taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 مرا با تو عهدیست چنان پایدار به جرمش برندم اگر پای دار چنان آن رسن را ببوسم ز عشق که گویی بهشتم بود انتظار 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 آه ....... ساعت ها دیوانه ام می کنند گاهی... اگر از من خبر بگیری، خوب است نگیری اما، دلگیر نمی شوم...! بیایی ببینمت حرف ندارد نیایی ببینمت اما می گذرد...! بپرسی . . بخواهی. . بنویسی . . ببینی . . بمانی. . بشنوی . . باشی . . همیشه باشی . . نزدیک باشی . . برای من باشی، خوب می شود، بهشت می شود نباشی اما . . نخواهی اما . . جهنم نمی شود! فقط ساعت ها گاهی دیوانه ام می کنند... شاید بیشتر از گاهی! 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 16 آبان، 2011 بودن یا نبودن فرقی ندارد وقتی مدتهاست چشم هایت دروغ می گوید... 5
sweetest 4756 ارسال شده در 16 آبان، 2011 تمام فنجان های قهوه که می گفتند ما به هم نمیرسیم را شکستم و فنجانی دیگر خوردم ... ...فالی دیگر گرفتم ... از بس قهوه خوردم ... به گمانم یک قرن بیدار باشم.......! 5
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 تجاوز تنها شامل آنچه که در صفحه حوادث روزنامه ها می خوانیم نیست تجاوز یعنی لمس تن معشوقه ات در حالیکه او حسی مشترک ندارد ! 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 می گذرم از خاله زنکیٍ حرفها... از پیچ تند کوچه ی شماتت از بلندی دیوار حاشا شکایت ...نمی کنم و به تلخی ای کاشها کاری ندارم کارهای مهمتری هم هست مثل کندن یک دل سنگین از خاکی سرد و غریب و گره زدنش به روشنی فرداها ... 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 من فقط می خواهم از تو بنویسم از آغوشت از بوسه هایت از ... اما می ترسم ...می ترسم باز برچسب بخورم متهم شوم که ا . ر . و . ت . ی . ک می نویسد منظور دار اما من فقط از با تو بودن می نویسم ... تمام من همین سه نقطه هائیست که گاه می ترسم از نوشتنش و واژه پیدا نمی کنم گاهی گاه از بی پروائی هایم می ترسم ... 5
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 بودن و نبودنت هم خوب است! اینها اگر نباشد ... کِی از نبودنت بمیرم و کجا برای باز دوباره بودنت پر پر بزنم؟! بگذار زندگیم همین قدر غیرعادی باشد من همه این ها را دوست دارم 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 به هیبت فرشته باشی یا شیطان ... فرقی نمیکند ... دلتنگ که میشوی در حسرت یک لبخند مانده ای.........! 2
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 ه ساعت نگاه مي كنم حدود ساعت سه نصف شب است چشم ميبندم كه مبادا چشمانت را از ياد برده باشم و طبق عادت كنار پنجره ميروم سوسوي چند چراغ مهربان و سايه كشدار شبگردان خميده و جاكستري گسترده بر حاشيه ها و صداي هيجان انگيز چند سگ و بانگ آسماني چند خروس از شوق به هوا ميپرم چون كودكيم و خوشحال كه هنوز معماي سبز رودخانه از دور برايم حل نشده است آري از شوق به هوا ميپرم و خوب ميدانم سالهاست كه مرده ام 1
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 جا مانده است چيزي جايي كه هيچ گاه ديگر هبچ چيز جايش را پر نخواهد كرد نه موهاي سياه و دندانهاي سفيد 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم. بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم. پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا در عطا کـردن است که می ستانیـم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم، و در مردن است که حیات ابدی می یابیم... 3
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 صد سوز پنهان مانده در سازم که یک شب با گریه در چشمان گریانت بخوانم آئینه ام چین خورده از رنج جدایی از تو سرودن یعنی فصل آشنایی .. 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 ردپاهایم راپاک می کنم به کسی نگویید من روزی دراین دنیا بودم. ... خدایا می شوداستعـــــفا دهم؟! کم آورده ام... 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 هر وقت تو زندگي به يه در بزرگ که يه قفل بزرگ روش بود رسيدي ، نترس و نااميد نشو چون اگه قرار بود در باز نشه جاش يه ديوار مي گذاشتن... 4
taghdir 2528 ارسال شده در 16 آبان، 2011 الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم. بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم. پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا در عطا کـردن است که می ستانیـم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم، و در مردن است که حیات ابدی می یابیم... 4
Ssara 14641 ارسال شده در 17 آبان، 2011 نمی دانم رفته ای یا بودنت را احساس نمی کنم! کاش لااقل برایم "دسته گلی به آب" می دادی. 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 17 آبان، 2011 ه مي کشم تو را , با تمام انتظار پر شکوفه کن مرا , اي کرامت بهار در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند کارواني از شهيد , کارواني از بهار اي بهار مهربان , در مسير کاروان گل بپاش و گل بپاش , گل بکار و گل بکار بر سرم نمي کشي , دست مهر اگر , مکش تشنه محبتند , لاله هاي داغ دار دسته دسته گم شدند , مهره هاي بي نشان تشنه تشنه سوختند , نخل هاي روزه دار مي رسد بهار و من , بي شکوفه ام هنوز آفتاب من , بتاب ! مهربان من , ببار ! 4
MEMOLI 8954 مالک ارسال شده در 26 آبان، 2011 دیر کرده ای ... عقربه ها گیر کرده اند در گلوی من انگار ! که رد نمی شود نه زمان نه آب خوش ...! 5
Ssara 14641 ارسال شده در 29 آبان، 2011 هیس... ساکت ... آهسته بیایید ....آهسته بروید ... اینجا وجدان ها همه خوابند.... !!! 6
ارسال های توصیه شده