sasan2007 1323 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یک بار با یکی دوستام کار داشتم هرچی زنگ می زدم بهش جواب نمیداد اعصاب ما هم قاطی شد:icon_pf (34): گفتم بهش پیام میدم نوشتم با چندتا فحش مشتی اومدم واسش بفرستم اشتباهی واسه استادم فرستادم:icon_pf (34): بعد که فهمیدم اشتباهی فرستادم موندم چکار کنم چند جلسه نرفتم بعدش هم که رفتم میرفتم ته کلاس 25 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۲ این سوتی مالِ دورانِ دانشجوییِ!!!:icon_pf (34): روزِ امتحانای ترم بود، تو کلاس نشسته بودیم طبق معمول مراقبا رو زیر نظر داشتیم که عایا میشه تقلب کرد یا نــــه مراقبِ ما از اون سخت گیرا بود( از اونا که 4 ساعت قبلِ جلسه میاد سرِ کلاس میشینه تا همه چیو چِک کنه، یه خانومِ عینکیِ بداخلاق از نظرِ ما البته) ما که اون امتحان رو افتاده فرض کردیم ولی داشتیم فوضولی میکردیم که کلاس بغلی مراقبشون کیه:14k8gag: در همون لحظه یه آقای جدید الورود از دمِ درِ کلاسِ ما رد شد رفت تو کلاس مورد نظر... من تا چِشَم به آقاعه افتاد وسطِ کلاس داد زدم... عه بچه هااااا؟؟؟؟ یه آقا کــچـــله رفت تو کلاس بغلی... همه عینِ فوضولا دماغشونو بردن تو کلاس بغلی طرفو ببینن که یهو مراقب داد زد... برگردید سرِ جاتون ببینم.... بعد اومد سمتِ من و همینجور که تو چشای من زُل زده بود گفت: اون آقا برادرِ بنده هستن... درست نیست هرچی رو که میبینی به زبون بیاری خانومِ...(فامیلیمو از رو کارتِ ورود به جلسه که به مقنعه ام چسبونده بودم خوند):icon_pf (34): لحظاتی بعد... خانومِ مراقب====>> من====>> بچه ها====>> برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام :biggrin::lol: و در نهایت ... خاک بر سرِ مـــــــــــن 33 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۲ پشت پنجره اتاقم یه کبوتر لونه ساخته ... یه جاییه که خیلی بده یه باد بیاد لونش میریزه بهم الان رفتم نگاش کنم دیدم 2تا از تخماش افتاده رو نایلونی که پایینه لونشه،خودشم نشسته تو لونش پا نمیشه داداشمو صدا کردم میگم چیکار کنیم یه باد بیاد تخما میافته از بین میره ... گفت الان که نشسته نمیشه بذار صبح که رفت نون بگیره میرم میذارم تو لونش ( ) پ.ن: کبوترا صبح ها میرن نون میگیرن بعدشم میرن سرکار 41 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز از دانشگاه که بر می گشتیم من و دوستم سوار ماشین شدیم... یه کم که رفتیم کرایه خودم و دوستمو حساب کردم... بعد 10 دقیقه که داشتم با گوشیم ور می رفتم از کیفم پول برداشتم که حساب کنم ، داشتم می دادم به راننده ...دیدم دوستم هی میگه داری چیکار می کنی؟ فکر کردم منظورش اینه که خودش حساب می کنه! گفتم من و تو نداریم! بعدش دوباره به آقای راننده گفتم:بفرمایین! دیدم راننده هه می خنده! دوستم هم که تا اون لحظه داشت خودشو کنترل میکرد یهو ترکید از خنده! بعدش که دوزاریم افتاد تازه باهاش دعوا دارم خب من حواسم پرته ، تو چرا بهم نگفتی؟! کلی ضایع شدم من از الآن اینقـــــد آلزایمر دارم...چنـــــــــدسال دیگه فکر نکنم خودمم بشناسم! 30 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز از سوار تاکسی شدم مسیرم جایی بود که 1مدرسه اونجاس اسمش کابل البرز هس یکم که جلو رفت کرایه دادم ، میخواس بقیه پولمو پس بده برا اطمینان پرسید کابل میرین؟ فک کردم میگه خواب دارین گفتم نه خوابم نمیاد گفت چی؟منم مصمم گفتم میگم خوابم نمیاد گفت میگم کابل میرین؟ گفتم ها؟ بله بله کابل میرم ولی خوابمم نمیاد 31 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۲ پریشب با مامانم داشتیم فیلم نگاه میکردیم و ازین فیلما بود که پایانش باز بود و خودمون باس میتصمیمیدیم چی شده! خلاصه آخره فیلم پسره چاقو خورد به شیکمش و من میگفتم این مرده و به این دلایل!!! و حالا نظراته مامیم! نه این نمرده، این کور شده!!! یا اینکه اگه کور نشده پس فراموشی گرفته و حالا داره کم کم یادش میاد!!! خودم وقتی این نظراته مامانمو شنیدم سریع تو اوجه فیلم اِستُپ زدم و چن مین همینجور به مامی نگاه میکردم! 31 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۲ سوتی هم اکنون در خونه ما قراره ساعت 1 یا 2 راه بیفتیم برای مسافرت.بابام نیم ساعت پیش رفت خوابید.شدید هم به سر و صدا موقع خواب حساسه بابابزرگم هم اومده بود خونمون و طبق معمول سمعکش رو نیاورده بود :icon_pf (34): صدای تلویزیون رو تا آخر بلند کرده بود من رفتم گفتم بخواین که بابا بیدار شه میریم گفت من خوابم نمیبره شبا باید تلویزیون ببینم منم یواشکی با اون کنترل دیگه صدا رو کم کردم و در رفتم چند لحظه بعد گفت سارا تلویزیونتون خرابه صداشو بلند کن همش کم میشه منم یکم بلند کردم بعد دیدم خیلی سرو صداس گفتم بابا خوابیده ها بابابزرگم گفت خب پس خاموشش کن .خاموش کردم بجای خواب بلند بلند با من و مامان حرف میزنه 35 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ دیروز امتحان میان ترم داشتیم... یکی از حراستیامون اومده بود مراقبمون بعد یکی از بچه ها سرفش گرفته بود مراقبه خیلی جدی بهش میگه داری با سرفه علامت میدی به دوستت؟ 33 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یکی از بچه ها پیغام خصوصی داده بعد از پیغامش خوشم اومد. داشتم اون پایین دنبال گزینه تشکر میگشتم.:icon_pf (34): 43 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ اونروزی دیدم یکی از بچه ها یه بسته آدامس طرفم گرفت و ... گفتم ممنون عزیزم من نمیخوام گفت بده به بغلیت من::icon_pf (34): 32 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز موقع برگشت از کرمانشاه به قروه از بس شب قبلش بخاطر مسر هی آدرس میپرسیدیم حالا موقع برگشت داداشم اومد بپرسه مسیر قروه کدوم سمته از سنقر جاش گفت سنقر از کدوم طرفه بعد از گذشتن یه نیم ساعتی هم یه دفعه گفت نگاه کنید بارون چه ابری داره جای ابره چه بارونی داره ......... ولی خدائیش این چند روزه قدر شهرمو بیشتر میدونم واقعا شهردار خوبی داریم نصفه شهرهای خصوصا غرب کشور بری gps نداشته باشی گم میشی .. یا آدم نبینی نپرسی... خدا این تکنولوژی رو از ما نگیره 26 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اردیبهشت، ۱۳۹۲ یه سوتیِ داغِ داغ همین چند دقه پیش داشتم آخرین ارسال ها رو نیگا میکردم، چِشم خورد به تاپیکِ انتخاب موضوعِ عکاسی... بازش کردم که رای بدم، دیدم قبلا رای دادم. بعد روی تعدادِ رای ها کلیک کردم ببینم به کدوما رای دادم دیدم یه موضوع داره بنامِ( مرگ و نابودی) یهو زیرِ لب گفتم: اینایی که این گزینه رو انتخاب کردن مشکلِ روحی روانی دارن بخدا... بعد که خوب دقیق شدم ببینم کیا هستن... دیدم خودمم جزءِ همین دسته از افراد بشمار میام اصن یادم نمیاد اون موقع انگیزه م از انتخابِ این موضوع چی بوده (از دیگر دوستانی که این گزینه رو انتخاب کردن هم عـــــذر میخوام، حلالم کنید:5c6ipag2mnshmsf5ju3) 29 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز چند تا سوتی دادم وحشتناک با چند تا از دوستام نمایشگاه قرار داشتیم ، من هم ماشین نبردم و با اتوبوس رفتم . :w12: جا نبود و من هم ایستادم و همون طور که دستم زیر چونم بود و توی حال خودم سیر می کردم و داشتم از پنجره بیرون رو هم نگاه می کردم :girl_in_dreams: یه دفعه دیدم یه دختره بغلم می گه این ماشین مثل این که با شما کار داره نگاه کردم یه پسره داشت دست تکون می داد :wavesmile: من هم خیلی ریلکس دست تکون دادم :wavesmile: چند ثانیه بعد همون طور که توی ترافیک بودیم ماشینش رو کشید کنار اتوبوس و دیدم دستش رو اورد از شیشه بالا و یه کاغذ رو داد دستم من هم خیلی کنجکاوانه کاغذ رو گرفتم :icon_razz: شماره بود :icon_pf (34): یعد چند ثانیه تازه سنسرای مغزم به کار افتاد که این پسره اصلا کیه و من چرا کاغذ رو ازش گرفتم ؟! :icon_pf (34): اما به محض این که سرم رو برگردوندم ..... کل اتوبوس یه طوری چپ چپ نگاه می کردن و زیر لب حرف می زدن که فکر کردم اولین دختریم توی ایران که از یه پسر شماره گرفته البته اونم جلوی نامزدش :shame: خلاصه که نزدیک بود طلاق نامه رو امضا کنیم امروز 35 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۲ وقتی رسیدیم نمایشگاه زنگ زدم به بچه ها که کجایین ؟ :th_scratchhead: اونا هم آدرس رو دادن و خب من می دونستم جایی که آدرس دادن کجاست و تصمصم گرفتم یه کم اذیتشون کنم :4chsmu1: همون طور که یواش یواش نزدیک صندلیشون می شدم یه دفعه از پشت سر ترسوندمشون یعنی دختره یه جیغ کشید که زهره ترک شدم :imoksmiley::imoksmiley: ولی وقتی روشون رو برگردوندن تازه فهمیدم صندلی رو اشتباه گرفتم :icon_pf (34): یعنی همه اونایی که رهگذر بودن مثل سینما داشتن ما رو تماشا می کردن 32 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۲ و آخرین گاف وحشتنــــــــاکی که دادم زوجی بازی کردیم و ما باختیم و قرار شد بریم برای همه آیس پک بخریم :vahidrk: ولی این آیس پکا کارت خوان نداشتن و ما هم پول نقد نداشتیم ! در به در دنبال یه عابر بودیم که خدا رو شکر همه هم از سرویس خارج بود همون طور که داشتم اطراف رو می گشتم چشمم خورد به گیرنده یکی از این بانکا و همون طور با خوشحالی دست آنوش رو می کشیدم و تند تند می رفتم که "بدو یه عابر پیدا کردم " :w42: اما چند لحظه بعد 2 تا صدایی که به گوشم رسید : "ااا ..... خانوم ببخشید اشتباه گرفتین !!! " "سپیده کجا داری می ری ؟" یه لحظه که استپ کردم که برگردم ، پسره هم حکم خورد بهم :shame: وقتی نگاه کردم آنوش داشت می دویید دنبالم و دوستای اون پسره هم همین طور توی شوک دنبال ما بودن البته خدا رو شکر پسره سن و سالی نداشت (هر چند آبرو ریزی های من که به سن و سال نیست ) ولی این قدر از دستم عصبانی بود که گفتم این دفعه راستی راستی می ریم پای طلاق نامه :4chsmu1: 35 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۹۲ همین الان شبکه خبر داره ی دکتره رو نشون میده.. اتفاقا این دکتر آپاندیس بابامو چند سال پیشا عمل کرده.. خانم این آقای دکتر هم اتفاقا دکترن!! بابام گفت عهه دکتر فلانی.. مامانمم ی نگاه کرد و با ی حالتی گفت ولی خداییش این آقای دکتر خیلی آقا تر از زنشه.. بابام: چی تر از زنشه؟؟ مامانم: آقا تر.. کوتاهم نمیاد.. 28 لینک به دیدگاه
EOS 14528 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ اون سری بلبلی کردم سر کلاس استاد هم نامردی نکرد مثل بچه مدرسه ای ها گفت بیا جلو بشین این سری صندلی استاد توی کلاس نبود :persiana__hahaha:و کلی روی پا بود ..... من هم یه دفعه وسط اونجا گفتم استاد خسته نباشین (نقطه ضعفش کلا این کلمه خسته نباشید:w12:) بعد یه دفعه پیله کرد به من که پاشو برو یه صندلی پیدا کن برای من ، خسته شدم خلاصه که به جای آقا مجید ایفای نقش کردم و صندلی رو آوردم :icon_razz: از حرصم چنان صندلی رو کوبیدم توی در که از شانس در باز شد و محکم خورد به استاد البته من متوجه نشدم و مصرانه هل می دادم که در بیشتر باز بشه :icon_pf (34): آخر استادم عصبانی از پشت در اومد بیرون و در رو تا ته باز کرد من : اااااااااااااا ....... استاد چرا رفتین اون پشت ؟! استادم : :ydm47612zsesgift969 (کم آورده بود بیچاره حرفش نمی اومد ) همون طور که می رفت طرف میزش گفت صندلی رو بیار من هم صندلی رو یه کم ازش دورتر گذاشتم و رفتم نشستم همون طور که چپ چپ منو نگاه می کرد و داشت توضیح می داد ، نمی دونم چرا پشتش رو نگاه نکرد که صندلی کجاست و همون طور نشست .... فکر کن وسط زمین و هوا اولین کسی هم که زد زیر خنده خودم بودم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 البته خیلی زود دستش رو گرفت به میز و کاملا نیافتاد ولی به محض این که بلند شد اول به من گفت بیرون من هم که داشتم میمردم از خنده عین برق اومدم بیرون :th_running1: آخر کلاس به محض این که از در اومد بیرون پریدم جلو که : استاد به خدا من تقصیری نداشتم استاد : ....... (اسم فامیلم ) دیگه سر کلاسم نبینمت ؛ اگه ترم دیگه من استاد این واحدتون بودم همین ترم پاست می کنم که دیگه نبینمت اما اگه کسه دیگه ای باشه ، این ترم که می ندازمت هیچ ؛ می سپارم 3 دور پشت هم بندازتت تا بمونی معلق روی هوا برای همین یه واحدت :icon_razz: پ.ن : پرس و جو کردم خطر از بغل گوشم گذشت 27 لینک به دیدگاه
hossein h 46 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ من یه بار میخواستم یکی از بهترین دوستانمو بیارم شرکتمون واسه جذب, سرپرست اون واحدم دوست بودم بهش گفتم ک قراره دوستم بیاد و جذبش کن اونم گفت باشه ولی باید یه مصاحبه فرمالیته ازش بگیرم ک مدیرت گیر نده .مام گفتیم باشه و ب دوستمون گفتیم صبح بیا مصاحبه فقط یادم رفت ک بگم این مصاحبه فرمالیتست. خلاصه صبح قرار شد این بیادواسه مصاحبه و سرپرستم دیر اومد ومن بهش زنگ زدم ک اقا کجایی و این اومده وسریع خودتو برسون.وقتی این دوتا با هم رفتن اتاق من تازه یادم افتاد ک ب دوستم نگفتم نترس و تو قبولی و همون لحظم واسم تو شرکت ی کار مهم پیش اومد گفتم بزار بهش پیام بدم و شروع کردم عجله عجله نوشتن پیام و ک ((آقا نترس این طرف کاره ای نیست و اصلی مدیر تولیده ک قبولی)) بعد اومدم بفرستم پیامو ک نفهمیدمو اشتباهن بجای این ک بفرستم واسه دوستم ,فرستادم ب آخرین کسی ک باهاش تماس گرفته بودم ک اونم سزپرسته بود بعد چند دقیقه دیدم ک جواب پیام اومد از طرف ک ((حسین جان سوتی دادی)) وای اون لحظه ک من این پیامو خوندم خیس عرق شدم :5c6ipag2mnshmsf5ju3و سریع دویدم رفتم در اتاق و باز کردم دیدم دوتایی نشستن با دوستم دارن ب من میخندن ومنم کلی معذرت خواهی کردم .خداییشم اصلا از این نوشتم ک ((این کاره ای نیست)) منظوری نداشتمو فقط از روی عجله و واسه این ک استرس دوستم کم شه این جمله رو نوشتم. حالا طرف دوستمو ک قبول نکرد هیچ مام دیگه از بس خجالت میکشیدیم ازش دیگه رومم نشد ک بهش رو بندازم.هنوزم ک میبینمش گاهی خجالت میکشم 29 لینک به دیدگاه
behe 2545 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ امروز رفته بودم توی لوازم التحریر فروشی چیز بخرم ؛ یه آقاهه وارد شد از فروشنده پرسید تله موش دارید ؟؟؟؟؟؟؟:w58: موندم از کی تا حالا تله موش جزء لوازم تحریر شده من خبر ندارم ؟؟؟؟؟؟؟؟:icon_pf (34)::icon_pf (34): 33 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۲ 5 شنبه روز قرار نمایشگـاه کتاب: یکی از بچه ها اومد گفت: خوشحال شدم دیدمت؛ با اینکـه قدیمی هستی و مدیر هم بودی تا به حال ندیده بودمت. منم گفتم: ممنـون. خواهش می کنم. سعادت نداشتی! ( اومدم بگم سعادت نداشتم! :icon_pf (34):) شانس آوردم متوجه نشد. ولی خودم که متوجه شدم هِـی وسط حرف اینطوری میشدم! 33 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده