رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

تو را پیوسته در ذهنم

 

نقاشی میکنم

 

با مداد سياه

 

روی کاغذی خاکستري

 

که سياه را از دلت

 

و خاکستري را از نگاهت

 

الهام گرفته ام

 

که با همین سياه و خاکستري

 

زندان افکارت را برایم ساختی

 

زندانی خاکستري با میله هایی سياه

 

که ذهنم را در آن به بند کشیدی

 

رهایم کن که دیگر آواز آزادی رافرا گرفتم

 

و زندان کوچکت دیگر گنجایش ذهنم را ندارد

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

به کجا ره خواهی یافت ؟

آینده ات چه است ؟

خوشی ؟؟؟

شک دارم !

محال است ...

گوئیا نمی شناسیم ...

چقدر بیگانه گشته ام برایت ...

آه ...

باور ندارم ...

خیال است ...

خدا سفيد ...

شیطان سياه ...

من و تو خاکستري ...

فرشته از تو بهتر است ؟؟؟

باور نمی کنم ...

دروغ است !

تو از او برتری ... ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هنوز کلاغ به خانه اش نرسیده

که آدمها

از قصه ای به قصه ی دیگر

می روند و می روند

شاید به جایی برسند

که حتی نمی دانند کدام خانه است ...!

  • Like 10
لینک به دیدگاه

نوشتن بهانه می خواهد و بهانه گیر تر از اهل کاغذ کسی یا چیزی اگر نباشد حیرتی نیست .

و تو امروز همان بهانه ای

  • Like 6
لینک به دیدگاه

یادت باشد ستاره

یادت باشد

به دلم تهمت زدی

به خودم ...

به شانه ات محتاج نبودم

به دلت ...

تو منو دوست نداشتی

آنقدر که من ...

حال بخواب

به یاد هزاران سال

که شاید چند ساعت...

.

.

.

ع.د

  • Like 7
لینک به دیدگاه

هيچ وقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كه توش دوتا دل كنار هم جا نميشه... ولي اگه دل بستيد هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني ...

وقتي کوچيک بوديم دلمون بزرگ بود ولي حالا که بزرگ شديم بيشتر دلتنگيم ............کاش کوچيک مي مونديم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن نه حالا که بزرگ شديم و فرياد هم که مي زنيم باز کسي حرفمون رو نميفهمه ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

در تاریکیِ ِ همیشه نشسته ای

به ناگاه نوری از پس تپه ها می بینی

به خیال آنکه عاقبت خورشید سر برآورده به سویش می شتابی ...

.

.

.

بالای تپه که می رسی

عابری فانوس به دست می بینی

که به راه خود می رود ...!

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دیواری شده ام

که نه دستش به پیچک هایش می رسد

نه پایش به خیابان

دیواری

که تنها به درد پشت آینه می خورد

پتکی

پیام آور پایان من است

بریزیدم!

  • Like 8
لینک به دیدگاه

قسم به شب

به حس بودن

به غم

فسم به قفسی پر از من

من دوستت داشتم

کاش با من بودی در این دم

.

.

.

ع.د

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اگر سکوت می کنم فکر نکن رضایت دادم

گلویم را مدتی قرض به بغضم دادم

حرفایم را درون قلبم پنهان می کنم

دارم به آنچه که تو می خواهی عادت می کنم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

میدوم

تا آخرٍ مه

تند و بی پروا ...

تا

یادم نرود

اگر صدایم را گم کردی

اگر سکوتم را نفهمیدی

اگر رویاهایم را نخواندی

اگر پلک زدن هایم را ندیدی

اگر شبیه هیچ بود ٬ تمام بودنم

و

اگر٬ اگر نویس قصه ای دور افتاده ام

دلیلش

ساده است ؛

تو کودکی ام را با گوشواره های گیلاس ندیده بودی ...

  • Like 10
لینک به دیدگاه

بیا که بار دگر گل به بار می اید

بیار باده که بوی بهار می اید

هزار غم ز تو دارم به دل ، بیا ای گل

که گل شکفته و بانگ هزار می اید

طرب میانه ی خوش نیست با منش چه کنم

خوشا غم تو که با ما کنار می اید

نه من زداغ تو ای گل به خون نشستم و بس

که لاله هم به چمن داغدار می اید

دل چو غنچه ی من نشکفد به بوی بهار

بهار من بود آن گه که یار می اید

نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل

کجا نهال امیدم به بار می اید

بدین امید شد اشکم روان ز چشمه ی چشم

که سرو من به لب جویبار می اید

مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم

وگرنه کیست که از آن دیار می اید

دلم به باده و گل وا نمی شود ، چه کنم

که بی تو باده و گل ناگوار می اید

بهار
سایه
تویی ای بنفشه مو باز آی

که گل به دیده ی من بی تو خار می اید

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

 

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

 

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

 

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

 

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

 

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید

 

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

 

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

 

به خنده گفت که
حافظ
خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

  • Like 6
لینک به دیدگاه

ساعت مچی را گم میکنی

لحظه ها را گم میکنی

چند شنبه را گم میکنی

لج میکنی

میگویی آلزایمر گرفته ای

خاطرات را گم میکنی

و خودت را ...

.

.

.

گم میشوی

و منتظر روزی هستی که دوباره بازگردی

کلی کار ریخته

کلی چیز برای پیدا کردن ...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...