.sOuDeH. 16059 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۶ نواندیشان برای من حُسن خیلی داشته....از مهمتریناش آشناییه من با نسیم بوده(نسیم184 یا 148 یا نمیدونم چی:ws3:) همون...داره میشه دوسال که میشناسمش..اما انگاری سالهاست میشناسمش...انقدر که بِهِم نزدیکه...(اونایی که منو میشناسن میدونن من با کسی اصولا نمیسازم و دعوام میشه:ws3:انقد اخلاقم خوبه:ws28:) اما نسیم گونه ای از جانورانی است که بی او هرگز... خداروشکر میکنم بابت این آشنایی...خیلی دوسش دارم خیلی زیاد.. از خدا میخام که به همه آرزوهاش برسه... از ته دلم از خدای مهربون میخام که همه نواندیشانی ها این تهِ سالی به آرزوهاشون برسن.. 9 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۶ یعنی در نمیدونم چیکار کنم ترین حالت زندگیم قرار دارم. 7 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۹۶ بی پدری خیلی سخت تر از بی مادری و دوری از تک تک اعضای خانواده ست وقتی بابا نیس انگار هیچی نداری ؟! من وقتی فهمیدم بابام فوت کرد فقط گریه می کردم و راه می رفتم بابامو صدا می کردم می گفتم مگه بدون بابا میشه ۳۳ روز گذشته هنوز به خودم می گم مگه بی بابا میشه ؟! عکسا رو نیگاه می کنم چهار شنبه سوری عید سیزده بدر جمعه بعد ازظهرا مگه بدون بابا میشه ؟؟!!! 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۹۶ وقتی با تب 39 درجه مجبوری بری سرکار تازه دوساعتم زودتر از هر روز آخر بی وجدانی و نامردی هست 5 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۶ ده بار زیر غذا رو روشن خاموش کردم... بیا دیگه چشم انتظارم... 7 لینک به دیدگاه
Construction 4752 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۶ رفتارهای قبلی یعنی نتیجه فعلی رفتار جدید یعنی نتیجه جدید انتخاب با شماست معجزه دیگر رخ نخواهد داد 8 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۶ اسفند برای من هم همیشششه شیرین ترین ماه ساله انقدررررررر هیجان و شلوغی و بروبیا و خرید کردنای اسفندو دوست دارم، مخصوصا اخرین روزاش، مخصوصا آخرین روزش ، 29 ام. انقدر که حتا دلم میخاد عروسیم تو آخرین روزای اسفند باشه، حتا تاریخ تولد بچه ام 30 اسفند باشه. اسفندِ دوست داشتنـــــــــی ، دوسِت دارم 8 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۶ همه چیز به اولویت ادمها برمیگرده... خدابخیرکنه و بتونم تاقبل سال این ذهن اشفته رو جمع ش کنم. 7 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۶ من آدم عصر ایمیل م. نامه هایی که هست و ادمایی که نیستن ... انگار دفتر چندسال از زندگی رو ورق میزنم و تو دنیای اون موقع غرق میشم . مث حس بازکردن یک صندوقچه پر نامه ،همراه با خنده گریه بغض آه ... عجب روز بارونی ه امروز... 10 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، ۱۳۹۶ چقدر سخته وقتی می بینم یکی از اطرافیان فوت کرده. ترس و واهمه از اینکه یکی از نزدیکانم رو از دست بدم کلافه م می کنه. اون سانحه ی هواپیمای تهران یاسوج.... وای به حال دل خانواده هاشون 7 لینک به دیدگاه
Paroshat 6378 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۶ بعد کلی حرف زدن قرار شد اگه اون اتفاق بزرگه برام بیفته بریم کلا ولی اگه نشه اصن بشه چی میشه نه پای رفتن نه تاب ماندن... فکرش نمیذاره اصن کاری کنم:icon_pf (34):عوض تلاش و سعی استرس گرفتمعجبا کاش میدونستم قراره چی بشه اروم میشدم تصمیم درستو میگرفتم ب جا استرس و خودخوری 7 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۶ تو دفتر بودیم و صحبت رفت سر یه موضوعی. یهو یکی از خانوما بهم گفت : مهندس شما چرا این حرف رو میزنید؟؟ شما که همیشه مدافع حقوق خانم ها بودین. خداییش همیشه سرکار سعی میکنم هواشونو داشته باشم. کلاْ خانوما رو. تو خیابون موقع رانندگی همیشه بهشون راه بدم و حق تقدم رو بدم بهشون (چه پیاده باشن چه با ماشین) کلاْ کارای این مدلی. یبار آخر وقت خداحافظی کردم و رفتم یهو یادم اومد چیزی جا گذاشتم اومدم داخل بردارم دیدم اینا (به خیال اینکه قرار نیست دیگه مردی بیاد اخل اتاق) دارن آرایش میکنن و ظاهرشونو چک میکنن و ... منو که دیدن موذب شدن. دیگه از اون به بعد بد موقع که بخوام بیام تو اتاق اول با مکث و سروصدا در رو باز میکنم بعد هم تا دم میزم سرموپایین نگه میدارم. کلاْ دارم به این نتیجه میرسم برای تساوی حقوقی بین خانم ها و آقایون بهترین کار اینه همیشه از نظر حق و حقوق برتری داشته باشن خانم ها. با برتری حقوقی خانم ها تازه تساوی برقرار میشه. -------------------------------- سرکار یه نفر (متاهل و بچه دار) از یه قسمت دیگه مزاحم یکیشون شده بود و درخواست رابطه داشت و اینم نمیخواست. تنها نفر مردی که قضیه رو بهش گفتن من بودم و دو نفر دیگه. اون حس اعتماد و اطمینانِ رو منظورمه که رفتارم جوری بوده که من رو امین خودش دونسته اونم تو همچین موضوعی. من و یکی از همکارام تا جایی که میشد کمکش کردیم (واقعاْ در حد توانم کمکش کردم و تا پای اخراجمم میرفتم اگر لازم میشد (چون اون نفر مزاحم یه مقدار نفوذ داشت)) و اون نفر سوم اتفاقاْ طرف اون مزاحم رو گرفت! بعد قضیه رو دو نفر دیگه از همکارامم متوجه شدن. واکنش اولی : ایول الان که فلانی (خانمِ) تو موقعیت روحی بدیه میشه به این بهانه بهش نزدیک شد و راحت مخشو زد! واکنش دومی : ایول پس این کاره است خانم فلانی. برم تو کارش! --------------------------------------- خارج از موضوع : خداییش بی شرف و نامرد نباشید. کاری ندارم که با زن و بچه دنبال برقراری رابطه با همکارشه طرف. اگر از یکی درخواست رابطه میکنی و طرف میگه بهت نه دیگه شروع نکن به اذیت کردنش و پشت سرش حرف درآوردن و ... مطمئن باش جامعه پر خانمهاییه که هیچ مشکلی با این قضیه ندارن و باهات رابطه برقرار میکنن. این بنده خدا یک هفته کارش شده بود گریه و ناراحتی. به جرم اینکه نمیخواست با یه آدم متاهل (کلاْ با یک شخص دیگه) رابطه داشته باشه. -------------------------------------- یکی از دوستام با یه دختره قبلاْ دوست بود و بعد یه مدت هم رابطه اشون تموم شده بود. یکی دیگه از دوستام که با این پسره مشکل داشت میخواست بره مخ دوست دختر سابقشو بزنه و ... بعد سلفی بفرسته برای دوست پسر سابقش که مثلاْ حالشو بگیره. به همین راحتی و به همین اندازه بی شرفانه و همراه با نامردی. حالا دختره یه دختر واقعاْ واقعاْ واقعاْ از لحاظ جایگاه و موقعیت اجتماعی موجه و به قول معروف آدم حسابی. بسیار مودب و با روابط عمومی بالا و خیلی دوست داشتنی. (خود من به شخصه بسیار بسیار دوست داشتم شخصیتشو) یعنی انقدر این دختره دوست داشتنی بود به دوستم گفتم خواهش میکنم اینکارو باهاش نکن و منصرفش کردم. گفتم اگر میخوای با خودش باشی دختر بسیار خوبیه ولی اگر نیتت اینه حال فلانی رو بگیری نکن. این آقایونی که دارم میگم همه مهندس و فوق لیسانس و مدرک آیلتس دارن و تئاتر و سینما میرن و عطرهای گرون قیمت میزنن و به فکر مهاجرتن و ... یعنی از این لات و لوتای سرکوچه و اینا نیستنا. (مخ زدن و اینا ادبیات اوناست من درست نمیپونم این واژه ها رو). 7 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۶ تو دفتر بودیم و صحبت رفت سر یه موضوعی.یهو یکی از خانوما بهم گفت : مهندس شما چرا این حرف رو میزنید؟؟ شما که همیشه مدافع حقوق خانم ها بودین. خداییش همیشه سرکار سعی میکنم هواشونو داشته باشم. کلاْ خانوما رو. تو خیابون موقع رانندگی همیشه بهشون راه بدم و حق تقدم رو بدم بهشون (چه پیاده باشن چه با ماشین) کلاْ کارای این مدلی. یبار آخر وقت خداحافظی کردم و رفتم یهو یادم اومد چیزی جا گذاشتم اومدم داخل بردارم دیدم اینا (به خیال اینکه قرار نیست دیگه مردی بیاد اخل اتاق) دارن آرایش میکنن و ظاهرشونو چک میکنن و ... منو که دیدن موذب شدن. دیگه از اون به بعد بد موقع که بخوام بیام تو اتاق اول با مکث و سروصدا در رو باز میکنم بعد هم تا دم میزم سرموپایین نگه میدارم. کلاْ دارم به این نتیجه میرسم برای تساوی حقوقی بین خانم ها و آقایون بهترین کار اینه همیشه از نظر حق و حقوق برتری داشته باشن خانم ها. با برتری حقوقی خانم ها تازه تساوی برقرار میشه. -------------------------------- سرکار یه نفر (متاهل و بچه دار) از یه قسمت دیگه مزاحم یکیشون شده بود و درخواست رابطه داشت و اینم نمیخواست. تنها نفر مردی که قضیه رو بهش گفتن من بودم و دو نفر دیگه. اون حس اعتماد و اطمینانِ رو منظورمه که رفتارم جوری بوده که من رو امین خودش دونسته اونم تو همچین موضوعی. من و یکی از همکارام تا جایی که میشد کمکش کردیم (واقعاْ در حد توانم کمکش کردم و تا پای اخراجمم میرفتم اگر لازم میشد (چون اون نفر مزاحم یه مقدار نفوذ داشت)) و اون نفر سوم اتفاقاْ طرف اون مزاحم رو گرفت! بعد قضیه رو دو نفر دیگه از همکارامم متوجه شدن. واکنش اولی : ایول الان که فلانی (خانمِ) تو موقعیت روحی بدیه میشه به این بهانه بهش نزدیک شد و راحت مخشو زد! واکنش دومی : ایول پس این کاره است خانم فلانی. برم تو کارش! --------------------------------------- واقعا چرا 1 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۹۶ هر چی میگذره تنها تر و منزوی تر میشم .... هر چی سنم بیشتر میشه نه تنها دوست ها و آدم های اطرافم بیشتر نمیشن بلکه کمتر و کمتر هم میشن... من که از بچگی میل به تنهایی داشتم ولی هر وقت هم تلاش کردم از این انزوا بیام بیرون طوری شد که شدید تر توش فرو رفتم ... الان که در آستانه ی ورود به 33 سالگی توی این جزیره ی لعنتی کنار ساحل نشستم و دارم این پست رو میزارم به معنای واقعی کلمه مفهوم انزوا و تنهایی رو درک میکنم ... همدم این روز های من کتاب هایی هستن که الان یکیشون تو دستمه ... . گاهی وقتی به زندگیم نگاه میکنم یاد رمان های کافکا میوفتم... تنهایی یه حرفِ برای تو اما واسه من کل دنیامه تو بال وا کردی از این برزخ من روزگارم دور پاهامه... 6 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۶ سال 93 بود که بدون خداحافظی رفتم 14 اسفند 93 امسال اردیبهشت برگشتم اما هیچی مث قبل نبود. کاش بر نمیگشتم و میذاشتم ذهنیتم از اینجا مث همون قبل بمونه. گاهی واقعا وقتی از یه جایی می گذریم، دیگه نباید بهش برگردیم. بذاریم همونجور تو ذهنمون دست نخورده بمونه. حتی اگر دوست نداشتنی مونده باشه. من میرم و سعی میکنم دوباره فکر کنم اینجا مثل قبله. بدی دیدید، حلال کنید خدانگهدار 6 لینک به دیدگاه
Paroshat 6378 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۹۶ حس بدی به بودن ها و نبودن ها دارم باور حقایق خیلی سخته ،از سخت هم سخت تر ولی زندگی به اجبار میخواد این حقایقو بهت نشون بده و دست خالی بودنو... مهمم نیس باورش داشته باشی یا نه! زندگی کار خودشو میکنه و این همه دست و پا زدن فک کنم بی معنیه در مقابل بعضی اتفاقایی تلخ شایدم این اتفاقای تلخی که تو ذهنمه (شاید توهمات) اتفاق نیفته و راحت راهمونو ادامه بدیم 6 لینک به دیدگاه
sarevan 9753 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۶ یکی به من گفت: تو به خاطراین دریک نقطه متوقف شدی، که احساس گناه میکنی. احساس گناه میکنی و ناراحتی که چرا اون چیز رو نتونستی داشته باشی. تودرواقع برای خودت ناراحتی و این رو نمیدونی! من شش سال در یک نقطه موندم. کافی نیست؟! 8 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۶ سال اول راهنمايي... حس خوب بزرگ شدن. بزرگ شدن بهترين حس بود تو اون سالها... سالي كه همه بهت ميگن خانوم شدي ديگه... چشم و گوشت باز ميشه:) يادم نميره يعني نميتونمم فراموش كنم قطعا هيچ دختري فراموش نميكنه سالهاي اول خانوم شدنش رو:) درست از اول مهر شروع شد...از هفتِ صبح...از سركوچه...يادمه سرماش...يادمه سوزي كه بينيم سرخ ميكرد...لحظه به لحظه هاش يادمه...منتظر وايسادنم واس سرويس مدرسه...و..."اومدنش"...فكر ميكردم منو نميبينه اصلا...هفته اول...هفته دوم...هفته سوم...هفته چهارم...فقط ١نگاه از دور...بدونِ اينكه منظوري باشه...عابر بود كه ميگذشت كه اتفاقي همون ساعت باهم ميرسيديم سركوچه...هفته ها گذشت...روزايي كه دير ميرسيدم سركوچه ميديدم وايساده...تا ميرسيدم ميرفت...و من هنوز چيزي نميدونستم....ذوق و شوق اون سالها وقتي نميزاشت واس فكر كردن يا توجه به يه عابري كه بر حسب اتفاق تو يك ساعت از يك مكان رد ميشديم....سال اول تموم شد...سال دوم باز هم مثل سال قبل وايسادن من و گذشتن عابر از همون خيابون...سال سوم باز هم من و عابر... سال اول دبيرستان... بزرگتر و خانوم تر..رنگ و روي بهتر و تيپ بهتر... عابر بزرگتر... سه سال گذشته بود... فقط نگاه بود...نگاهايي كه نميشد تشخيص داد به كجاست... سال تحصيلي تموم شد... تابستون... اينبار خيابون ديدم... ديدم و ديد.. ديدن يه آشنا كه نه ميشه خنديد نه ميشه سلام داد نه ميشه اخم كرد... هفته ها گذشت.. عابر شروع كرد به نزديك شدن... با هر بار ديدن تو خيابون لبخند زد..افتاد دنبالم و اشاره هايي كرد واس دختر دبيرستاني كه شمارمو بگير... شروع سال دوم دبيرستان... عابر ديگه نبود سركوچه... سال دوم با هر بار ديدنش تو خيابون شد لبخند تحويل دادنش بهم... با اخمي كه دفعه قبل بابت افتادنش دنبالم واس شماره دادن حساب كار دستش اومده بود كه تكرار نكنه... باز بعضي روزها همون ساعت باهم بيرون ميشديم...لبخند اون و اخم من... دلم.. دلم فقط خوشحال ميشد از ديدنش...:) سال سوم دبيرستان... اينبار كنار مدرسه ام وايميستاد واس سرويس شركتي كه ميرفت...و خنده ي من كه شانس ببين با آدم چيكار ميكنه... ١سال با همون ديدن ها گذشت... مدرسه تموم شد... تو دلم گفتم ديگه نميبينمش... ولي برعكس...بيشتر از قبل تو خيابون ميديدمش... حالا ديگه ٦سال گذشته بود... ٦سالي كه فقط با نگاه و لبخند و اخم گذشته بود... سعي ميكرد نزديكم بشه...نميدونم چرا نزاشتم...نميدونم. ٧سال گذشت... حالا جفتمون بزرگتر شده بوديم... يه حس بود..حسي كه انگار از لحظه ايي كه ديدمش بوده و اهميت ندادم.. ديدنامون بيشتر و بيشتر ميشد تو خيابون... نه حرفي نه اسمي نه هيچ چيزه ديگه ايي...بدون حتي متلك از سمتش... يادم نميره روزايي كه همه خيابون و پاساژارو دنبالم بود كه شماره بده... يادم نميره عروسي فاميلمون ديدمش كه اونم دوست داماد بود و تو عروسي بود باز تلاش واس نزديك شدن تو عروسي و نگاهاش و دور من چرخيدناش... يادم نميره تو خيابون از آب سرد كن خواستم آب بخورم ليوان داد دستم بدون حرفي... يادم نميره از رو به رو كه همو ميديديم سرمون مينداختيم پايين... يادم نميره لباساش... يادم نميره كه سگاي صبح كه ميومدن صبر ميكرد ك برن تا بره و من تنها بمونم... يادم نميره از كنارم رد ميشد پياده رو عطرش تلخ بود ... يادم نميره مدل موهاش... يادم نميره با ماشين از كنارم ميگذشت بوق ميزد... بادم نميره چشماش.نگاهاش... ١٣سال گذشت... ٣ماه بود نديده بودمش خيابون... ديروز... ديدمش... بين جمعيتي كه هل ميدن تا رد بشن... بين اون شلوغي ديدمش... چشماش اون چشما نبود..نگاهاش نبود كه انگار خجالت بود... موهاش اون مدل نبود...بوي عطرش حس نكردم...لبخندش نبود... عوض همه اينا چيزي بود كنارش كه لبخند آورد رو لبم...دلم خوشحال كرد بعد از سالها ديدنش كه هربار استرس ميگرفتم اينبار خوشحال شدم... با سكوتي كه كرده بود و حرفاي كناريش گوش ميكرد دلم يه لحظه ريش ريش شد واس مظلوم بودنش... كاش عين قبل خوشحال بود... اميدوارم خواسته ي خودش و دلش باشه...كسي كه.... كنارش...شونه به شونه اش..دست به دستش... همسرش بود... ١٣سال تمام:) 9 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۶ یادش بخیر چقد زود گذشت روزا چقد برو بیا بود برام اینجا هروقت میومدم از دانشگاه اول میرفتم سراغ لبتابم نه تلگرامی نه اینستایی همه چی اینجا انگار خیلی ساده بود و راحت و همه آشنا بودیم الان بعد چند وقت اومدم انگار تازه واردم . بدترین حس دنیا اینه هرچی پیش میری بگی کاش برمیگشتم به عقب و قبلا چقد خب بود 10 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۹۶ مهمانان عزیز نیاین خونمون 5 دقیقه بشینید حداقل یه ساعت بشینید چهار كلمه حرف بزنیم دلمون پوسید از خرید روسری و این كریستال اینا هم خودداری كنید یا گلدون بیارید یا پول بدید سوالهای خصوصی هم نپرسید:icon_razz: 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده