خاله 3004 ارسال شده در 16 شهریور، 2010 گم میشی و من، بیدار میشم؛ فحش میدم؛ میخوابم؛ فحش میدم و پیدا نمیشی که نمیشی… 7
- Nahal - 47858 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد و بعد از رفتنت يک قلب باراني ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاکستري گم شد و گنجشکي که هر روز از کنار پنجره با مهرباني دانه بر ميداشت تمام بالهايش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران شد و بعد رفتنت انگار کسي حس کرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت کسي حس کرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دريا چه بغضي کرد... کسي فهميد نام مرا از ياد خواهي برد و من با آنکه مي دانم تو هرگز ياد مرا با غرور خود نخواهي برد، هنوز آشفته چشمان زيباي توام: برگرد...! ببين که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از اين همه طوفان و وهم و پرسش و ترديد کسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت: "تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم" و من در حالتي مابين اشک و حسرت و ترديد- کنار انتظاري که بدون پاسخ و سرد است و من در اوج پاييزي ترين ويراني يک دل ميان غصه ام از جنس بغض کوچک يک ابر نمي دانم چرا؟ شايد به رسم عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا کردم... 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 ابري نيست . بادي نيست. مي نشينم لب حوض: گردش ماهي ها ، روشني ، من ، گل ، آب. پاكي خوشه زيست. مادرم ريحان مي چيند. نان و ريحان و پنير ، آسماني بي ابر ، اطلسي هايي تر. رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط. نور در كاسه مس ، چه نوازش ها مي ريزد! نردبان از سر ديوار بلند ، صبح را روي زمين مي آرد. پشت لبخندي پنهان هر چيز. روزني دارد ديوار زمان ، كه از آن ، چهره من پيداست. چيزهايي هست ، كه نمي دانم. مي دانم ، سبزه اي را بكنم خواهم مرد. مي روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم. راه مي بينم در ظلمت ، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. سهراب سپهری 6
Mitra 1723 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 امروز ... امروز است و فردا ... امروزی دیگر ! چه فرقی دارد روزها برایم وقتی تـــــو را ندارم ... 7
*Polaris* 19606 مالک ارسال شده در 18 شهریور، 2010 فکر تنهایی نباش ، تنهایی خودش تنهاست ، تنها به فکر کسی باش که بی تو تنهاست 6
MEMOLI 8954 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 آشناترين صدای اين حدود پنجشنبه ! کنار غربت راه و مسافران خيس چشم دارم به ابتدای سفر می روم به ابتدای هر چه در پيش رو می رسم ... گوش میکنی؟! میخواهم از کنار همين پنجشنبه حرفی بزنم حالا که دارم از ياد میروم دارم سکوت میشوم میخواهم آشناترين صدای اين حدود تازه شوم جهان را همينجا نگهدار من پياده میشوم ...! هیوا مسیح 6
خاله 3004 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 اینجا فقط باید شعر بنویسیم؟ هر چه میخواهد دل تنگت بگو فرنوش جان البته تالار ادبیاته مربوط هم باشه:ws2: 3
قاصدکــــــــ 20162 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 اینجا فقط باید شعر بنویسیم؟ هرچه از دل برآيد را اينجا راه است . منتهي چون اسم اين جستار " تنهايي " هست بهتره پيرامون همين موضوع نوشته ها قرار داده بشه براي ساير مباحث هم ساير جستار ها فعال هستند . 2
patrick 251 ارسال شده در 18 شهریور، 2010 بیشتر آدم ها حرف از تنهایی می زنن انگار دوره و زمونه ی تنهاییه ولی فقط می گن تنهاییم حالا واقعاٌ بیاید ببینیم تنهایی چیه ..؟ تو دوره زمونه ای که جمعیت کره ی زمین بالای 6 میلیارد همین کشور خودمون 70 میلیون جمعیت داره با وجود این همه آدم تنهایی چه معنایی داره.؟ این روزا توی خیابونا که نگاه می کنی تا چشمت کار میکنه آدم ها جور واجور میبینی مگه این آدما چیشونه؟ آره همه ی این ها انسانن ولی مشکل اینجاست که هیچکدوم حاضر نیستم به هم اعتماد کنن ومهم تر از اون هیچکدوم حرف دل همو نمی فهمن.! تنهایی یعنی اینکه تو نمی تونی میون این70 میلیون نفر یکی رو پیدا کنی که حرف دلتو بفهم ، حرف دلتو بهش بگی با هاش درد دل کنی، بزرگترین آرزویی که داری اینه که یکی درکت کنه واحساساتتو باهاش تقسیم کنی بهت وفا دار باشه وهیچ وقت تنهات نذاره . 3
MEMOLI 8954 ارسال شده در 19 شهریور، 2010 این سطر یا سطرهای بعد نقطه ای می آید که پایان تمام حرفهاست ... در قاب غمگین پنجره موهای خسته و پیراهن سیاه دخترکی که دور می شود دور می شود دور می شود ... در قاب غمگین پنجره نقطه ای سیاه دور می شود ... نقطه ای که پایان تمام حرفهاست ...! گروس عبدالملکیان 8
- Nahal - 47858 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 بـودن را تاب ندارم شدن را توان بهای سنگین زندگی را به قیمت دلم پرداختم و تو …. کاش میدانستی که چقدر تنهایم ... 7
- Nahal - 47858 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت «حسین پناهی» 6
- Nahal - 47858 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 مادربزرگ گم کرده ام در هياهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اوين حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ايوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پايم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز زندگانيم حسین پناهی 5
- Nahal - 47858 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکان که درنبودن تو مرا به باد ملامت گرفته اند ترا به نام صدا می کنند هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج کنار باغچه زیر درخت ها لب حوض درون آینه ی پاک آب می نگرند تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو درترانه من تو نیستی که ببینی چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید به روی لوح سپهر ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ترا شناخته ام به خواب می ماند تنها به خواب می ماند چراغ ، آینه، دیوار بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست از تو می گویم تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو به روی هرچه در این خانه ست غبار سربی اندوه بال گسترده است تو نیستی که ببینی دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است غروب های غریب در این رواق نیاز پرنده ساکت و غمگین ستاره بیمار است دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است تو نیستی که ببینی! فریدون مشیری 5
Mitra 1723 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 فردا روز دیــــــــــگری است كه بی تو بر عمر تلف شده افزوده می شود ... همین روزها روز رفتن از راه می رسد ... و من طوری از خیال تو گم می شوم كه انــــگار هرگــــــز نبــ.ـــ.ـــ.ــوده ام ... 5
خاله 3004 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 خسته تر از آنم که لیوانی چای آرامم کند..... آغوش گرم ترا می خواهم ..... در جنگلی ناشناس... وقتی که آسمان.... از لا به لای شاخه ها سرک می کشد 5
خاله 3004 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 تنهایی ذره ذره خودی نشان می دهد وقتی تو آن قدر کم پیدایی که سنگینی روزگارم را مورچه ها به کول می کشند و من تماشایشان می کنم 5
farnosh 139 ارسال شده در 20 شهریور، 2010 تو آمدي و دستت را به سويم دراز کردي ، گفتم ــ از قفس چه مي داني ؟ گفتي : آزادي ــ از تنهايي ؟ گفتي : همزباني ــ از محبت ؟ : عشق ــ از دوستي ؟ : صداقت ــ از بهار ؟ : طراوت ــ از سفر ؟ : انتظار ــ از جدايي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ : ........ باز هم گفتم جدايي ؟ سکوت تو مرا شکست و به گريه انداخت . به چشمانت نگاه کردم و گفتم بگو ... تو آغوش به رويم گشودي و گفتي :جدايي ، هرگز ... 4
ارسال های توصیه شده