رفتن به مطلب

لبخند ميزند ... تلخ !


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

در برگ ریزان عمرم

همه آمدند

جز تو که همیشه

دیر می آیی ...!!!

  • Like 4
  • پاسخ 400
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

این روزها ... وقتی که دلم می گیرد ... بلندتر می خندم .......

  • Like 10
ارسال شده در

در نبودنت زندگي، چیزی جز تکرار تنفس نیست

تنفسی فقط برای بودن

بودنی به ارزش هیچ ...!!!

  • Like 7
ارسال شده در

.

.

.

خنده​های شیرینت

حرف​های تلخی​ست

که کسی

نمی​شنود ...

  • Like 9
ارسال شده در

وقتی می شکنم خوب تماشا کن ... شاید ، روزی به دنبال تکه هایم بگردی ...!

.

.

.

 

  • Like 7
ارسال شده در

کفش هایم

به سوی نرفتن

جفت شده اند

و صدای ترک خوردن بغضی که می گوید

وقت رفتن است!

اما...

به کجا؟

با کفش هایی پر از رفتن،

که به سوی نرفتن

جفت شده اند!

  • Like 8
ارسال شده در

صدای معلم در کلاس می پیچد......

جاهای خالی را با کلمات زیر پر کنید

و من هنوزنمیدانم جای خالی تو را چه چیز پر خواهد کرد ؟

  • Like 5
ارسال شده در

کسی به استقبالش نیامده بود

آینه جیبی اش را در آورد

و در آن به خودش لبخند زد

و بعد ...

.

.

.

گریست ...

  • Like 8
ارسال شده در

جاده

اتوبوس

راننده

مسافران

هیچکدام نمی دانند

چگونه

راه خانه ام را پیدا کنم ...

.

.

.

بعد از

خداحافظی با تو ...!

  • Like 4
ارسال شده در

مرگ را می بینم که می آید

گل سرخی در دست

و من از رنگ گل

و عطر گل برایش سخن

می گویم

و کلمات گل را برایش

می خوانم

و لبخند گل را برلبان مرگ

تماشا می کنم

 

 

بیژن جلالی

  • Like 2
ارسال شده در

من میروم

از این خاک

تو حتی نمی گویی با تو بودن را دوست داشتم

می روم

و همچنان بعد از سالها منتظر این جمله

 

  • Like 4
ارسال شده در

بیا تظاهر کنیم

که هیچکدام از آن قطارهای ِ پرتاخیر

من را

به

تو

نرساندند !

.

.

.

فقط بیا تظاهر کنیم ...

  • Like 7
ارسال شده در

سطر اول تو آمدی

دیگر ادامه نمیدهم

بگذار به همین آمدن، دل خوش کنم

...

  • Like 5
ارسال شده در

بکُش

این خیال را !

ما

شادی درو نخواهیم کرد ...

بار نمی دهد

این خاک ...

.

.

.

می بلعد !!!

  • Like 6
  • 2 هفته بعد...
ارسال شده در

بی آنكه مرا به خدا بسپارد، رفت ...

.

.

.

خدا را از یاد برده بود

یا مرا ؟!...

 

  • Like 6
ارسال شده در

غایت خوبی که هست، قبضه و شمشیر و دست

خلق حسد می برند، چون تو مرا می کُشی

  • Like 3
ارسال شده در

چه دونده های کُندی

نه از من عبور می کنند

نه به تو می رسند

عقربه ها

  • Like 3
ارسال شده در

گفتم شاید خواب

امروز را تمام کند برایم !

خوابیدم و تمام کرد ...

تمام ِ امروز را برایم ...!

  • Like 11
ارسال شده در

رفتم

رفتی

رفت ...

.

.

.

چقدر ساده صرف شدیم !

  • Like 9
ارسال شده در

من با خاطراتِ لبخند‌ها

گریه می‌کنم !

و در حین راه رفتن غرق می‌شوم ...

من معجزه زیاد دارم !

می‌توانم با چشمهای بسته خواب ببینم ...!

  • Like 10

×
×
  • اضافه کردن...