رفتن به مطلب

شعـری بـرای تـو...


ارسال های توصیه شده

کــآش فقـــط بودی

وقتی بغـــض میکردم

بغلــــم میکردی و میگفتی

ببینــــم چِشــآتو

منـــو نیگــــآ کُن

اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرم

 

tumblr_mpqu84zyQ41sxq9yho1_500.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﯿﺎﺯﺩﺍﺭﯼ ﺏ ﯾﻪ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ

ﮎ ﺗﻮﺭﻭ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺨﻮﺍﺩ ....

ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﻭﺝ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ:

ﻫﺴﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺗﺎ ﺗﻬﺶ .....

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تقدیم به همدمم خدا

خدایا ، چقدر حرف زدن با تو خوب است .

چه ساکت و چه صبور به درد دل من گوش میدهی ،

چه ساده اشاره میکنی پیش تر بیایم و اندوه و رنج هزاران سال تنهایی ام را با تو بگویم .

وقتی به رشته های نقره ای باران آویزان میشوم تا خودم را به اسمان هفتم تو برسانم مرا به فرشتگانت نشان میدهی و میگویی این است تفاوت آدمیان با شما !

خدایا، چقدر حرف زدن با تو زیباست.

چگونه گرد و خاک را از سر و روی کلماتم پاک کنم تا لایق تو بشوند؟

کجا و در چه زاویه ای بنشینم تا گناهان فراوانم را نبینی؟

چگونه گیسوان تو را شانه کنم تا ساکنان عرش مات و مبهوت بمانند ؟

چه دسته گلی برایت بیاورم تا بوی آن بهشتیان را مست کند ؟

با چه رویی چمدان فرسوده ام را بگشایم و تحفه های ناقابلم را تقدیمت کنم ؟

دوستت دارم خدای من

خدای خود خود من

 
  • Like 4
لینک به دیدگاه

راستش را بخواهی :

فاجعه ی رفتن “او” ؛

چیزی را تکان نداد !

من هنوز هم چای میخورم ،

قدم میزنم …. هستم !

اما ….

تلخ تر ؛

تنهاتر ،

بی اعتمادتر … !!!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

از من نرنــــــــــجنه مغــــــرورم نه بی احســـــاس فقط خســــته امخســـــــــته از اعتــــــمادی بیــــجابرای هـــــــــمین قفــــــــــــلی محــــــــــــــکم بر دل زده ام....

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم می کند

منطق او حتی از حماقت من هم احمقانه تر است

  • Like 4
لینک به دیدگاه

وقتی می روی تمام چیزهای عادی

یادگاری می شوند

حساس می شوند

تَرَک برمی دارند

بر مبل نمی شود نشست که تو آنجا نشسته بودی

هوا را نمی شود نفس کشید که عطر تو آنجا مانده است

وقتی نیستی همه چیز تو را یادآوری می کند

تو را و نبودنت را

حالا میدانی چرا همه چیز یادم مانده؟

  • Like 4
لینک به دیدگاه

شیرین بهانه بود....

فرهاد تیشه میزد تا باور نکند صدای مردمانی را که در گوشش میخواندند:

دوستت ندارد....

 

 

 

درسته شعر نیس ولی خیلی دوسش دارم

  • Like 4
لینک به دیدگاه

با نگاهت اجتماع کافری تشکیل شد

هیئتی از فرقه های دلبری تشکیل شد

 

مردم از خانه برای دیدنت بیرون زدند

سازمان رسمی گردشگری تشکیل شد

 

ماده گرگ چشمهایت آنقدر کشته گرفت

در مسیرت دادگاه کیفری تشکیل شد

 

آنقدر مردان بیچاره گرفتارت شدند

مجمع لغو طلاق محضری تشکیل شد

 

عاشقیدن جوری از زیبایی ات معنا گرفت

که گروه جعل های مصدری تشکیل شد

 

با تو زیبایی شناسی در هنر تغییر کرد

مکتب امپرسیون روسری تشکیل شد

 

آمدی از خانه بیرون باز دعوا شد سرت

اخم کردی دسته های شرخری تشکیل شد

 

عده ای می خواستند از جنس تو صحبت کنند

انجمن های زبان زرگری تشکیل شد

 

سیب سرخم ! شاخه ات افتاد در دست شغال

باز هم دنیایی از دیو و پری تشکیل شد...

علی صفری

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...