رفتن به مطلب

وصف حالتان با زبان شعر


*Polaris*

ارسال های توصیه شده

سینه مالا مال درد است ای دریغا مرهمی/ دل زه تنهایی به جان امد خدایا همدمی/چشم اسایش که دارد از سپهر تیز رو/ ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

آنقدر زمین خورده ام که بدانم

برای برخاستن

نه دستی از برون

که همتی از درون

لازم است

حالا اما...

نمی خواهم برخیزم

در سیاهی این شب بی ماه

می خواهم اندکی بیاسایم

فردا

فردا

برمی خیزم

وقتی که فهمیده باشم چرا

زمین خورده ام...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من دلم می خواهد ساعتی غرق درونم باشم...

 

عاری از عاطفه ها...

تهی از موج و سراب...

دورتر از رفقا...

 

خالی از هرچه فراق..

 

من نه عاشق هستم ؛

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من...

 

من دلم تنگ خودم گشته و بس...

  • Like 9
لینک به دیدگاه

هان ای عقاب عشق!

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد

در راه زندگی،

با این همه تلاش و تمنا و تشنکی

با اینکه ناله می کشم از دل که

آب...آب

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

دلم بهانه ات را مي گيرد

 

چقدر امروز حس مي کنم نبودنت را

 

صدايت در گوشم مي پيچد و من بی اختیار مي گويم :

 

جـــانم ... مـرا صدا کردي ...؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه

حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

 

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

 

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

 

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

 

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

 

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

 

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

 

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

 

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

 

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

 

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

 

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

 

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

 

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

 

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

 

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

 

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

 

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

 

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سقف آسمان دلم سخت ترک برداشته

 

 

قدری آرام ترقدم بردار...!

 

سقفش به جهنم...

 

می ترسم پای تو را بخراشد.!!

 

 

زخم میزنی و میروی

 

چه باک

 

همینم میشود یادگاری

 

که یاد تورا همیشه برایم تازه کند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

...

پرسه میزنم با خاطراتت

گپی با حضور بی حضورت

دلجویی میکنم از ثانیه های شرمگین از نبودنت

و

بوسه ها بر تن نحیف سیگاری که در سکوت تلخش

غریبانه بخاطر من میسوزد ...

....

من

شب

خاطره

سکوت

شعر

چای

سیگار پشت سیگار

و خاکستری از من و تلی از من ....

  • Like 6
لینک به دیدگاه

رعد می بارد چو لب تر می کنم... طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا طلاطم کرده ام... راه دریا را چرا گم کرده ام

...

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست... از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سنگ آزاد شد.. یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام... تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

....

در میان خلق سر در گم شدم... عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می کنم... هرچه در دل داشتم رو می کنم

.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید... نتواند

که ره تاریک و لغزانست

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

 

نفس ... کز گرمگاه سینه میآید برون... ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.

نفس کاینست... پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...