Mahnaz.D 61917 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 هورت کشیدن آبلیمو و روغن زیتون ته کاسه ی سالاد...اون آخر آخرش که سالاد تموم شد....وااااااااای عالیه 13
*pedram* 21266 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 خواب.....وقتی پتو رو دورت میپیچی و همش وول میخوری. خصوصا تو هوای سرد و بارونی همراه با بوی بارون. 13
B nam o neshan 12214 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 وقتي بعد از سه روز تلاش براي طرح يكمون به همديگه هي خسته نباشيد ميگيمچقده داشتن دوستاي خوب خوبه!!!:hapydancsmil:مرسي خداجونم 10
blue berry 5809 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 اينكه بعد يه هفته فك كردن رو برنامه اي كه نوشتمو اجرا نشده يه دفعه يه چيزي به ذهنم برسه كه با اون برنامم اجرا بشه واي چه حالي مي ده....... 10
tar$ 1162 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 بری باغی که بلال داره و خودت بری بچینی و رو اتیش درستش کنی و بخوریش! 10
blue-sky 346 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 از قلم و کاغذ که امانتداریشان بهم ثابت شده بسیار لذت میبرم . . . 7
bermy 255 ارسال شده در 9 بهمن، 2012 داری با 140 تا سرعت توی جاده رانندگی می کنی یه هو چشمت میفته به پلیس کنترل سرعت. :w768: ولی می بینی حواسش نیست چون داره یه نفر دیگه رو جریمه می کنه، و با خیال راحت از کنارش رد میشی. چه حالی میده... 7
- Nahal - 47858 ارسال شده در 10 بهمن، 2012 وقتی غذا درست می کنم و به خونواده می گم انتقاد پیشنهاد :62izy85::62izy85::62izy85::62izy85::62izy85: بعد اونا می گن هیچی :th_scratchhead: خیلی خوبه :hapydancsmil: 20
Saba Heidari 14145 ارسال شده در 10 بهمن، 2012 اینکه رفتم خونه دوستم. سال پایینی رشتمون. کلی واسه کارای طرحش کمکش کردم 15
- Nahal - 47858 ارسال شده در 16 بهمن، 2012 وقتی مامانت بره مسافرت و بفهمی یواشکی سارافونت رو با خودش برده تا اندازه ات رو داشته باشه و بتونه برات ساروفون بخره عجب لذتی داره :hapydancsmil::hapydancsmil::hapydancsmil: 15
not found 16275 ارسال شده در 16 بهمن، 2012 بچه که بودیم، هنوز خواهربرادرا ازدواج نکرده بودن. جمعمون جمع بود. زمستونا سردتر بود. گازکشی نبود هنوز. تقریبا هرشبم برقا قطع میشد. همه دور بخاری نفتی جمع میشدیم. میوه و آجیل میخوردیم. من که از همه کوچیکتر بودم رو پای یکیشون مینشستم و بابا از گذشته تعریف میکرد...... 13
B nam o neshan 12214 ارسال شده در 17 بهمن، 2012 امروز داشتم ميومدم خونه تو ماشين يه خانوم چيني كنارم نشسته بود.زبان فارسي مي خوند! فقط يه لبخند بهش زدم! از تو كيفش برگه هاي درسي شو درآورد و ازم خواست تو خوندن كلمه هاي فارسي كمكش كنم!كلمه هاي ساده اي كه هر روز بدون لحظه اي فكر كردن به زبون مياريم!خوردن...خوابيدن...ورز� � كردن...گفتن...پختن...شستن...!من براش مي خوندم و اون بعد من تكرار مي كرد!!!حس جالبي بود!دوسش داشتم!:hapydancsmil: 4
ارسال های توصیه شده