)

اینکه الان منو گذاشتی وسط یه عده آدم انسان نما سخته:)

من آدم تظاهر نیستم:)من خودم بودم و هستم:)که شب تا صبح به فکر آینده س ولی نه امیدوار:)

درهم برهمش نکن:)سختش نکن:)ماها قدرتی که تو دادی بهمون  رو ذخیره نگه میداریم خرج نمیکنیم و غصه ش میخوریم که سخته و فلان و بیساره:)

خودت هوامونو داشته باش:)تو باهامونی قشنگتره:)تو بساز:)که ساختت از هر معمار و مکانیکی کارت درسته:)

ماها اگه 1% از قدرت تورو داشتیم زمین و آسمون و یکی میکردیم:)اینه خصلت آدم انسان نما:)

دارمت تا ابد خوشم به همین بودنت:)
 

به وقت 4 روز گذشته از اتفاق افتاده ی قشنگ زندگیم:)

98/12/7

14:07

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آخ بانو بانو!

تو هم حس حال الان منو تا حالا داشتی؟

دقیقا همین الان که ولو شدم روی تخت و نگاهم از بالای قالیچه آویزون روی طناب سرک می کشه به هوای نیمه روشن و...

کمی کم تر از نیم

و کم تر از کمتر

وحس عمیق همیشگی که درونم چرخ می خوره روی شونه هام میشینه و قلبم رو حسابی سنگین می کنه

سرم حسابی سنگینه

و شاید باورت نشه که بر خلاف همیشه چقدر دوست دارم زمان درست در همین لحظه بایسته

اون وقت بیشتر و بیشتر فرو برم توی این حال حسابی سنگین

که هیچ وقت به کلمات نمی رسند و جاری نمی شوند

اشک می شه و از گوشه چشم سر می خوره

+

بانو؟ تو می دونی؟ تو بگو چرا؟

 

  • Like 2
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

خیلی وقته که ازچیزی درزندگیم مطمین نیستم اما چیزی که الان و دقیقن دراین زمان ازش مطمینم اینه که پارسال این موقع ،حتی فکرشم نمیکردم که امسال قراره چقدرنابه کاررباشه و چقدررررر من رو پوست کلفت تر کنه ...

و اینکه سه روز مونده به سال جدید،این همه فکر و نگرانی توی‌مغز و ذهنم باشه.

و من هنوزززززززززز ، باامید زنده م .

  • Like 5
لینک به دیدگاه

سلام به همه نواندیشانی‌ها و تبریک سال نو، امیدوارم همگی سالم و سرحال باشید تو سالی که درگیر کرونا هم هستیم.

  • Like 6
  • Thanks 1
لینک به دیدگاه

ساعت نزدیک یک بود از شدت تب و بدن درد و گلو درد بیدار شدم و سر دردی که پایان نداره!

اولین چیزهایی که از ذهنم گذشت اطرافیانم و همکارانم و البته خانواده م بودند ..

باورم نمیشد من بیشتر از هر کس دیگه ای مراقب خودم بودم و هیچ فرد مبتلایی هم اطرافمون نداشتیم . سه بار آب نمک قرقره کردم و بینیم رو شستم دو تا استامینفون ساده و ی سرماخوردگی خوردم ، تا ساعت ده صبح نتونستم بخوابم از همون یک شب اتاقم رو جدا کردم و شد قرنطینه در قرنطینه ..

تب بعد دو ساعت فروکش کرد و دیگه هم سراغم نیومد ، بدن درد هم همینطور روز اول تموم شد امروز هم که روز سوم قرنطینه در قرنطینه س سر دردم خداروشکر تموم شده و فقط اندکی گلو درد دارم نمیدونم سرماخوردگی بود آنفولانزا بود یا کرونا ولی مجبورم حداقل سه روز و حداکثر هفت روز در صورت بهبود قرنطینه باشم . 

کتاب چهل قاعده از ملت عشق الیف شافاک رو خوندم و تنها کار مثبتی بود که میتوتستم بکنم بقیه همش خوردن و نوشیدن و خوابیدن بوده و فکر کردن 

کاش میشد مطمئن بشم که کرونا است یا نه چون در رفتارم حداقل تا دو هفته خیلی تاثیر داره ولی راهی نیست.پنجره ی اتاق در انتهای دیدش کوه بزرگیست که عمرش از تمام انسانها بیشتره و چقدر قوی و مستحکم و ما انسانها چقدر ذلیل! 

با گوشی نمیتونی تمرکز لازم رو برای نوشتن داشته باشی و اون چیزی که میخوای از آب در نمیاد و خیلی چیزها از قلم میوفتن . 

 

مراقب خودتون باشید

پنجم فروردین ۹۹

 

 

  • Like 3
  • Thanks 2
لینک به دیدگاه

میان کدام یک از دست نوشته هایم گمت کرده ام که اینگونه از درون متلاشی شده ام!

 

همیشه کنارم یه دفتر یا برگه داشتم که وسط کارهام هرازگاهی به قول خودم الهامت درونی جهان زیسته ام رو می نوشتم

خیلی وقته دیگه اینکار رو نمی کنم. از کی و چه موقع؟ یادم نیست!

+

یادمه وقتی دوره ارشد رو شروع کردم با شوق و دقت و اشتیاقی کار می کردم. برای مباحث کلاسی سرچ می کردم و می خوندم

از تمام خونده هام با تحلیل های خودم تکالیف رو تحویل می دادم.

اما چی شد؟ کجا رفت اون اشتیاق؟ چی درون من مرده که هرچی تلاش می کنم بر نمی گرده به حالت سابق؟ تعهدی که نسبت به کارهای

محوله  داشتم کو؟

+

من آدم ناتموم گذاشتن نبودم!

دقیق یادم نیست، سال اول یا دوم راهنمایی بودم. آخرهای اسفند بود و نزدیک عید. اون موقع ها تو اسفند هم برف بود هنوز. سر خونه تکونی هر سال

یکی از خوهرام برگشت و گفت: اگه راست می گی برو حیاط رو تمیز کن.

هنوز یخ و برف توی حیاط بود و سوز میومد. دو ساعت توی حیاط و باغچه بودم وقتی برگشتم تو خونه داشتم قندیل می بستم.

خواهرم گفت: فکر نمی کردم تا تهش کار رو انجام بدی!

اما الان چی؟

+

برای سی سالگی چه برنامه هایی داشتم و دارم! اما به نظرت یکم دیر نشده؟!

به نظرت نباید رویاهات رو کوتاه تر کنی؟ از بس که دلم همه چیز خواست و پر از رویا بود. اما نفهمید که اول کدومش!

کمال گرا بودن منو به اینجا رسوند یا؟

بی کم و کاست بودن وبی عیب و نقص بودن ...

دیگه نمی خوام ادامه بدمش

شاید بخاطر همینه که این مکانیزم دفاعی شروع به فعالیت کرده و آخ که چقدر شبیه خودم نیستم این روزا...

دلم یه استراحت کوتاه مدت می خواد.

فقط و با خودم و دنیای درون خودم ...

+

چرا الان که داره بارون میاد یاد آبان ماه اون سال لعنتی بیافتم؟

خیلی چیزها تغییر کرده. خیلی چیزها...

از نشستن خسته شدم.

 

 

 

مراقب خودتون و رویاهاتون باشید.

6/ فروردین/99

سین.دخت

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خود را چگونه کم‌مقدار و در چشم دیگران خفیف ساختی‌؟ به‌سبب دو چیز: ترس از فردا و فرار از امروز.

_______

واپسین تفال:

سخت‌نگیر کلاً. 

خیلی سخت می‌گیری.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...