رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

تموم شد بالاخره:ws37:

ولی هنوز دلم یه چیزایی میخواد که نداره.

دلم میخواد یه برنامه بریزم واسه زندگیم.

که اونجور باشه که دلم میخواد! ترس از اما و اگر و احتمال نباشه.

میخوام یه مرخصی بدم به عقل و مصلحت اندیشیاش.

آخخخخخخ که دلم لک زده واسه زندگی!

میخوام برنامه بریزم واسه خودم، واسه اون چیزایی که دوس دارم، دیگه مدرک نمیخوام!! :(

وقتی که تو این مملکت به هیچ دردی نمیخوره:sigh:

دنبال به دست آوردن فرصتها دویدم فرصتای اصلی رو از دست دادم:hanghead:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

من دنبال گامهای بلندتر و هدف های بزرگترم...هرچقدر هم این کار از نظر بقیه بی ارزش بیاد ، چون عشقم انجام همین کاره ، حتما اون رو به یک سرانجام خوب می رسونم..دلم نمی خواد شکست بخورم...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

این هفته خبر فوت 3 نفر از آشناهامونو شنیدم!

هر سه تاشونم جوون بودن هرسه هم با تصادف جونشونو از دست دادن!

یکی نامزد بود ,یکی یه بچه ی 4 ساله داشت , یکی هم والیبالیست بود همش 23 سال داست!

یاد اون پسره 4 ساله که می افتم دلم می گیره !:sad0:

خدایا...............:sigh::sigh:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

آدما همیشون از یه کرباسن !

 

سوء استفاده گر ، خود خواه ، بی توجه به حق و حقوق یا احساس دیگران ، بی ظرفیت ... بی ...

 

همشون همینن !

 

فقط بعضی ها دیر تر خودشونو نشون میدن ، بعضی ها زود تر !

  • Like 9
لینک به دیدگاه

روزی رضاشاه با هیات همراه در حال حرکت به سوی جنوب بودند که سر راه از شهر یزد رد می شدند و میبیند که مردم زیادی در یک منطقه تجمع کرده اند. رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده؟؟

در پاسخ می گویند که: شیخ فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است.

رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.

چند دقیقه پس از آن، شیخ را به همراه یکی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود، نزد رضاشاه می برند.

رضا شاه رو به شفا یافته می کند و میگوید: تو واقعا کور بودی…؟؟

... دهاتی میگوید: بله اعلا حضرت..

رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخوند بینایی خود را بدست آوردی..؟

دهاتی میگوید : بله اعلاحضرت.

رضاشاه میگوید: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟

دهاتی میگوید: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ است.

بلافاصله رضاشاه شلاق را بدست میگیرد و به جان دهاتی و شیخ دروغگو می افتد و آنها را سیاه و کبود میکند.

سپس رو به دهاتی کرده و می گوید تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی … بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟

  • Like 12
لینک به دیدگاه

سر دوراهی موندن خیلی بده:sad0:

 

دو راهیه برگشتن و خودم شدن

یا گذشته رو فراموش کردن و یه آدم جدید بودن....!؟؟؟

 

کاش میدونستم چی خوبه چی بد...!

من تو تعریف ساده ترین چیزا موندم:sigh:

 

خدایا یاسی کوچولوت نیاز به کمک داره

نمیخوای کمکش کنی ؟نمیخوای مثل همیشه دستشو بگیری ؟:hanghead:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

چرا آدما بعضی وقتا دلشون نمیخواد با واقعیت ها رو به رو بشن ؟!!

اتفاق فردا یه واقعیته حتی اگه من نخوام به پیشوازش برم !!!

  • Like 12
لینک به دیدگاه

اين فروت نينجا چي ميخواد از جون آدم؟:w000:

هربار كه با گوشي كانكت ميشم بايد منو بترسونه....نميخوام آپديت شي؟اوكي؟:vahidrk:

:banel_smiley_4:

قلبم متلاشي شد با صداي پيغامش....

  • Like 10
لینک به دیدگاه

من نمی فهمم این شرکتایی که کار آموز( دانشجو) می خوان با این توانایی ها ...دیگه برای یه فارغ التحصیل چه شرایطی می خوان در نظر بگیرن خدا می دونه؟:banel_smiley_4:

:w000:

Excellent model-making, SketchUp, Revit, Photoshop, Illustrator, and InDesign skills

Strong design skills in Maya, Rhino, Grasshopper, and/or VRay

Strong graphic and design talent

Fluent in written and spoken English

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یه وقتایی باید خودتو بزنی به اون راه...

بگی ندیم...نشنیدم...بگی اشکال نداره ناراحتم کرد حتما از قصد نبوده...

یه وقتایی باید به زور اون نیمه پر لیوان و نشون خودت بدی تا دیگه ازت سوالای بی جواب نپرسه...که آخه چرا؟...چطور؟...چی شد؟

  • Like 17
لینک به دیدگاه

ک روز می‌رسد

که دیگر جایی نیست

تا از خودت

به آن فرار کنی

چمدانت را باز می‌کنی

کنار یکی از همین دیوارها

اتراق می‌کنی

کنار یکی از همین رنج‌های کهنه

یکی از همین زخم‌های قدیمی

می‌نشینی و

پایت را

در رودخانه‌ای می‌کنی

که سال‌هاست

از تو گذشته ...

رودخانه‌ی بی‌خانه‌ای

که دیگر هرگز

رود نمی‌شود

و رودی که هرگز دیگر تکرار

  • Like 13
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...