رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ترانه ام را

به خاطر بسپار

که ایهام خوشی است

از زمزمه های زمستانی

تا بعد از من

بخوانی آن را

در راههایی که

با هم از آنها عبور نخواهیم کرد ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

قرینه است ،

 

این درخت ُ آن درخت ،

 

بر آبی بی انتهای بالاتر !

 

تنها جای تو خالی ست ،

 

سبزه قبای خواب ُ خیال ِ من !

 

و دوباره خش خش ِ گربه ی یاد ِ تو

 

که به حیاط ِ دلم برگشته است !

 

می نشینم

 

و در جمعیت نیمه روشن ِ آن سوی پنجره

 

در ایستگاه دنبال کسی شبیه ِ تو می گردم . . .

 

و خوب می دانم که کسی کـَـس نمی شود

 

زیرا هیچ انسانی قادر به ادامه انسانی دیگر نیست !

 

پس بازی ها فقط یک بازی اند ُ همین !

 

با این وجود کسی شبیه تو را پیدا می کنم

 

و از او دور می شوم . . .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

"شکوهی در جانم تنوره می کشد

گوئی از پک ترین هوای کوهستان

لبالب

قدحی در کشیده ام

 

در فرصت میان ستاره ها

شلنگ انداز

رقصی میکنم-

دیوانه

به تماشای من بیا! "

(شاملو)

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یکی این جا به هوای تو نشست

یکی این جا خودکار به دست به هوای تو نوشت

یکی این جا افکارشو پاک می کردو باز نقش تو در جسمش تجسم می بست

و تو آنجا ب خبر از همه جا پارو پا انداختی و جرعه ی چایت را بالا انداختی

ای بی خبر از دل و از افکارم

لحظه ای صبر تامل درنگ

آیا به سرد شدن چای تلخت نمی ارزد..؟؟

  • Like 2
لینک به دیدگاه

می شمارم

تمامی دل نگرانی هایم را …

و زیاد و زیادتر می شوند هر روز!

اما ...

به صفر می رسند وقتی با تو هستم ...!

 

  • Like 7
لینک به دیدگاه

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن بیهوده خسته اند

 

انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت

امید خود به این دل دیوانه بسته اند

 

ازشور و مستی پدران گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

 

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

 

من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کجایش خنده دارد این شب تاریک و بی سامان

که ساعتهاست می‌خندی بر این ویرانه ویران

 

تو از آغاز عصر زخم و درد و بی‌کسی شادی

و یا از اینکه نزدیک است دیگر نقطه پایان؟!

 

چرا آزاد خندیدی؟ ندیدی؟ سوگ آزادیست

و هر کس پای خود را بسته بر زنجیر یک زندان

 

یکی در بند تنهایی خودش را سخت پیچیده

یکی از مرگ می نالد یکی از درد بی درمان

 

به ریش خویش می‌خندی که می‌بازی در این بازی

که حتی نغمه یادت نمی‌ماند در این دوران؟!

 

به چشم خویش می‌بینی که قرنی تلخ می‌آید

بگو آخر چه می‌خواهی بگویی با لب خندان؟!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

روزی

بادبادک ها

به هوا خواهند رفت

بادبادک های کاغذی

با کاغذ های سفید

کاغذ های سیاه

کاغذ های خاکستری

آرام

آرام

به هوا خواهند رفت

و کوچه پر خواهد شد

از عطری

که مشاممان فراموش کرده است ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

از چهره طبیعت افسونکار

بر بسته ام دو چشم پُر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

این جلوه های حسرت و ماتم را

 

پاییز ای مسافر خاک آلوده

در دامنت چه چیز نهان داری

جز برگهای مرده و خشکیده

دیگر چه ثروتی به جهان داری

 

جز غم چه میدهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت ؟

جز سردی و ملال چه میبخشد

بر جان دردمند من آغوشت ؟

 

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد آزارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

پاییز ای سرود خیال انگیز

پاییز ای ترانه محنت بار

پاییز ای تبسم افسرده

بر چهره طبیعت افسونکار

  • Like 5
لینک به دیدگاه

می نویسم برایت

نوشته، صدا ندارد که بلرزد !

بغض های مدام را رو نمی کند !

نوشته

خاموش، نجوا می کند درد را ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

او خالی از هر نقش، از هر رنگ

من خالی از هر شوق، بس دلتنگ

در کنج زندان فراموشی

رنجیده از یاران بس دلسنگ

جولان تنهایی در روحمان،از چهره ی مأیوسمان پیداست

"بوم سفیدم" مثل من تنهاست

گرچه وجودش ،تاروپودش، پارچه ست اما...

میدانم او هم مثل من لبریز از احساس

بی انتها تنهاست

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بار ديگر با نگاهت كه عميق است و زيبا به من نگاه كن!

من محتاج طلوعي دوباره از زندگي هستم تا دوباره در اوج ياس و نااميدي

بدانم كه روي زمين يك نفر هست كه مي تواند

تمام سختي هاي گذشته را به خاطره اي دور برايم مبدل سازد!

پس طلوع كن!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من حرفی نداشتم

کلمات مرا زدند

سخت و ستمگرانه

چونان که به سخن در آمدم

رسوا و بی‌پروا

 

اینک

چه کسی مرا به خانه راه خواهد داد؟

 

با این همه تنِ

سیاه و کبود !

 

 

 

سارا محمدی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

می بینی

تاریخ مصرف عشق هم دارد تمام می شود!

شب هایمان را دارند

قلب های کم مصرف روشن می کنند...

چه بازاری!

زن ها

عکس های عروسی شان را

با شکلات و

تکه ای قلب پلاستیکی عوض می کنند..

مردها

در آسمان هم دنبال حفره ای میگردند!

من- دیگر فروغ نمی خوانم-

تو-

آه...دیگر حتی

هیچ کودکی"ولنتاین" به دنیا نمی آید ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

به یاد سپید خاکستری شدم

سیاه بودی

بازم تنها شدم

حس می کنی؟

حتی صدای نفسهایم کر کردنیست

چشمانم تاریکی را فقط میبیند

...

چقدر دلم میخواست تمام خانه دیوار بود

به شوق عکس زیبایت

به ذوق چشمانت

وبه یاد نفسهایت

که در گلویم حبس میکردم

...

دنیا بازم خاکستری کرده ای ما را!

.

.

.

ع.د

  • Like 5
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...