.Milaad. 1459 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۹۸ ساعت آخر زنگ خورد بیا پشت مدرسه قراره با چند نفر دعوا کنم! دی پسر خاله م دست به دعوای خوبی داشت و اون سال اتفاقی تو ی مدرسه ولی کلاسامون جدا بودیم زنگ تفریح اون پیام رو داد و رفتیم کلاس ، زنگ که خورد تندی رفتم پشت مدرسه نیم ساعتی منتظر موندم هیچ خبری از هیچکی نشد! بعدا معلوم شد زنگ آخر اونا معلم نداشتن تعطیل کردن زودتر رفتن! ولی خب زده بود و بعدا با همونا رفیق صمیمی شد! پنجشنبه ی همون هفته که تعطیل شدیم با هم رفتیم روستا ، خونشون روستا بود زمستون سرد و پر برفی بود شب که میخواستیم بخوابیم برف میومد ، آخ ازون صدای پارس سگها و کُرسی و زغال زیرش ..لذتی که با هیچی برا من قابل مقایسه نیست! در راهرو رو به بیرون باز میشد ، صبح که بیدار شدیم و میخواستیم بریم بیرون باز نمیشد انقدری که برف اومده بود و پشت در رو گرفته بود از پنجره یکی از اتاق ها رفتیم بیرون و برف هارو زدیم کنار تا در باز شد! تا ظهر همه ی اهل خونه برف پارو کردن اونم در حد ی کوچه ی باریک و بلــــند دم ظهر با پسر خاله م رفتیم خونه ی یکی از اقوام که مسن و پیر بودن تا شاید کمکی بکنیم تمام مسیر رو از رو پشت بوم خونه ها میرفتیم انقدری که کوچه ها پر برف بودن ی سگ داشتن دنبالمون میومد اون مسیر رو ، ی جا پاش سر خورد نرسید به پشت بومِ هر کاری میکرد نمیتونست از تو برفا بیاد بیرون! دی دستش رو دو تایی گرفتیم آوردیم بیرون .. شنبه اش مدرسه تعطیل شد ، همون شنبه رفتیم شهر دم ظهر تمام پستی و بلندی های جاده با برف یکسان شده بود جاده رو که هیچ نمیشد تشخیص داد قسمت زیادی از راه رو از رو کوه رفتیم و میان بر زدیم به جاده ی اصلی که رسیدیم تازه راهداری داشت ی مسیر باریک باز میکرد .. بیشتر زمستون رو من با پاها و جوراب خیس سر میکردم انقدری برف بود و ما هم همش بیرون بودیم و کفش درس درمون هم نداشتیم و .. ? زمستون های این دوره زمونه بیشتر مسخره بازی میاد تا زمستون! ی عده هم انقدر خوشحالن که برف و سرمای آنچنانی نیست و اون عده به شدت رو اعصاب من هستند! دی حدود 18 سال پیش ی زمستان پر برکت 2 2 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۹۸ صبور گلاب ریختم توی شریتم که وقتی میخورم با عطر لیمو عطر گل هم بپیچه توی کالبدم . تب درونم هم خوب بشه این پریشونی رو چه کنم بازم پرت شدن توی کابوسی که خودم انتخابش میکنم هربار. دیوانگی که جور دیگه نیست ... همینه خدایا چقدر می ترسم . چقدر می ترسم . چرا منو اینجوری میخوای چند ساعت مونده به شروع زمستون دلگیرم و دلتنگم و دل سرد و دل آشوب فرمانده ی شرمنده ی یک لشکر مغلوب ... .... 4 لینک به دیدگاه
adamak-h 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۹۸ گاهی از دست خودم کلافه می شوم و از این که دیگران را گیج می کنم؛ شرمنده می شوم...من از آن یک هویی های آشفته ام..وقت هایی که می خواهم شروع به صحبت کنم ؛ آدم ها مرا می بینند که نگاهشان می کنم و چشم هایم بیشتر از لب هایم حرف میزنند...آدم ها را گیج می کنم اما مقصر این حادثه ی پرتکرار من نیستم...من مدام جیب های بارانی مغزم را زیر و رو می کنم تا کلمات را بیابم..مدام دارم غر می زنم که چرا کلمات را فراموش کرده ام...نگاه می کنم و حرف نمی زنم..گاهی مثل احمق ها لبخند میزنم اما چشم هایم گریه می کنند و آدم ها گیج تر از قبل مرا به حال خودم رها می کنند. من" یک هویی"ترین ورژن یک احمق هستم و نمی توانم از این کارم دست بردارم..یک هو عاشق می شوم...یک هو خنده ام می گیرد..به همان نسبت که سریع خوشحال می شوم می توانم سریع غمباد بگیرم....یک هو با پیرزن کنار دستی ام گرم می گیرم..یک هو از آدم ها فاصله می گیرم و یک هو می روم...من یک چمدان همیشه بسته دارم!چون همیشه می روم و آدم ها را تنها می گذارم.... 2 2 لینک به دیدگاه
adamak-h 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۹۸ دلم برای تکه ای از خاطراتم تنگ شده است.من در آن قسمت آرزوهایم را فراموش کرده ام بردارم و حالا بدون هیچ آرزو و یا رویایی باقی مانده ام...روزهایی بود که لبخند روی صورتم جا خوش می کرد..فکر می کردم فردا روز بهتری است و امید, تنها صدایی بود که در خانه جریان داشت.... من میان زمان رها شده ام و بلاخره رویاهایم از چشم هایم افتاد.... کاش هنوز فکر می کردم بزرگ شدن هیجان انگیز است و مثل بزرگ تر ها آرایش کردن می تواند آدم ها را زیباتر کند...کاش هنوز فکر می کردم قاصدکی که باد میبرد؛ به مقصد می رسد! "حس" های من این روزها گرفتارند و هیچ کدام به هیچ کجا نمی رسند.... 2 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۸ بعد رفتن خیلی خیلی ازدوستام اینجا... تقریبا کمتر میومدم ولی بودم... یهو یکی عین یه فرشته نجات با نام کاربری عجیب قریب ظاهر شد. در عرض چند ماه به دل نشست... هر آنکه به دل نشیند جان شود شد واس ما... نگین:) دختر قشنگم)مادربزرگم:)خواهر بزرگه:)مامان جونم:) تو همه ی اینایی... نه دوست نه رفیق:) 6 1 لینک به دیدگاه
adamak-h 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۸ مادربزرگِ مامانم هنوز زنده است من در حقیقت نتیجه اش هستم و تنها نتیجه ای که قبل از آلزایمرش باهاش خیلی وقت گذروندم..اسمش سلطان بانوعه و نزدیک به 20 ساله که آلزایمر داره..به طرز عجیبی خیلی خوابش رو میبینم....دیشب(شما بخونید پنج صبح که بیهوش شدم) خواب دیدم که داره گریه می کنه توی خونه اش بود ولی خونه اش همون خونه ی 20 سال پیش بود که جون می داد واسه قایم باشک و هنوز یه حوض فیروزه ای وسط خونه بود..حتی بوی نعناع و مزه پولکی های خونه اش رو توی خواب یادم بود...بهش گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت خرما می خوام..کسی بهم خرما نمیده...میگن خوبت نیست و مثل بچه ها از بغض چونه اش می لرزه...توی خواب اشتباهی بهش گفتم محیا جانم آروم باش و بغلش کردم...توی خواب قلبم ایستاد از این اشتباه...چشمای سلطان مثل چشمای محیاست...امروز عصر رفتم خونه اش..با خرما رفتم...بهش میگم خرما می خوری؟ میگه نه دهنم جمع میشه دوست ندارم:)))..دایی مامانم می گه همیشه توی ذوق همه می زنه به دل نگیریا...میگم می دونم... همینه که انقدر دوستش دارم توی این 20 سالی که آلزایمر داره معمولا هیچ کس رو نمیشناسه..گاهی فکر می کنه بچه ی کوچیکشو توی خیابون جا گذاشته و با قدرت عجیبی فرار میکنه بره توی کوچه دنبال بچه اش...گاهی فکر می کنه داداشش تازه مرده و شروع می کنه زجه زدن....فکر می کنم خیلی ترسناکه که انقدر عمر کنی و همه عزیزاتو از دست بدی...باز خوبه که آلزایمر داره...من زیاد بهش سر می زنم...همیشه دست می کشه توی صورت آدما و با دقت نگاهشون می کنه...دقیقا توی چشما زل می زنه و لبخند می زنه..بعد می زنه زیر گریه...نمی دونه من کی ام... فقط مادربزرگ منو پسربزرگش رو معمولا یادشه... اما همه ی بچه ها و نوه ها , می دونن که وقتی منو میبینه شروع می کنه به لالایی خوندن..دلم می خواد بدونم من شبیه کدوم خاطره اش هستم که هیچ وقت یادش نمیره بخونه" لالا لالا گل لاله...پلنگ در کوچه چه می ناله..." 3 2 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۸ خوشحالم که دوستان جدیدی ایجارو سرپا نگهداشتن? 4 1 لینک به دیدگاه
سین.دخت 366 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۸ داشتم فریاد می زدم... با تمام قدرت فریاد می زدم صدای زنگ تلفن بلند شد و از خواب پریدم. امروز از گوشه پرده بالکن نور نمی زد به صورتم صدای پرنده ها نبود. چقدر خسته از خواب بلند شدم و چقدر دلم می خواست بود. می دونی چقد دل تنگم؟ می دونی حسرت یعنی چی؟ حسرت دیدن خوابی که توش باشی؟ چقدر امروز احساس اندوهگین بودن، داشتم. اندوهگین بودم برای نداشتن برای ندیدن خوابت می دونی چقدر دلم تنگ شده برای دیدنت توی خواب؟ برای اون استرس ها و نگرانی های توی خواب که وقتی توی خواب پیشمی یه چیزی هی بهم میگه الکی و تو بیدار بشی فرو می پاشه و هی من با خودم فکر می کنم کاش هیچ وقت بیدار نشم کاش دیرتر بیدار بشم کاش بیشتر بمونی و به اندازه تمام سال هایی که نیستی حرف بزنم بگم ببین چقدر زمان گذشته. ببین چقدر موفق شدم؟ ببین چقدر تغییر کردم؟ چرا دیگه نیستی؟ اینقدر بد شدم؟ و آخ از لحظه ای که بیدار میشم. کاش که خواب باشه... کاش... عجیبه که آدما با فقدان های عمیق تو قلبشون هنوز هم زندگی می کنن... 3 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۸ در 21 دقیقه قبل، Lean گفته است : خوشحالم که دوستان جدیدی ایجارو سرپا نگهداشتن? 24ساعت نشده تو دلم میگفتم: عجب گاهنوشته هایی مینوشت....lean 1 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۸ New blood joins this earth And quickly he's subdued Through constant pain disgrace The young boy learns their rules With time the child draws in This whipping boy done wrong Deprived of all his thoughts The young man struggles on and on he's known A vow unto his own That never from this day His will they'll take away 1 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۸ حِــزب بادی ها ما نفمـــیدیم... اینور بومین اونور بومین اصلا چی هستین؟ کلا چتـــونه؟ هدفتون چیه؟ یکیتون واسته بگه ما اینیم هدفمونم اینه مثلا... چـــیه هی لحظه به لحظه موضع اتون عوض میشه ؟ صبرتـــُ شکــر ... من باشم (که نیستم) همه رو آتیش میزنم وgame over ▪️مثلا از ی داستان سو استفاده کنم و همه حماقتا و کوریا و بی فکریامُ بندازم گردن اون داستان... خیلی کار کلیشــه ای هست یکم ابتکار به خرج بدید سالیان سال همین آش و همین کاسه بازی های بادی شتشوی دیدگاه با کف زیاد چوک چوک ▪️ چجـــوری طرف تو ســن N سالگی هنوز حوصله داره اصلا به این داستانا فکر کنه حتی ... اونم وقتی هیچی به هیچی؟اونم بعـــد از این همه تکرار ...! 3 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۸ اوی ِ منفـــور روح و احساس را کشتــی مدام به پوسته اش ضــربه میزنی حیفــ تن خسته ای که با همه خستگــی هایش عــشق می دهد ُ باز هم شکستــه میشود حیفـــ روحی که زاده شــد , روحی که لرزید و تاریکــ شد, روحی که مانده اش را امثال خودتــــ میکشنـــد حیفـــ همان نر که بخوانندتـــ ! حیفـــ آن دارائی های تو, توئی که ترس و نفرتــــ را سایه ی آن ها کردی روح خسته ای که تمام شــد / زاده هایی که سوختنـــد/نفــرتی که تمام نمیشــود جنایتــــی بزرگـــ بی هیچ حُکمی ... اویی شــوید که روح زاده ِاتان را هـــر حیـــوان کثیفـــی به بازی نگیـــرد! انسان اگر نمیتوانید, آدم باشـــید. پوچـــی! 3 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۸ وقتــی کارای مورد علاقه امو دارم انجام میدم زمان میره تو کورس یهو اون وسط مسطا ی کار دوست نداشتنی پیش میاد قفل میشه تو ترافیکـــ ? حتی زمانم با خودش 1:1 نیستـــ , البته که خنده دارتر از داستان این روزای حزب بادیا نیست , ی جعبه باروت : چشمه اشکــ ... ? any way شاعر خیلی خوشمزه میگه ; من اگر باده خورم باده پرستم, به توچه ؟! so نفس عمیق لبخند خیلی بزرگــ دندون دار و چشمکـــی برای نمک زندگی را نفســی ارزش غم خوردن نیستــــ بـــلــــــــه پ ن : کوچولوی خوشگل @Tamana73 تولدتــــ مبارکـــ براتـــ از هر مزه ای بهترینش رو آرزو دارم خوشمزه ترینای سرنوشتت رو تست کنی? نیشی تا بناگوش باز و چشمی درخشان و روحی شنگول باشی? یکــی از مورد علاقه هام تقــدیم ? برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام امضـــا; دوستــــ همیشه شنگولتــــ , من ? 4 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۸ حیفــــ هایی که پایان ندارنــد انگآر ... پیــش احمق نه ز عجزستـــ مـرا خاموشــــی طرفـــ بحثـــ به نادان نشــدن دانایی استـــ دکتـــــر انوشـــه ; "خـــــانوم ها ســــاده نباشیـــد وقتــی مــردی به خانمش میگــوید تنهـــا تورا دوستــــ دارم دقیقا شبیه این استـــ که یکــ زن قول داده برود مغازه ها را بگردد اما خــرید نکنـــد ,هیچ مردی روی کره زمین اینگــونه نیستـــ , هیچ مردی !مگر اینکه از ساختار مرد بودن خارج باشـــد" این مـــرد و حرفاش عالیه ان ? خآطره ; تاریخ ,همیشــه قبل از کلاس دوغ میخورد و دیالوگــ تکراریش " مــنم که دوغ خوردم خوابم "(شخصیت خنثی ای که دنیا رو اگه آب میبرد اونُ خواب میبرد) زیستــــ , همیشــه با شاهرخ تلفنی تو بحثـــ بود "شاهرخ مادر ,گوش کــن "(پیرزن خوشتیپ و باجذبه ای که خاطره دهه قبل از منم هستـــ) شیــمی , فامیلی ِ منُ به جای آ , اُ میخوند و ته هیچکدوم از فعلاش شناسه اول شخص نداشتــــ (بامزه سبزه رویی که لآولی بود) زمین ِ یخ زده وزمین خوردنامون ,بکستبال تو روز بارونی , والیبالی که با فوتبال میکسش میکردیم , شیطونیامون , کلاغای اول صبح زمستــون, دعواهای من وسیس ,قُلدر بازیاش 5 1 لینک به دیدگاه
نفحات 1395 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۸ (پناه ) وی در زندگیش هم از بسیجی جماعت کتک خورد هم از ضد نظام ! نوتیف اینستام پر از پیام از ادمهاییه که کاریشون ندارم و بهم کار دارن . دوستایی که هرکدوم به زور میخوان منو وادار به تایید خودشون کنن و وقتی ازم استقلال نظر میبینن بهم خشم میگیرن و اهانت میکنن. چجور بخودشون اجازه میدن آخه ؟ ینی انقدر منفعل و حرف گوش کن بنظرشون رسیدم . جوری که انگار از خودم تشخیص ندارم ؟ عقیده چیز عجیبیه. بدون اون پوچی و با اون پر از دردسر و نا آرامی نمیدونم ربطش چیه ولی تناقض توی بعضی آدما منو یاد کسی انداخت که ادعای دوست داشتن داشت اما با دشمنم هم پیاله شد با دشمن مظلوم نمایی که به بدخواهیش نقاب انتقام زد تا بتونه توجیهش کنه ... و چقدر این ادمها زیادن توی جامعه . گرچه که باعث نمیشن انعطاف پذیریم رو کنار بذارم . مامانم از صبح عصبیه . میگه اگر بچه های من توی اون هواپیما بودن چکار میکردیم الان. پدر و مادر اونها الان یقه ی کیو باید بگیرن راستی واقعا یقیه ی کیو باید گرفت . برای خطایی که داغش مسئله ی شهید سلیمانی رو سریع مدفون کرد ! اینجور وقتها که گرداب بپاست لنگر های ذهنی خیلی معنا دار و معنا بخش میشن . چند روزه هی دارم پی در پی لنگرهامو چک میکنم . دوست ندارم نقصی توی کارم باشه . خدا کنه نباشه همکارا برای پنجشنبه برنامه بریونی و کوفته چیدن . قراره اصفهان با تبریز دربی شکمی راه بندازه :دی آقای ن و ب میپزن ... ما هم مستفیض میشیم : ) { داغ رستم را ببینم ، یا غم سهراب را من که در این جنگ ناباور خود تهمینه ام ... م.ک } . 3 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۸ افرادی که خوبی کردن را موکول به زمان مشخص میکنند هرگز خوب بودن را نفهمیدهاند نفرینتان باد 1 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۹۸ دروغهایتان را بگذارید برای خلوت خودتان سکوت نشانه باور دروغهایتان نیست 1 1 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۸ هــوا یجــوری یخه دلتـــ میخواد گازش بگیــری ? کاش همیشــه زمستــون بود تمیز آروم خوش بو ســرد جنتل و جذابــــ آســمون مشکــی ماه سفیــد ستاره ها خنــدون با چشــآی براق اصـــلا تصــویر Hd زمســـتون خیلــی عزیزم , ی غول با شخصیتـــ و آرومه که همیشــه از هم نشینــی باش لذتـــ میبرم , ی نگاه پر از آرامشــه , سنگــین و باوقار love you gentle always and forever ? 3 2 لینک به دیدگاه
azita57 14 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۸ خوبیه زمستون اینه که آدم دلش خنک میشه 3 1 لینک به دیدگاه
JU JU 7193 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۸ بهانههایت را بخوبی میشناسم از آسمان خون نبارد آرام نمیگیرم 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده