arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ سنگ زد عاقل اگر بر دل ديوانه ما سنگ از او عاقل از او اين دل ديوانه از او 3 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ مرا دليست كه هرگز به دلبري نسپردم در اين خرابه ندانم چگونه لانه تو كردي 3 لینک به دیدگاه
آناهل 21 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ گاه می اندیشم...خبر مرگ مرا... با تو... چه کس می گوید!!؟؟ آن زمان که خبر مرگ مرا...از کسی می شنوی ... , روی تو را...کاشکی می دیدم... شانه بالا زدنت را... بی قید... و تکان دادن دستت , که :" مهم نیست زیـــــــــاد "... و تکان دادن سر را که : " عجـــــــــــــب...عاقبت مــــــــرد...؟؟ " افســــوس ... کاشکــــی می دیدم ! 6 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ شب عاشقان بي دل چه شب دراز باشد 3 لینک به دیدگاه
تک ستاره 524 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود. گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید. گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی. گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم. گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ... گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ... 6 لینک به دیدگاه
تک ستاره 524 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ زندگی شاید همین باشد یك فریب ساده و كوچك آن هم از دست كسی كه تو دنیا را جز با او وجز برای او نمی خواهی 8 لینک به دیدگاه
تک ستاره 524 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ عاشقت خواهم ماند..............بی آنكه بدانی. دوستت خواهم داشت ................بی آنكه بگویم . درد دل خواهم گفت............بی هیچ كلامی . گوش خواهم داد ....................بی هیچ سخنی . در آغوشت خواهم گریست.......بی آنكه حس كنی . در تو ذوب خواهم شد ...........بی هیچ حرارتی . این گونه شاید احساسم نمیرد 6 لینک به دیدگاه
تک ستاره 524 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۸۹ من همان قاب تهی٬خسته و بی تصویرم که برای تو و تصویر دلت میمیرم 5 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ هر چه تلخي بود امتحان كردم ولي ديدم هيچي تلخ تر از نديدنت نيست 4 لینک به دیدگاه
ترمه جون 1381 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ الهی بمیری که دیگر بدونم کجایی............... 4 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ الهی بمیری که دیگر بدونم کجایی............... عجب دعايي ................. عجب علاقه اي............... عجب ياري .................... 2 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 مهر، ۱۳۸۹ حواست نیست هوامُ کام میگیری، حواست نیست حواسم هست و میمیرم، حواست نیست کنارت اوج میگیرم، حواست نیست … 5 لینک به دیدگاه
ترمه جون 1381 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۸۹ به تو تبریک میگم که به تو باختمو زیر پا له کردم دل خود ساختمو به تو تبریک می گم که دلم پیش تو بود که تموم زندگیم توی آتیش تو بود مگه چی خواستم ازت به جز عاشق بودن که چشام برای تو آینه ی دق بودن بگو چی کم داشتم که بریدی از دلم به کدوم مقصودت نرسیدی از دلم... به تو تبریک می گم که بی خودی توی زرق و برق دنیا گم شدی به تو تبریک می گم گم شدنو گل گلخونه ی مردم شدنو دلی غمگین تر از دل من هم مگه هست تو نشونمن بده دل غمگین اگه هست تو صدای قلبمو نشنیدی ای وای مردم از چشمای تو دیگه از من چی میخوای به تو تبریک می گم به تسلای دلم که دل سنگیتو بذاری جای دلم این منم از دنیا مونده و وامونده این منم که هر چی داشت پای تو سوزونده... 3 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۸۹ من دیدم تـو را كه لبخند می زدی به احساس های من ! من شنیدم كه هزار بار می گفتی : " دوستـت دارم " ! من احساس كردم كاملا احساس كـردم كه دست های لرزانـم را گرفتی و ... تابستان شدم ! من دیدم ، شنیدم و كاملا احساس كـردم ... من ... . . . این فلسفه ی بیدار شدن از خواب ، عجیـب مرا اذیت می كند !!؟ 9 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۸۹ یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست در خلوتی چنان که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست جانا ز آرزوی تو جانم به لب رسید بنمای رخ که قوت دل و جانم آرزوست گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم طیره مشو که چشمه حیوانم آرزوست یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم عیبم مکن که روضه رضوانم آرزوست وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست دایم نظاره رخ خوبانم آرزوست بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است خوشتر ازین و آن چه بود آنم آرزوست ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست 6 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مهر، ۱۳۸۹ پاییز باشد … باران باشد … تو باشی و خیابانی نامنتهی … به دنیا خواهم گفت خداحافظ ! 9 لینک به دیدگاه
arash86. 4604 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ در خالصانه ترین گوشه قلبم أنجا که خبر از تاریکی است تنها یاد تو می درخشد 5 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ لازم نيست دنياديده باشد همين که تو را خوب ببيند دنيايي را ديده است 8 لینک به دیدگاه
aida.comix 1809 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ نه پایی میخواهم برای رفتن... نه دلی برای خواستن... نه چشمی برای دیدن... نه حنجره ای برای گفتن... نه سینه ای برای نفس کشیدن... تو فقط دو بال شکسته به من بده تا به جایی بگریزم که خدا هم دل نگرانم شود،با همان دو بال شکسته چنان دور خواهم شد که سایه ام را زمین که هیچ،ملکوت هم به خود نبیند! دو بال شکسته! فقط! 5 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مهر، ۱۳۸۹ فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش بلبل از فضل گل آموخت سخن ور نه نبود این همه قول و غزل تعبیه در منقارش ای که از کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا بسلامت دارش . . . 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده