رفتن به مطلب

ازلذتهای کوچک زندگیت بگو........


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

هورت کشیدن آبلیمو و روغن زیتون ته کاسه ی سالاد...اون آخر آخرش که سالاد تموم شد....وااااااااای عالیه :ws3:

  • Like 13
ارسال شده در

خواب.....وقتی پتو رو دورت میپیچی و همش وول میخوری.

خصوصا تو هوای سرد و بارونی همراه با بوی بارون.:ws37:

  • Like 13
ارسال شده در

وقتي بعد از سه روز تلاش براي طرح يكمون به همديگه هي خسته نباشيد ميگيم:ws3:چقده داشتن دوستاي خوب خوبه!!!:hapydancsmil:مرسي خداجونم:icon_gol:

  • Like 10
ارسال شده در

اينكه دلم هي برات تنگ ميشه!:ws37:خوب دلتنگي هم لذت بخشه :icon_redface:

  • Like 8
ارسال شده در

از اين كه هي لبخند بزنم لذت مي برم:icon_redface:

  • Like 6
ارسال شده در

اينكه بعد يه هفته فك كردن رو برنامه اي كه نوشتمو اجرا نشده يه دفعه يه چيزي به ذهنم برسه كه با اون برنامم اجرا بشه واي چه حالي مي ده.......

  • Like 10
ارسال شده در

بری باغی که بلال داره و خودت بری بچینی و رو اتیش درستش کنی و بخوریش!

  • Like 10
ارسال شده در

از قلم و کاغذ که امانتداریشان بهم ثابت شده بسیار لذت میبرم . . .

  • Like 7
ارسال شده در
urldddd.jpg
  • Like 1
ارسال شده در

داری با 140 تا سرعت توی جاده رانندگی می کنی یه هو چشمت میفته به پلیس کنترل سرعت. :w768:

 

ولی می بینی حواسش نیست چون داره یه نفر دیگه رو جریمه می کنه، و با خیال راحت از کنارش رد میشی.

 

چه حالی میده...:ws17:

  • Like 7
ارسال شده در

وقتی غذا درست می کنم و به خونواده می گم انتقاد پیشنهاد :62izy85::62izy85::62izy85::62izy85::62izy85:

بعد اونا می گن هیچی :th_scratchhead: خیلی خوبه :hapydancsmil:

  • Like 20
ارسال شده در

اینکه رفتم خونه دوستم. سال پایینی رشتمون. کلی واسه کارای طرحش کمکش کردمhapydancsmil.gif

  • Like 15
ارسال شده در

وقتی مامانت بره مسافرت و بفهمی یواشکی سارافونت رو با خودش برده تا اندازه ات رو داشته باشه و بتونه برات ساروفون بخره عجب لذتی داره :hapydancsmil::hapydancsmil::hapydancsmil:

  • Like 15
ارسال شده در

لاک و شال گردن بنفشی که دیروز خریدم :w42:

  • Like 11
ارسال شده در

تنهایی قدم زدن .....:ws37:

  • Like 12
ارسال شده در

از نقاشی کشیدن لذت میبرم...:ws3:

  • Like 12
ارسال شده در

خوردن :ws3:

  • Like 12
ارسال شده در

بچه که بودیم، هنوز خواهربرادرا ازدواج نکرده بودن.

جمعمون جمع بود. زمستونا سردتر بود. گازکشی نبود هنوز.

تقریبا هرشبم برقا قطع میشد. همه دور بخاری نفتی جمع میشدیم. میوه و آجیل میخوردیم.

من که از همه کوچیکتر بودم رو پای یکیشون مینشستم و بابا از گذشته تعریف میکرد......:sigh:

  • Like 13
ارسال شده در

امروز داشتم ميومدم خونه تو ماشين يه خانوم چيني كنارم نشسته بود.زبان فارسي مي خوند!:icon_redface:

فقط يه لبخند بهش زدم! از تو كيفش برگه هاي درسي شو درآورد و ازم خواست تو خوندن كلمه هاي فارسي كمكش كنم!كلمه هاي ساده اي كه هر روز بدون لحظه اي فكر كردن به زبون مياريم!خوردن...خوابيدن...ورز� � كردن...گفتن...پختن...شستن...!من براش مي خوندم و اون بعد من تكرار مي كرد!!!حس جالبي بود!دوسش داشتم!:hapydancsmil:

:ws3:

  • Like 4
ارسال شده در

برم تو حیاط، یه قهوه داغ داغ بخورم.:sigh:

  • Like 3
×
×
  • اضافه کردن...