roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۴ امشب جنون چشم تو با من چه می کند با من هجوم این شب روشن چه می کند این جا در این خرابی بازار شور و شعر چشم غزل فروش تو با من چه می کند با من که در کنار تو پهلو گرفته ام این چین موج گونه ی دامن چه می کند این لب که غنچه اش همه را مست کرده است در لحظه های ناب شکفتن چه می کند زیر و بم ترانه ی رقص آور بلوغ با انحنای شرقی این تن چه می کند این جوشش شرابی تهمینه روشن است با چشم هفت خط تهمتن چه می کند حسن دلبری 6 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۴ سالهاست تلفنی در جمجمهام زنگ میزند و من نمیتوانم گوشی را بردارم سالهاست شب و روز ندارم اما بدبختتر از من هم هست او همان کسیست که به من زنگ میزند! از : رسول یونان 4 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۴ مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق! عشق سرگرمیاش آزار و تسلاست رفیق! قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق! نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی خاصترین لذت دنیاست رفیق! بارها تا لب این چشمه دویده است دلم آبش اما فقط از دور گواراست رفیق! اسم آن روز که نامیدهایش روز وصال در لغتنامهی من «روز مباداست» رفیق! «نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد» بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق! انسیه سادات هاشمی 5 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۴ تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی.. اندوه بزرگی ست زمانــی که نباشی! آه از نفس پاک تو و صبـــح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی.. پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و یاقـوت به آفاق بپاشی! ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار! هشدار! که آرامش ما را نخراشی.. هرگــز بـه تـــو دستم نرسد ماه بلندم! اندوه بزرگی ست چه باشی.. چه نباشی.. 5 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۴ شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار می توانستم فراموشت کنم اما نشد! زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار 8 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۴ [h=1]ما با دستان بسته مقاومت کردیم شما با دستان باز چه میکنید[/h] 3 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۹۴ از هر طرف نرفته به بن بست میرسیم نفرین به روزگار من و روزگار تو 7 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۴ دفن میکنی مرا زیر بهمن سرد احساساتت… لحظه ای ک برای دیگری آب میشود دلت…! 6 لینک به دیدگاه
yanāl 2221 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۴ ای یار قلندر دل دلتنگ چرایی تو ؟ از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو بخرام چنین نازان در حلقۀ جانبازان ای رفته برون از جا آخر به کجایی تو ؟ دادهست ز کان تو لعل تو نشانیها آن گوهر جانی را آخر ننمایی تو بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو ای از فر و زیبایی و ز خوبی و رعنایی جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو ای بنده قمر پیشت جان بسته کمر پیشت از بهر گشاد ما دربند قبایی تو از دل چو ببردی غم دل گشت چو جام جم وین جام شود تابان ای جان چو برآیی تو هر روز برآیی تو بازیب و فر آیی تو در مجلس سرمستان باشور و شر آیی تو شمس الحق تبریزی ای مایۀ بینایی نا دیده مکن ما را چون دیده مایی تو 7 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۴ نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند 7 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۴ ایـن روزهـا تلخـ مـیگـذرد دستمـ میـلرزد از تـوصیفـش همـین بـسـ که . ..نفـس کـشیدنمـ در ایـن مــرگـ تـدریجـی مثــل خـودکشـی اسـتـ بـا تـیغ کـُنــد 6 لینک به دیدگاه
Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۴ حوض بی ماهی،حیاط برگریزان،چای بدطعم باز باگلپونه ها، "من مانده ام تنهای تنها..." 7 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 تیر، ۱۳۹۴ عشقت آموخت به من رمز پریشانی را چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را بوی پیراهنی ای باد ! بیاور ، ورنه غم یوسف بکُشد ، عاشق کنعانی را دور از چاکِ گریبان تو آموخت به من گل من ! غنچه صفت ، سر به گریبانی را آه ، از این درد که زندان قفس خواهد کشت مرغ خو کرده به پرواز گلستانی را لیلی من ! غم عشق تو بنازم که کِشی به خیابانِ جنون ، قیس بیابانی را اینک آن طرفه شقایق ، دل من کز سوزش داغ بر دل بنهد لاله ی نعمانی را همه ، باغ دلم آثار خزان دارد ، کو ؟ آن که سامان بدهد این همه ویرانی را 7 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 تیر، ۱۳۹۴ تو را که می بینم دلم ذوق می کند مثل کودکی که سکّه ای می یابد و دنیایش پر از آبنبات چوبی می شود 5 لینک به دیدگاه
.sOuDeH. 16059 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر، ۱۳۹۴ به یادت هست میگفتی اگر ترکم کنی روزی تمام عمر خاموشم! به یادت هست میگفتی نرو هرگز که من بی تو فراموشم! به یادت هست که هر لحظه،همه شبها،صدایت هست در گوشم! کنون آن روزها رفته،توهم رفتی و اینک من شدم تنها،اسیر دردها،غم ها،تمام روزها،شبها... شکسته در گلو بغضم به یادت اشک میریزم چرا رفتی از آغوشم،چرا کردی فراموشم؟ چرا از یاد بردی آن همه میثاق دیرین را؟ چرا از یاد بردی آن همه پیمان شیرین را؟ به یادت هست میگفتی، اگر روزی خدا فرمان دهد فرمان نخواهم برد؟ به یادت هست میگفتی:شقایق پیش چشمانت بی رنگ است؟ کنون آن روزها رفته،توهم رفتی و اینک من شدم تنها! کنون آن گفته ها در گوش جانم سخت میپیچد،نگاه آشنایت در نگاهم میخندد، و من غمگین تر از هر شب به یادت اشک میریزم... 5 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۴ آبیتر از نگاه تو موجی ندیدهام، باران و چشمهای تو از یک قبیلهاند مرهم ز چشمهای تو میبارد و امید، درمان و چشمهای تو از یک قبیلهاند دستام نمیرسد که به ایوان چشم تو روزی دخیل بندم و حاجت بگیرم آه هر شب ستاره میشکفد در خیال من کیوان و چشمهای تو از یک قبیلهاند با پرفریب نرگس در شب نشستهات راه کدام عاشق سرگشته میزنی؟ آتش شدی و شعله به هر گوشه میزنی شیطان و چشمهای تو از یک قبیلهاند والاتر از حماسهی چشمت حماسه نیست سرکشتر از همیشهی دریا نگاه تو پس کی غزال وحشی من رام میشوی؟ عصیان و چشمهای تو از یک قبیلهاند؟ وقتی بت سکوت مرا با نگاه خود، در ابتدای حنجرهام خرد میکنی باید به چشمهای تو ایمان بیاورم ایمان و چشمهای تو از یک قبیلهاند حجت الله نظریان 3 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۴ این غزل از حامد عسگری عزیز هست لطافت و ظرافت توش موج میزنه تقدیم به بر وبچه های اهل شعر. وقتی بهشت عزوجل اختراع شد حوا که لب گشود عسل اختراع شد! آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت! تا هاله ای به دور زحل اختراع شد! آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت... نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد... آدم که سعی کرد کمی منضبط شود مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد... «یک دست جام باده و یک دست زلف یار» اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد... حامد عسکری 3 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۴ خبر به دورترین نقطة جهان برسد نخواست او به من خسته ـ بیگمان ـ برسد شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد چه میکنی، اگر او را که خواستی یک عمر به راحتی کسی از راه ناگهان برسد... رها کنی، برود، از دلت جدا باشد به آنکه دوستتَرَش داشته، به آن برسد رها کنی، بروند و دو تا پرنده شوند خبر به دورترین نقطة جهان برسد گلایهای نکنی، بغض خویش را بخوری که هقهق تو مبادا به گوششان برسد خدا کند که... نه! نفرین نمیکنم، نکند به او، که عاشق او بودهام، زیان برسد خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد زنده یاد نجمه زارع 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۴ دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود مولوی 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده