رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دیروز با دوستم بیرون بودم

از اونجایی که ما همو ببینیم گذر زمان رو حس نمی کنیم موبایل هردومونم سایلنت بود

یهو به خودمون اومدیم دیدیم 10000تا هرکدوم از خونه میس کال داریم

من زنگ زدم خونمون و حل کردم قضیه رو

دوستم تا اومد شماره خونشونو بگیره باز گوشیش زنگ خورد

گفتم بده من صحبت کنم با مامانت

گوشی رو برداشتم اجازه ندادم طرف بگه الو

گفتم سلام خانم جعفری تقصیر من شد من گوشی رو جواب دادم که عذر زهرا رو بخوام( اسم دوستمم زهراست)

میخواستم بگم عذرشو موجه کنم:hanghead:

بدتر اینکه باباش پشت خط بود:hanghead:

بدتر اینکه فقط زنگ زده بود بگه توراه داری میای میوه بگیر من الکی شلوغش کرده بودمhanghead.gif

لینک به دیدگاه

دیشب قرار شد شام با من باشه smilie_girl_278.gif.. مامان نبود ... اولین بارم بود که این اشپل ماهی درست می کردم نمیدونستم که روغن یکمی زیاد استفاده می کشه ... نتیجه این شد که مواد به ماهی تابه چسبید connie_babyboo.gif هر کاری کردم جدا نشد انگار ته گرفته باشه مجبور شدم ظرفشو عوض کنم از اونجاییکه پسرا هر 30 ثانیه آلارم میدادن که گشنمونه character0104.gif، گرفتم هم زدم ... یعنی یه چی از آب در اومده بود که نگو ... happy0045.gif

با اشپل چرخ کرده از بروبچ پذیرایی به عمل اومد girl_haha.gif البته قرار شد همشو بخورن تهش چیزی نمونه که مامی توجه نشه ولی از شانس نصفش موند و ما بسی ضایع گشتیم 1357402639.gif

لینک به دیدگاه

اهههههههههه. یادش بخیر. از کی بود تو این تاپیک نیومده بودم. برای شادی ارواحتون یه چند تا سوتی تعریف کنم حال کتید. :ws3:

 

دیروز خونه مادرزنم بودم باجناق بزرگمم اونجا بود. قبل از من از در درومد رفت بیرون. چند دقیقه بعدش من درومدم. تو حیاط بودم دیدم در کوچه باز مونده. اومدم سمت در کوچه با خودم بلند بلند حرف میزدم دقیقا پشت در که رسیدم گفتم این آقا رضا عجب خریه درو عین گاو باز گذاشته رفته. از در که پیچیدم تو کوچه دیدم آقا رضا دم دره! خودتون قیافه من و آقا رضا و در رو تصور کنید. یکی نیست بگه آخه آدم عاقل چرا انقدر بلند بلند فکر میکنی آخه؟ هان؟ :icon_pf (34):

 

پنچری هم واسه خودش داستان داره. یهوو میبینی سه سال پنچر نمیکنی اما تو یه ماه سه بار پنچر میکنی. ساعت 1:30 شب داشتم میرفتم خونه که پنچر کردم. صندوق ماشین پر آت و آشغال بود. از ساک لباس بگیر تا قطعات یدکی و سیخ و زغال و منقل و کتونی و خیلی اقلام ریز و درشت دیگه. اصلا حال نداشتم. کنار خیابون که خیلی تاریک و خلوت بود پارک کردم. وقتی صندوق رو زدم بالا وحشت کردم. اول پیش خودم فکرد کردم الان حسش نیست. ول کنم ماشینو برم بخوابم صبح میام ردیفش میکنم. یادم افتاد صبح زود کلی کار دارم. ناچارا و با عصابنیت داشتم وسایلو خالی میکردم رو زمین که زاپاس رو دربیارم. در واقع پرت میکردم دور و اطرف ماشین. پنچری رو که گرفتم دیدم تمام دستام روغنیه و کاملا سیاهه . در عوض لباسام داره از سفیدی برق میزنه. چند تا خودمو فحش دادم چند تا لگد به ماشین پرت کردم. چرخ پنچرو همونطوری پرت کردم تو صندوق استارت زدم اومدم. اما دریغ از اینکه وسایلو از روی زمین جمع کنم. نیست هوا هم تاریک بود. هیچی دیده نمیشد. رفتم خونه. صبح که رفتم زاپاس رو بدم پنچر گیری تازه فهمیدم صندوق خالیه و گند بزرگی زدم. رفت سر صحنه جرم دیدم محل پارک و پنچر گیریم توسط ماموران زحمت کش شهرداری چنان تمیز و پاکیزه شده که آدم دلش میخواست زمین رو لیس بزنه. البته وسایل ارزش مادی چندانی نداشت. اما کلکسیون نامربوطی از وسایل ضروری از دست رفت.

 

پشت کامپیوتر داشتم کار میکردم و سخت تو مانیتور بودم و در حال سیگار کشیدن. چند تا برگه مهم روی میز بود. کنار برگه ها زیر سیگاری. وقتی سیگارم تموم شد بدون اینکه روی میزو نگاه کنم با تمام وجود روی کاغذها خاموشش کردم.

 

چند وقت پیش با عجله اومدم محل کارم. همین ماشینو پارک کردم بدو بدو اومدم بالا دیدم کلیدامو نیاوردم. رفتم کیلیدامو بیارم گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم. دوباره برگشتم پائین گوشیمم برداشتم. وقتی برگشتم دیدم در ماشینو باز گذاشته بودم. فکرم که خیلی درگیر باشه همچین آدم خطرناکی هستم من. هر لحظه ممکنه فاجعه بار بیارم. بابا چه انتظاری دارید از من خوب؟

لینک به دیدگاه

اوه اوه اوه. اینو تعریف کنم براتون بپوکید!

 

یه شب خوابیده بودم تو خواب میدیدم که خانم برادر زنم اس ام اس داده به گوشیم که سیب زمینی و پیاز و اینا بخر بیار. از خواب که بیدار شدم رفتم سریع لباسامو پوشیدم که از در خونه در بیام بیرون برم واسش خرید کنم. یه دفه خانمم گفت کجا میری این وقت شب؟ یه لحظه به خودم اومدم دیدم ساعت 3 نصفه شبه. فکر کردم با خودم گفتم اصلا من کجا دارم میرم؟ واسه چی دارم میرم؟ به شک افتادم که خواب دیدم یا تو خوابم یا رویاهام با واقعیت قاطی شده یا اصلا چرا این خانم باید از من بخواد که برای خونشون سیب زمینی و پیاز بخرم و اینا. رفتم گوشیمو چک کردم دیدم نه اس ام اسی نیست. فهمیدم که خواب دیدم. لباسامو دوباره عوض کردم گرفتم خوابیدم. تو خواب عمیق بودم که دوباره تو خواب دیدم تلفنم زنگ خورد. گوشی رو جواب دادم دیدم خودشه. گفت پس چرا چیزایی رو که براتون اس ام اس کردم نگرفتید بیارید؟ از خواب پریدم. تا صبح از ترس اینکه ادامه خوابمو ببینم نخوابیدم. گفتم اگه بخوابم ایندفعه به جرم نخریدن سیب زمینی و پیاز میندازنم زندان. منم که رویا و واقعیتم زیاد مرز و محدوده نداره میزنه آی سی میسوزونم حالا خر بیارو باقالی بار کن.

لینک به دیدگاه

این سوتی بابا مامانم برا سفر اصفهان بود که رفتیم باغ پرندگان (:icon_razz: که بماند همچینم فرتی یکی از پرنده ها از بالا درخت خودشو خالی کرد رو مانتو من :whistles:) که یهوو مامانم گفت من انقده دوست دارم مار از نزدیک ببینم smilie_girl_093.gif

بعد رفتیم داخل باغ و یه ذره که پرنده هارو نگاه کردیم یهو بابام به بچه داداشم گفت بیا بریم بهت میمون نشون بدم smilie_girl_093.gif

 

پدر من مادر من عزیزان من باغ پرندگانه آخه نه باغ وحش که :w02:

لینک به دیدگاه

من از اون دسته از آدمایی هستم که افکارمو بلند به زبون میارم :icon_pf (34):

 

وقتی هم که ذهنم درگیر باشه اوضاع بدتر میشه و من امروز به اوج این فاجعه پی بردم !!

 

امروز امتحان میانترم فیزیولوژی جانوری داشتیم از 3 فصل فقط 1 فصل خونده بودم ... خلاصه امتحان دادیم و من گند زدم:hanghead:

 

استاد اومد سر کلاس و شروع کرد راجع به امتحان حرف زدن و اینکه توپایان ترم تاثیر داره و از 6 نمره حساب میشه و ...

 

منم که حوصله نداشتمو اعصابم نمیکشید حرفاشو بشنوم با خودم گفتم :

 

استاد بسه دیگه چقدر زر میزنی درستو بده بریم :icon_razz:

 

یه دفعه کلاس ساکت شد !! هیچ صدایی از هیچ کسی در نمیومد و همه با دهن باز داشتن منو نگاه میکردن :w58:

 

هیچی دیگه منم پیچیدم کوچه علی چپ و اصن به روی خودم نیاوردم اما تا آخر کلاس sms هایی بود که از اقصی نقاط کلاس برام فرستاده میشد که انگیزت چی بود به استاد گفتی زر نزن؟؟؟ بابا دختـــر شجاع !! جرات داری به دکتر ... هم بگو زر نزن و ....:sigh:

لینک به دیدگاه

کفش فروشی:صاحب مغازه دختربود.

گفتم اسپری کفش میخوام

گفتا چه رنگی میخواید؟

اشره کردم به کفشم گفتم همین رنگ دیگه آبی..

گفتا این سرمه ای هست که:w58:

گفتم آره همون:5c6ipag2mnshmsf5ju3

گفتم که ماه من شو

گفتا هرگز برنیاید:3384s:

آبی رو به شوخی نوشتم

لینک به دیدگاه

الان یه چند روزی میشه من و مامانم با داداشم و خانمش و بچه اش اومدیم قروه ... و از اونجایی که هروقت دسته جمعی میریم بیرون شهر یکی از رابطه ها منم و گوشیم .. امروز ابجیم اینها که رفتند بیرون ظاهرا همو گم کرده بودند که زنگ زدند بمن که : الان شما دقیقا کجا هستید ؟ منم که از اولش فهمیدم اشتباهی گرفته" گفتم قروه و احتمالا اشتباهی گرفتی... که فهمید و در کمال بی رحمی گفت اصلا باتو کاری نداشتم.. و مکالمه پایان یافت...

لینک به دیدگاه

ینی هیشکی به اندازه ی من توهم نمیزنه:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

چند روز پیشا بعدِ ناهار با مامان رو تخت دراز کشیده بودیم از اینور و اونور حرف میزدیمLaie_91B.gif

یه کم که گذشت من خوابم برد ، مامی ام همونجا کنارم خوابید...connie_malesnore.gif

تو خواب نمیدونم چی شد احساس کردم جفت پاهام خواب رفته.......

ادامه ی داستان به نقل از مامان:

 

یهو پاشدی داد زدی...

مــــــامـــــــان؟؟؟؟؟؟

پاهامو بگیر فــــرار کـــــــــــردن!!!:w000::w58:

 

من از جام پریدمم، نمیدونستم چیکار باید کنم:wow::th_scratchhead::w768:

فقط پاهاتو چسبیده بودم که نکنه واقعا فرار کــنـــن...:cry2:

 

(مامی ام از من بدتر توهم زده بود:ws47:)

 

 

خلاصه با حرکاتِ هولناکِ مامان بیدار شدم و گفتم جریان خواب رفتنِ پاهام بوده:ws28:

مامی ام که اصن آلو تو دهنش خیس نمی مونه،دسِش درد نکنه، هیجا تعریف نکرد...:164::icon_pf (34)::ws3::5c6ipag2mnshmsf5ju3

لینک به دیدگاه

هفته پیش سر کلاس استاد داشت اسامیو میخوند و من پیشش بودم دیدیم اروم میخونه کسی گوش نمیکنه

ازش گرفتمو خودم میخوندم اونم حاظورشونو میزد

یهو دیدم یه اسم خارجیم تو کلاسمون داریم :gnugghender:

کلی حال کردم بعد خوندم feranke mohamadi

یهو یه دختره از ته کلاس گفت faranak هستم

من:whistle:

استاد:ws3:

بچها:ws28:

فِرانک:ws52:

فرانَک:icon_pf (34):

لینک به دیدگاه
ینی هیشکی به اندازه ی من توهم نمیزنه:icon_pf (34)::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

چند روز پیشا بعدِ ناهار با مامان رو تخت دراز کشیده بودیم از اینور و اونور حرف میزدیمLaie_91B.gif

یه کم که گذشت من خوابم برد ، مامی ام همونجا کنارم خوابید...connie_malesnore.gif

تو خواب نمیدونم چی شد احساس کردم جفت پاهام خواب رفته.......

ادامه ی داستان به نقل از مامان:

 

یهو پاشدی داد زدی...

مــــــامـــــــان؟؟؟؟؟؟

پاهامو بگیر فــــرار کـــــــــــردن!!!:w000::w58:

 

من از جام پریدمم، نمیدونستم چیکار باید کنم:wow::th_scratchhead::w768:

فقط پاهاتو چسبیده بودم که نکنه واقعا فرار کــنـــن...:cry2:

 

(مامی ام از من بدتر توهم زده بود:ws47:)

 

 

خلاصه با حرکاتِ هولناکِ مامان بیدار شدم و گفتم جریان خواب رفتنِ پاهام بوده:ws28:

مامی ام که اصن آلو تو دهنش خیس نمی مونه،دسِش درد نکنه، هیجا تعریف نکرد...:164::icon_pf (34)::ws3::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

اینو گفتی یاده یه چی افتادم:icon_redface:

چندوقت پیشا مامانم یه شب خیلی حالش بد بود تب میکنه هذیون میگه(صبحش هم با خواهرم رفته بود بابل یکی از پاساژاش)بعد هی میگفت تو پاساژ خوابمو برن دیگه نمیتونم بخوابم بعد ما هی آرومش میکردیم ،اونم دوباره شروع میکرد میگفته عه عه عه عه دیدی چی شد؟خوابمو بردن:ws3:

بعد از اون یکی دوبار حرف افتاده بود به مامانم میگفتم میخوام برم بابل میگفت منم میام منو خواهرام با هم گفتیم بیخود بری پاساژ بعد دوباره بگی خوابمو بردن:ws28:

لینک به دیدگاه

یه استاد داشتیم هر سری می آمد سر کلاس به دخترا تیکه می انداخت. یه

بار دخترا تصمیم می گیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون. قضیه به

گوش استاد می رسه. جلسه بعد یه کم دیر میاد سر کلاس، می گه از انقلاب داشتم می آمدم

دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم، گفتن با کارت دانشجویی شوهر

می دن! دخترا پا می شن برن بیرون، استاده می گه کجا می رید؟ وقتش تموم شد، تا ساعت

10 بود!

لینک به دیدگاه

دخترعموی مامانم که سنش زیاده و 20 سالی بوده از فامیل خبر نداشته اومده بود سر قبر بابابزرگم.

 

سر قبر همه جمع بودن و ایشون خیلی خیلی گریه می کرد و یاد آوری خاطرات و قربون صدقه بابابزرگم میرفت.

 

همون جور که داشت بلند حرف میزد گفت قربونت برم چقدر خوشگل بودی هیچ کدوم از بچه هات بهت نرفتن :4564:

 

مامان بزرگ و خاله و دایی :banel_smiley_4:

لینک به دیدگاه

به دختر خالم زنگيدم گفتم اينرتي شار‍ بگير برام كارتم خاليه

اونم گرفت

5 مين بعد ديدم گوشي خونمون زنگ ميخوره فكر كردم دخرتخالمه

برداشتم گفتم رسيد مرسي قطع

دوباره زنگ خورد برداشتم گفتم اهههههههه گفتم مرسي كه ..ه بازي در نيار ديگه قطع

دفعه سوم زنگ خورد گوشي دادم مامنم گفتم به صنم بگو شاخ نشه...يهو ديدم مامانم با عمم داره ميصحبته

كل اين چندر با عمم اشتباه گرفته بودمش:4564:

لینک به دیدگاه

امروز رفتم یونی واسه خفت کردن استاد راهنما.. وقتی دیدمش گفت 3:30 بیا دم اتاقم..!! اتاق استاد بیرون از ساختمون دانشکدس..:ws37:

 

من تو خود دانشکده پیش چندتا از دوستام بودم.. نزدیکای 3:30 گفتم بذار ی زنگ بزنم بعد این همه راه بکوبم با این لپ تاپ خرس برم دم اتاقش..:banel_smiley_4:

 

خلاصه زنگ زدم استاد برداشت.. گفت شما کجایین گفتم دم اتاقتون..گفت باشه باشه من همین الان میام..:w16: همیجور که تو راهرو داشتم باهاش حرف میزدم دیدم ی چیزی عین برق از بغلم رد شد..:w58:

 

استادم بود.. منو ندید.. ولی وسطای راه بهش ملحق شدم..:w02:

 

نذاشتم بیچاره نهارشو بخوره..:hanghead:

 

حقشه..:whistles:

لینک به دیدگاه

بهه مامانم مبگم مامان يكي از دوستام سرما خورده خوب نشده بردن بيمارستان چند وقت بستري بود ميگن سرطانه...

مامانم بمن ميگه:اره اينا علايم ايدزه

من::w58:

مامان:چيه خو ايدزه..رفته سرنگ الوده زدن بهش

اخرش ما قبول كرديم دكتر چرت ميگن مامان من ميدونه ايدزه:w58:

لینک به دیدگاه

امروز یکی از پسرا رفت پای تخته اسمش حمید بود.........دوستش صداش کرد حمییییید....بعد سوالشو پرسید..

منم آروم گفتم حمییییییییییییید بعد که سرمو اوردم بالا دیدم همه دارن نگام میکنن...... یهو کلاس رفت روهوا.........:ws3:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...