رفتن به مطلب

حس مرموز...


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

نبودن تو تلخ ...

اشک های من شور ...

یادت شیرین ...

.

.

.

زندگی ام چقدر بامزه است !!!

  • Like 11
  • پاسخ 627
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

هر شب که می خوابم

می گویم

صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ

وانمود می کنم

هیچ دلتنگ نبودم

صبح که بیدار می شوم

می گویم

شب، با چمدانی بزرگ می آید

و دیگر

نمی رود..

  • Like 11
ارسال شده در

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

نه، هیچ اتفاقی نمی افتد

روزها

همان طور به روودِ شب می ریزند

که شب ها

به سپیده ی روز...

 

نه پرده ای

به ناگهان کشیده می شود

نه سرانگشت شاخه ای

به هوای ماه می جنبد

نه تو

از راه می رسی!

*

قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد

مثلن این که:

تو با شاخه ای گل سرخ در دست هات

از راه برسی و ...!

نه،

عین روز روشن است،

تو رفته ای بازنگردی

و من

مانده ام پشت این همه کاغذسیاه

تا هر لحظه

به اتفاق خاصی که قرار نیست بیفتد

فکر کنم!

از : رضا کاظمی

  • Like 9
ارسال شده در

وقتی شقیقه هایم

از تحمل زخم های کهنه

تیر می کشند

مجبور می شوم

به دورترین عزیزترینم

با بلندترین صدا بیندیشم...

 

  • Like 7
ارسال شده در

از تو بیشتر

خاطره هایت را دوست دارم

که با من مانده اند ...

آرام و بی ادعا !

  • Like 10
ارسال شده در

آدم ها می گذرند

آدم ها از چشم هایم می گذرند

و سایه ی یکایکشان

بر اعماق قلبم می افتد

مگر می شود

از این همه آدم

یکی تو نباشی

لابد من نمی شناسمت

وگرنه بعضی از این چشم ها

این گونه که می درخشند

می توانند چشم های تو باشند

 

رسول یونان

  • Like 5
ارسال شده در

مـن می بـافـم …

تـو می بـافـی … .

مـن بـرای ِ تـو کـلاه ؛ تـا سـرت گـرم شـود ،

تـو بـرای ِ مـن دروغ ،تـا دلـم گـرم شـود....

  • Like 6
ارسال شده در

خوشبختانه، هنوز خدا هست

و هنوز او حکم می کند ...

  • Like 7
ارسال شده در

به کدام وسوسه وا دادی؟

مسیحِ من!

که چشمان تو

-لب به جام نبرده- مستند

وهژمونیِ مژگانت بر شب سیطره دارد

یک شب بیا و

یهوداباش

تو توطئه بچینی

من مصلوبِ توباشم!

  • Like 9
ارسال شده در

شادی ها را ببین

که با چه سرعتی

بین انگشت های بی توجهی ما

پر پر می شوند !

و بغض های لعنتی ...

که مثل علف هرز

روی تمام ثانیه هامان

ریشه دوانده اند !

.

.

.

آغوشت را باز کن

ترسیده ام ...

  • Like 11
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

افکار گرفته و مغموم

 

از کندوهای متروک همه ی دوران

 

در هوا چرخ می زنند و هجوم می آورند

 

در اطراف دلم وز وز می کنند

 

و به دنبال صدایم می گردند...!

 

  • Like 8
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

قوانین علم را به هم زده ای!

نبودنت وزن دارد !

تهی … اما .. سنگین!

  • Like 7
ارسال شده در

دیواری کوتاه تر از خودم پیدا نمی کنم ؛

 

که به وقت دلتنگی بد و بیراه نثارش کنم ،

 

سرزنشش کنم و مدام بسوزانمش که

 

ببین حق با تو نیست....

 

که لحظه ها را سوزانده ای

 

که خدای ِ فرصت سوزی بوده ای....

  • Like 6
ارسال شده در

انگشتـــــــانم ..

 

برای شـمـردن تعداد دوست داشتنت کافی نیست !..

انگشتان ظریفت را لحظه ای قرض می دهی؟

نه

انگار باز هم کافی نیست !

باید بروم ســـراغ تــار مـوهـایـت ..

نه باز هم کافی نیست..

  • Like 8
ارسال شده در

وقتی تمام بدنم

 

از دلتنگی درد می کند....

 

کجاست مخدر نگاهت.....!

  • Like 8
ارسال شده در

شاید از مد افتاده باشد

شاید دیگر اندازه ام نباشد

اما هنوز بوی خاطره میدهد

پیراهنی که تو روی شانه های ان اشک ریختی.....

  • Like 6
ارسال شده در

خیره میشوم به فنجان قهوه ام

 

فقط

به این فکر میکنم چرا قهوه ی من هیچ وقت

 

قهوه ای نیست!

 

/

  • Like 7
ارسال شده در

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید.

دیری ست،

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوقِ ماهیان و تنهاییِ خودم

پر کرده ام،ولی

مهلت نمیدهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پرگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم.

امّا،

من عاقبت از اینجا خواهم رفت.

پروانه ای که با شب میرفت،

این فال را برای دلم دید.

از زبانِ برگ/شفیعی کدکنی/

  • Like 5
ارسال شده در

میدونستی که نموندی

دلمو خیلی سوزوندی

  • Like 4
ارسال شده در

کاش دهخدا می دانست

دلتنگی … اشک …. فاصله …. بی وفایی….

تعریفش فقط دو حرف است

“تـــو”

  • Like 5

×
×
  • اضافه کردن...