- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ کمی جلوتر من آن طرف امروز پیاده می شوم کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار کسی از سایه های هر چه ناپیدا می اید از آن طرف کودکی و نزدیک پنجشنبه به راه بعد از امروز می افتد کمی نزدیک به پنجشنبه نگهدار تو همان آشناترین صدای این حدودی که مرا میان مکث سفر به کودک ترین سایه ها می بری با دلم که هوای باغ کرده است با دلم که پی چند قدم شب زیر ماه می گردد و مرامی نشیند می نشینم و از یادمی روم می نشینم و دنیا را فکر می کنم آشناترین صدای این حدود پنجشنبه کنار غربت راه و مسافران چشمخیس دارم به ابتدای سفر می روم به انتهای هر چه در پیش رو می رسم گوش می کنی ؟ می خواهم از کنار همین پنجشنبه حرفی بزنم حالا که دارم از یاد می روم دارم سکوت می شوم می خواهم آشناترین صدای این حدود تازه شوم گوش می کنی؟ پیش روی سفر بالای نزدیک پنجشنبه برف گرفته است پیش روی سفر تا نه این همه ناپیدا تنها منم که آشناترین صدای این حدودم تنها منم که آشناترین صدای هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف می شود هر چه دریاست ، در من آبی حالا هر چه پیری است ، در من کودک هر چه ناپیدا ، در من پیدا حالا هر چه هر روز و بعد از این هر چه پیش رو منم که از یاد می روم ، آغاز می شوم و پنجشنبه نزدیک من است جهان را همین جا نگهدار من پیاده می شوم هیوا مسیح 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ به من نگاه کن درست به چشمهايم. میدانم که تازه از زير چتر برگشتهای میدانم که وقت نمیکنی دلت برايم تنگ شود ولی من از دلتنگی تمام وقتها برگشتهام. ترا و مرا به قضاوت آسمان میگذارم و چترم را به قضاوت برف. سکوتی اگر بود، در راه، حرفهای با خودم را افشاء میکنم. برادران بارانیام که زير چتر ! خواهران برفیام که بیچتر ! دارم به شهر شما دست میکشم. دارد از وقتهايی که نداريد صدای دورترين سرودهای جهان میآيد. من از مرزهايی که هنوز، میآيم دارم اينجا خانهای میسازم همينجای وقتهايی که نداريد دارم به شهر شما نگاه میکنم برادران بارانیام ! خواهران برفیام ! از درست به حرفهايم نگاه کن، راهی به کودکیهای جهان میرود. از درست به چشمهايم نگاه کن راهی به سرودهای فراموشی. میخواهم چشمهايم را به قضاوت جاده بگذارم و شهر شما را به قضاوت آسمان. حرفی اگر بود تو از تمام وقتهای با خودت چيزی بگو ... هیوا مسیح 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند با رمـیدنهای خــــود از عمر من کم کند می نهد بر شانه های خسته ام بار نگاه بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او کاسه صـبر مـرا لـبریز از غم می کند با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ با من بمان ای همصدا ، تا آخره اسم سفر از جادههای پر خطر ، این خسته را با خود ببر با من بخوان ای همنوا ، شعر سپید عاشقی این واژه را با هر زبان ، تنها توئی که لایقی من صدبیابان عاشقم ، دریای عشقم را ببین ازآسمان قلب من ، گلهای حسرت را بچین در کوچه های عاشقی ، من عابری دلخسته ام از من گذشتم با دلم ، چون بر دلت دل بسته ام در فصل سرد عاشقی ، من گرم پندار توام در وصف عشقت مانده ام ، حالا پی شعری نوام در شهربی سامان شب، با یاد تو من شاعرم از قصه های شهر شب ، تنها توئی در خاطرم. 5 لینک به دیدگاه
کامیلا 422 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مهر، ۱۳۸۹ غروب غمت رو به هر قیمتی خریدارم چون طلوع شادیهایت رو از ته دل آرزو دارم:icon_gol: 6 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان بگشود نافهای و در آرزو ببست شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم با نعرههای قلقلش اندر گلو ببست مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع بر اهل وجد و حال در های و هو ببست حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست 7 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم نمی دانم چرا؟ نمی دانم کجا؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت... نمی دانم چرا؟ 4 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ در اين تنهايي تنها و تاريک خدا مانند دلم تنــــگ است بيا اي روشن اي روشن تر از لبخند شبم را روز کن در زير سرپوش سياهي ها دلم تنـــــگ است 5 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ ما اما شبیه حرفهایمان نیستیم ... شبیه بغضهایمان هم نیستیم ... ما شبیه هیچکس نیستیم ... غریبه ی غریبه ایم ... 9 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ یه زمانی گرفته ای، در حد حافظ خوندن یه زمانی در حد قدم زدن یه زمانی در حد ناظری و شجریان گوش دادن یه زمانی در حد زار زدن با اون آهنگا در آخرین مرحله اما هیچ کاری می تونی بکنی!!!! 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مهر، ۱۳۸۹ از سر دلتنگی نیست قفس کوچک است ... و آسمان مقابلم، انگار هر روز بزرگتر می شود ... 7 لینک به دیدگاه
کامیلا 422 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۸۹ الهی زندگیت طعم عسل شه دعای دشمنت هی بی اثر شه ستارت تا ابد روشن بمونه سیاهی راه خونت رو ندونه الهی مرغ عشق آرزوهات سرشب تا سحر یکدم بخونه................:icon_gol::icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۸۹ روزها كه میروند یكی یكی برگها كه میافتند یكی یكی باز منم یكی یكی 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مهر، ۱۳۸۹ گم می شوم ... یک بار ... دو بار ... سه بار ... . . . روزی هزار بار گم می شوم و کسی نیست این دور و برها تا پیدایم کند ...! 8 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۸۹ منتظر نباش كه شبي بشنوي، از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام! كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم! يا در آسمان، به ستاره ي ديگري سلام كردم! توقعي از تو ندارم! اگر دوست نداري، در همان دامنه ي دور دريا بمان! هر جور راحتي! باران زده ي من! همين سوسوي تو از آن سوي پرده ي دوري براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است! من كه اين جا كاري نمي كنم! فقط گهگاه گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم! همين! اين كار هم كه نور نمي خواهد! مي دانم كه به حرفهايم مي خندي! حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم، باران مي آيد! صداي باران را می شنوی ؟ 5 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۸۹ میدانی که، وسوسهی گم شدن در خیابانهای این اطراف، گمم میکند. مغز معیوب من آخر، فقط منتظر یک بهانهست! 2 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آبان، ۱۳۸۹ چه غم ناک است صدای عقربه های ساعت در صندوقی کهنه که کلید قفلش را مادربزرگ در جیب گذاشت و با خود برد 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۸۹ گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود ! دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است ... دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند ...! 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده