armstrong 2214 ارسال شده در 9 تیر، 2010 دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست 1
marjan17 4150 ارسال شده در 9 تیر، 2010 تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت چه حاجت است که مشاطهات بیاراید 2
armstrong 2214 ارسال شده در 9 تیر، 2010 در دیده ی من اندرا،وز چشم من بنگر مرا زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام 2
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 9 تیر، 2010 ان سفر كرده كه صدقافله دل همره اوست هر كجا هست خدايا به سلامت دارش 4
taniam 256 ارسال شده در 9 تیر، 2010 شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا 3
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 9 تیر، 2010 آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند نكته ها هست بسي ،محرم اسرار كجاست ؟! 3
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 9 تیر، 2010 تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی.... همتی کن و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است......... 2
sara 20 1717 ارسال شده در 9 تیر، 2010 تا درد رسید چشم خونخوار ترا خواهم که کشد جان من آزار ترا یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز دردی نرسد نرگس بیمار ترا 1
RezaMTJAME 9278 ارسال شده در 9 تیر، 2010 ای که عمرت به هفتاد رفت. مگر خفته بودی که بر باد رفت.:w00: 6
parikoochooloo 10748 ارسال شده در 9 تیر، 2010 تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم :w74: 5
ALI* 880 ارسال شده در 10 تیر، 2010 مهرورزان زمان های کهن هرگز از خويش نگفتند سخن که در آنجا که" تو" يی بر نيايد دگر آواز از "من"! ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد هر چه ميل دل دوست بپذيريم به جان هر چه جز ميل دل او بسپاريم به باد! 5
ArAm 29 ارسال شده در 10 تیر، 2010 دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود... 5
ALI* 880 ارسال شده در 10 تیر، 2010 دردهای آشنا دردهای بومی غریب دردهای خانگی دردهای کهنهء لجوج اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ِ ناگزیر خویش را رها کنم؟ 3
parizad 36 ارسال شده در 10 تیر، 2010 در این سار بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند 4
آریوبرزن 13988 ارسال شده در 10 تیر، 2010 در دادگاه عشقش ، محكوم حكم مرگم شايد كه بي گناهي ، تنها گناه من بود 3
ارسال های توصیه شده