.Pa.Ri.Sa. 4116 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ یه غروب بارونی+یه فنجون قهوه داغ+یه کتاب خوب تمام چیزیه که منو امشب اوردز کرده. بعضی وقتا این لذتای کوچیک عجییب به آدم حال میده 15 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ یاد شبهای پاییزی خوابگاه بخیر مثل تندر! میتازه این اسب زمونه 12 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ اه خو چی می شد منم یه روحیه توپ داشتم.پوست کلفت بودم ؟؟ چی می شد سریع ناامید نمی شدم و ترس برم نمی داشت؟؟؟ :icon_razz: واقعا چی می شد؟؟؟؟ 12 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آبان، ۱۳۹۰ ای بابا...انگار می مردم بگم خوبم...خب نمی تونم دروغ بگم...اااااااه.....وجدان درد ندارما...اما ... نه همین خوبه نمی دونم... 12 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ :persiana__hahaha: اینجوری خندیدن رو دوست دارم 7 لینک به دیدگاه
NEGARi 9387 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ ساعت ۶:۳۳ صبح بالاخره اومدی! میدونی چقدر منتظرت بودم؟! داشتم به خاطرت غصه میخوردم!! اونم من!!! دیر اومدی ولی اومدی.. صداتو شنیدمو از تو تختخواب تو این سرما دویدم دم پنجره! بوی تو مستم میکنه تو میتونی دیوونم کنی...بارونم بالاخره اومدی 10 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ توي اين هواي سرد يكم دلگرمي ميچسبه! نه؟ 7 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ رفتیم سلمونی،میگم آقای عزیز،موهای بنده را از سمت راست فرق باز کن بزن سمت چپ. برداشته همه را از جلو مثل جوجه تیغی زده بالا !!! سلمونی خنگوله تو این مملکت داریم. :icon_razz: 10 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ این لعنتیایی که معتقدن اونی که رفته خودش برمیگرده ، صد در صد کفتربازن! 11 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ -خانوم ببخشید شما از کدوم دسته ایید؟ +یعنی چی؟مگه دسته بندی داره؟ -بله امروزه روز مردم همه جا دسته بندی میشن دسته ی اول!دسته ی دوم +ما همیشه جزو دسته ی دوم بودیم و در حسرت دسته ی اول:icon_pf (34): 9 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ باورم نمیشه خرابش کردن... من قد همه ی روزای تنهاییم اون جا خاطره دارم... با لاته هاش... با لپ تاپم... اون گوشه کنار اون پنجره... اولین بار که پیداش کردم برف می اومد عین فرشته ی نجاتم بود گرم دنج... دلم براش تنگ میشه... 9 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ تعارض دافع دافع بیشترین میزان آسیب و استرس رو داره یعنی اتنخاب بین بد و بدتر و من چقدر بدشانسم که همیشه دچار این تعارضم.... 8 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ از این خواستگارهای سنتی که زنگ میزنن میگن میخواهیم بیاییم خونتون متنفرم...... مگه عصر حجره،چی میخوای از زندگی ....... 14 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ حالم عوض میشه حرف تو که باشه اسم تو باروونه عطر تو همراشه اوون گوشه از قلبم که مال هیچکس نیست کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست بی اعتمادم کن به همه دنیا........:mornincoffee: 9 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ قاب عکس رو طاقچه...دورش یک روبان.....نه ذهنت به سمت غم نره.....یک روبان سفید.... یک گلدون گل یاس....نه پژمرده.....زنده به شادی تو.... یک ساعت قدیمی...بالای گلدون....رنگ و رو رفته....مونده رو ساعت...10.... همون ساعت که من بودم.....تو بودی..... ما ساعت را ساکن کردیم در لحظه ای که ما شدیم......با یک حلقه.... تقدیم همه ی اونایی که این لحظه رو تجربه کردن..... اگر رویایی بود.....نویسنده هنوز به این نقطه ی واقعی این داستان نرسیده.....فقط بهانه ای کرد این واژه ها را برای سلام.....سلام به روی ماهت.... 7 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ همه اینجا شاعر و احساساتی هستند جز من..... ما که هر وقت بارون میبینیم به این فکر میکنیم که الان کارتون خواب ها به چه گرفتاری میوفتن. مورچه ها خانه شان ویران میشود و....... 17 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ الان داشتم به این فکر میکردم که اگه تو این دنیا همه دلشون صاف بود و قلبشون پاک اونوقت همه چی یه جورایی کسل کننده میشد... :JC_thinking: پس عزیزان تیره دل و تنگ نظر خوش باشید... 12 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ من چرا امشب اینجوریم......این قضیه رو بخیر بگذرون..... 6 لینک به دیدگاه
poor!a 15130 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ امضای hamidsafa راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردو از یک تن نیست؟ بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین. ((فریدون فرخزاد)) 4 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۰ زندگی باید کرد برای کوچکترین لحظه ها 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده