MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ وقتي نه دليلي براي گفتن هست و نه گوشي براي شنيدن ... وقتي سكوتم را التماس ميكني و وادارم ميسازي به خاموش ماندن ... وقتي چشمانت را ميبندي وبا تمام قوا مرا به اعماق تاريكي هل ميدهي ... ديگر چيزي باقي نمي ماند نه از من ... نه از سكوت ... نه از تاريكي ... نه از خاموشي ... خيالت راحت ! 6 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ ... {خواستم بنویسم دکمه های کیبوردم طاقت نیاورد} سکوت میکنم ... که چقدر پره دلم ... 8 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ آینه ی آلوده برای دیدن خودم آینه را پاك می كنم ! چیزی به تصویر آینه اضافه نمی شود ... من خودم را از آینه پاك كرده ام !!؟ 8 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ چنگ می زنم بر تنش اما باز می فشارد وجودم را ! رهایم کن ... 9 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ شبی به خلوت پر ماهتاب ِ من بگذر.ز کوچه های گل افشان ِ خواب من بگذر بپوش پیرهن ِ سایه مرا بر تن.برو به چشم ِ من از آفتاب من بگذر چو شبنمی تو به گلبرگ ِ بسترم بنشینی.ز باغ های تَر ِ عطر ِ ناب من بگذر چو موج سد ِ بلند ِ شکیب من بشکن.سفینه وار ، ز موج شتاب من بگذر شبی درازترم از شبان ِ تیره قطب.درون ِ وحشت ِ من ، ماهتاب ِ من بگذر. 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ شاید هنوز هم در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد یک چیز نیمزندهی مغشوش بر جای مانده بود ... که در تلاش بیرمقش میخواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها ...! 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 شهریور، ۱۳۸۹ امروز کلمه ها را به سمت هم پرتاب می کنیم ... فردا خودمان را ! 8 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ لعنت بر تمام بلوغهای پشمالوی سرزده و نارس. 4 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت آدم ها رو به خاطر چیزی که در انتخابش نقشی نداشتن، نه سرزنش کن و نه به سخره بگیر 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام من همه تن انا الحقم ، کجاست دار ، خسته ام در همه جاي اين زمين ، همنفسم کسي نبود زمين ديار غربت است ، از اين ديار خسته ام کشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب از آن خطي که او نوشت به يادگار خسته ام در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام هم از خزان تکيده ام ، هم از بهار خسته ام به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلک بس است تکرار ملال ، ز روزگار خسته ام دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار از آنکه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي چه برده و چه باخته ، از اين قمار خسته ام گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها از اين غبار بي سوار ، از انتظار خسته ام هميشه ياور است يار ، ولي نه آنکه يار ماست از آنکه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ نغمه سرایی كه یك ترانه بخواند تنها با یك ترانه در همه ی عمر نامش اینگونه جاودانه بماند *** صبح كه در شهر، آن ترانه درخشید نرمی مهتاب داشت، گرمی خورشید بانگ: هزارآفرین! زهرجا بر شد شور و سروری به جان مردم بخشید *** نغمه، پیامی ز عشق بود و ز پیكار مشعل شب های رهروان فداكار شعله بر افروختن به قله كهسار بوسه به یاران، امید و وعده به دیدار *** خلق، به بانگ "مرا ببوس" تو برخاست! شهر، به ساز "مرا ببوس" تو رقصید! هركس به هركس رسید نام تو را پرسید هر كه دلی داشت، بوسه داد و ببوسید! *** یاد تو، در خاطرم همیشه شكفته ست كودك من، با "مرا ببوس" تو خفته ست ملت من، با "مرا ببوس" تو بیدار خاطره ها در ترانه ی تو نهفته ست *** روی تو را بوسه داده ایم، چه بسیار خاك تو را بوسه می دهیم، دگر بار ما همگی " سوی سرنوشت" روانیم زود رسیدی! برو، "خدا نگهدار" *** "هاله" ی مهر است این ترانه، بدانید بانگ اراده ست این ترانه، بخوانید بوسه ی او را به چهره ها بنشانید آتش او را به قله ها برسانید 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ بخند حرفی نیست! به التماس نجیبم بخند حرفی نیست شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست در امتداد جنونم بیا و رو در رو به خنده های عجیبم بخند حرفی نیست از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند به این غروب غریبم بخند حرفی نیست طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست من از عبور نگاهی شکسته ام ، آری شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست به حال من پری دل گرفته هم خندید تو هم بخند حبیبم ، بخند ، حرفی نیست 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ از پنجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم بیهوده بود بیهوده بود این دیوار روی درهای باغ سبز فرو ریخت زنجیر طلایی بازی ها و دریچه قصه ها زیر این آوار رفت آن طرف ، سیاهی من پیداست "سهراب سپهری" 7 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ بعد از تو در شبان تیره و تار من دیگر چگونه ماه آوازهای طرح جاری نورش را تکرار می کند بعد از تو من چگونه این آتش نهفته به جان را خاموش کنم؟ این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟ من با امید مهر تو پیوسته زیستم بعد از تو؟ این مباد که بعد از تو نیستم 6 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من در شهر شما عاشق انگشت نما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز اما به در خانه ی عشق تو گدا من یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد همراه به هر قافله چون بانگ درا، من تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد برداشته شب تا به سحر دست دعا من سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود: ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟ 5 لینک به دیدگاه
zx1 1752 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ تو منو به آهی فریب دادی و یه عمر بغض تو گلوم همخونه ام شد کهباور کنی همراه تو میمانم و ... تو رفتی... ای نوشته نیمه دوست در جمله ی ناقص همدرد! 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ دلتنگ که می شوم بی توجهی می کند ! دوستش که میدارم فراموشم می کند .... و رابطه از سردی اش یخ میزند ! این است ماجرای من و ... . . . 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 شهریور، ۱۳۸۹ وه چه بیهوده گذشت چه شتابان اما چه سکوتی همه جا با من بود چه غمی پای به پایم آمد و چه تنهایی مظلومی بود همه جا دست به دستم می داد و چه بیهوده گذشت رفتم و رفتن افسرده ی من از سیاهی غمی کرد گریز تا به نوری که به باور می دید شمع حسرت زده قلبم را بتواند که فروزان سازد همه جا آتش بود لیک آن شعله که می خواست دلم اینچنین شعله نبود شعله ای بود که باید از عشق شمع این سینه و قلبم مـی شد لیک دیدم آتش در هر آنجا رفتم که فقط آتش سوزانی بود که تنم را می سوخت آتش بی مهری آتش نامردی آتش سوزانی لیک افروخته در دست همین انسانها وه چه بیهوده گذشت گذر اینهمه راه تا که من دریابم معنی دایره را معنی دایره را . . . 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ خودت باش ... آن خودی که وحشیست که دلش به حال کسی نمیسوزد ... که لذت را نه جرعهجرعه که با ولع سر میکشد ! نقاب چارهی کار نیست خودت باش ...! . . . رسیدیم به آخر خط نه کسی هورا کشید نه فاتحه خوند ! همین ... . . . 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده