sweetest 4756 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۰ سه ساعت دیگر صبح می شود و من همچنان عاجز از یافتن کلمه ای که بتواند احساس یک لحظه دیدار تو را توصیف کند! 4 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۰ اگر تنهاترین تنهایان شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشته های من است 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۰ من به بن بست نرسیدم راهمو کج کردم با تو مشکلی ندارم باخودم لج کردم دنبال راه فرارم از تو نه از اینجا میدونی فایده نداره بسه دیگه رویا تو چرا خسته نمیشی از منه دیونه از منی که شبو روزام مثل هم میمونه تو چرا چیزی نمیگی این خودش کابوسه غصه کم کم جون میگیره دل یه هو میپوسه من نمیتونم بسازم خونه ی رویاتو حیفه پای من بریزی همه دنیاتو من خودم اسیر راهم تو اسیرم میشی من نمیخوامتوی سختی تو کنارم باشی 2 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۰ اگر به باده مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید جهانیان همه گر منع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت چه حاجت است که مشاطهات بیاراید چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش کنون بجز دل خوش هیچ در نمیباید جمیلهایست عروس جهان ولی هش دار که این مخدره در عقد کس نمیآید به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند که بوسه تو رخ ماه را بیالاید 2 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۹۰ برخيزم و عزم بادهي ناب كنم رنگ رخ خود به رنگ عناب كنم اين عقل فضول پيشه را مشتي مي بر روي زنم چنان كه در خواب كنم... 2 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۰ خنده تلخ من ازگریه غم انگیزتراست کارم ازگریه گذشته ست به آن می خندم 4 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 تیر، ۱۳۹۰ نماز شام غریبان چو گریه آغازم به مویه های غریبانه قصه پردازم به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار که از جهان ره و رسم سفر براندازم ... 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ خدایا مگرخالقم نیستی چرادر زمین تو تنهاشدم بیا طاقتم طاق از بی کسی گرفتار آهوی دنیاشدم خدایا چرامن اسیرتنم عبوسم پریشانو دل آهنم مگرقلبم از جنس مرقوب نیست من این آهنو عاقبت میکنم من آرامشی آرزو میکنم به اشکم برایت وضومیکنم خدایا ببینکنج تنهائیم تورا تا سحر جسنجو میکنم خدایا ببخشا گناهان من گناهان کوچک وپنهان من خدایا تو که مهربانی بیا رهایم کن از کنج زندان من 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 تیر، ۱۳۹۰ مادرم فکر می کند زندگی من یک تلویزیون رنگی ست و برنامه هایش را می شود هر چند ثانیه یک بار با لمس شماره ای از راه دور عوض کرد. پدرم فکر می کند زندگی من صحنه ی نمایش است و شخصیت من می تواند هر چند دقیقه یک بار با خاموش و روشن شدن یک چراغ همراه با لباس وکفش و کیف وآرایش و مدل موهایم تغییر کند. من فکر می کردم زندگی ام پیله ای کوچک بود که خیلی دلم می خواست پاره اش کنم و بال های خوش رنگم را یک بار هم که شده در آفتاب ببینم. 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۰ صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد آن که یک جرعه می از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت جان فدای شکرین پسته خاموشش باد چشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد 5 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 تیر، ۱۳۹۰ برای اعتراف به کليسا می روم روی در روی علف های روئيده بر ديوار کهنه می ايستم و همه گناهان خودم را يکجا اعتراف می کنم بخشيده خواهم شد به يقين علف ها بی واسطه با خدا سخن می گويند ... 8 لینک به دیدگاه
O-N 10553 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۰ ترا كه عشــــــق نداري تـــرا رواست بخسب برو كه عشق و غم او نصيب ماست بخسب ز آفتــاب غــــــــم يار ذره ذره شـــديــــــــــــم ترا كه اين هــوس اندر جگر نخاست بخسب 6 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۰ عهدی که بسته بودم با پیر می فروش در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش افسوس آیدم که در این فصل نوبهار یاران تمام، طرف گلستان و من خموش 4 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۰ *روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است* *بنويسيد كه يك مرغ مهاجر بوده است *بنويسيد زمين كوچه ي سرگردانيست* *او در اين معبر پرحادثه عابر بوده است* *صفت شاعر اگر همدلي و همدرديست* *در رثايم بنويسد كه شاعر بوده است* *بنويسيد اگر شعري ازاو مانده بجاي* *مردي از طايفه ي شعر معاصر بوده است* *مدح گويي و ثنا خواني اگر دين داريست* *بنويسيد در اين مرحله كافر بوده است* *غزل هجرت من را بنويسيد همه جا* *روي قبرم بنويسيدمهاجر بوده است 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی من سلسله موجم تو سلسله جنبانی از آتش سودایت دارم من و دارد دل داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ ای دل ساده بکش درد که حقت این است از زمانه بشو دلسرد که حقت این است هر چه گفتم مشو عاشق نشینیدی حالا همچو پائیز بشو زرد که حقت این است آنچه بر عاشق دلخسته روا دانستی فلک آخر سرت آورد که حقت این است . . . 4 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ من یاد گرفته ام ... "دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... " ولی نمی دانم چرا ... خیلی ها ... و حتی خیلی های دیگر ... می گویند : "این روز ها ... دوست داشتن دلیل می خواهد ... " و پشت یک سلام و لبخندی ساده ... دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده ... دنبال گودالی از تعفن می گردند ... . . . دیشب ... که بغض کرده بودم ... باز هم به خودم قول دادم ... من "سلام" می گویم ... و "لبخند" می زنم ... و قسم می خورم ... و می دانم ... "عشق" همین است ... به همین سادگی ... 2 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۰ امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی ... 1 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۰ نقش نامت کرده دل محراب تسبيح وجود تا سحر تسبيح گويان روی در محراب داشت ديدهام میجست و گفتندم نبينی روی دوست خود درفشان بود چشمم کاندر او سيماب داشت ز آسمان آغاز کارم سخت شيرين مینمود کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت 4 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۰ هوس کوچ به سرم زده. شاید هم هجرت. نمی دانم. ز این بی دلی ها خسته شدم. دستانم رابه دستان هیچ کس می سپارم و درد دل می کنم با درختان. دیوانگی هم عالمی دارد 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده