سوتی

[Lean 56,968]

البته این واقعه سوتی نیست بلکه درس عبرتی برای جامعه نسوان که حرف جامعه محترم آقایان رو جدی بگیرن

دیشب در منزل پدری با همشیره ها تو حیاط میتینگ داشتیم ، همشیره گرامی خیلی راحت رو زمین ولو شده بود و در حال افاضات بنده هم سراپاگوش که متوجه شدم یک فروند سوسک به سمت خواهرم در حال حرکته در بین کلام همشیره خیلی خونسرد گفتم یک عدد سوسک در حال حرکت به سمت شماست و ازونجایی که در این زمینه دقیقا نقش چوپان دروغ گوی منزل رو دارم حرفم جدی گرفته نشدن همان و رژه سوسک محترم روی همشیره همان و به موازات این رژه جیغ بنفش مایل به قرمز همشیره به این شکل

 

 

و حالت بنده در این لحظه به این شکل

[- Nahal - 47,858]

چندتا از فرمانده های سربازی پسرعمه ام برای تسلیت همراه با یک سرباز اومده بودن خونه عمه ام.

کنار لباس سرباز اسمشو نوشته بود. من برای همه چای بردم که سرباز برنداشت چای.

مامانم دقیقا روبروی سرباز با فاصله زیاد نشسته بود.ازونجایی که مامانم مدام به مهمون تعارف میکنه میخواست تعارف کنه که سرباز خرما و حلوا بخوره.

سرباز هم همون موقع حواسش نبود و مامانم هرچی می گفت بفرمایید نمی فهمید.یهو مامانم گفت آقای .... بفرمایید حلوا .

سرباز :w58:

ما

مامانم

[3Tilla 3,844]

شیخ فان ندیده بودیم که دیدیم

 

 

امروز تو شرکت زنگ درو زدن بچه ها دیدن یه آخوند تو صفحه هست پریدن برداشتن

 

یکی از بچه ها:بله؟

 

شیخ:آقای شمس؟

 

یکی از بچه ها: نه نداریم

 

مدیر داخلی داشت رد میشد:کیو میخواد ؟

 

بچه ها: میگه شمس

 

مدیر: آهان آقای خورشیدی رو میگه در و باز کن بیان تو

 

ما همگی:ws28::ws28:

 

خلاصه که ایشون یه آبجکتی مثل خورشید تو ذهنشون بود چون معادل عربی رو راحت تر به زبون میارن گفتن شمس

[*mini* 37,778]

امروز رفته بودم پلاتی که کارامو پلات بگیرم

حدود 10 تا شیت 100×70 (A1) بود که پلات گرفته بود اقاهه...

همه رو میچید روو یه دستگاه دیگه که بعد همه رو بلند کنه ببره پایین..غیر از کارای من 5 6 تا کاغذ دیگه هم اونجا بود که ظاهرا بدرد نخور بودن

موقعی که شیتای منو بلند کرد دیدم یه دسته کاغذ از پشت دستگاهه افتادن روو زمین و همه کاغذا موچاله شدن

منم که فکر کردم کارای خودمه توو دلم کلی فوش اقاهه دادم...

اون رفت پایین و من اینجور مونده بودم که الان با این شیتای داغون شده چه کنم و چه بی ملاحظن اینا(ناگفته نمونه که از ساعت 11 تا 12 اینجانب یه بــــــــــــــند روو مُخِ این بدبخت جت اسکی رفته بودم که اقا فلان کارشو یادت نره...آقا اینو دوبار گرفتی..اقا اینو نگرفتی)

خلاصه...حدود 5 دقیقه من عینِ این دیوونه ها واساده بودن چه کنم با این کاغذا...رفتم یکی رو برداشتم دیدم شبیه کارِ منه ولی واسه من نیس

یکی دیگه رو برداشتم دیدم کلا سفیده شیتش به شیت من نمیخوره....یکم که دقت کردم دیدم اصن کارای من نیس..کاغذای به درد نخورن کار من توو دستِ اقاهه در حالِ مرتب شدن بود

خیلی شیک و مجلسی فهمیدم که دو ساعته سر کارم شانس اوردم اقاهه حواسش نبود

[Hanaaneh 28,167]

امروز مامانم گفت این موکت ها دوریال نمی ارزن

من تو یه اتاق دیگه بودم ودرست متوجه نشدم

با ناراحتی اومدم کنار مامانم گفتم مامانی من دوریال نمی ارزم؟

مامانم گفت وا کی با تو بود؟

موکت رو میگم

[3Tilla 3,844]

پیرو این پستم

 

امروز هم یه آقایی اومده بود گفت آقای شمس؟

 

کلا این آقا طبقه پایین ما هستن ولی نمیدونم چرا همه ی اونایی که باهاش کار دارن میان اینجا

 

بعد کلا فهمیدیم ایشون شمس که اصلا نیست خورشیدی هم نیست فاملیش شیرو خورشیدی ه

 

اصلا یه وضعی......حاج آقا فامیلی طرف رو برای بعد انقلاب آپدیت کرده بود

[Valentina 13,664]

چند وقتیه خواب درست درمون ندارم.. امروزم همش بیرون بودم و کلی خستم..

 

چند مین پیش با گوشی آن شدم.. بعد همون موقع به دوستم هم اس زدم.. داستم ی صفحه رو تو انجمن باز میکردم که پیام دلیور اومد..

 

نمدونم چرا فوتش کردم.. حس کردم فوتش کنم میره..

 

خستم خو..نمیکشم..

[Mahsa.Gha 6,571]

تو این چن روز سرم شلوغ بود اصلا یه وضعی...

یه سره پا سیستم نشسته بودم و صفحه نتم هم باز بود هر از گاهی سرکی میکشیدم...

 

این سیستمم هم هنگیده بود هراز گاهی صفحات کد و فتو شاپ و مکس و خود به خودی میبست منم از ترسم یه سره دستم رو CTRL +S برای ذخیره کردن بود...

 

پیرو همین عمل چندین بار که برای بچه ها پیغام میزدم تو صفحه نت Ctrl + s رو میزدم....

[Mohammad Aref 120,438]

امروز موقع برگشتن خونه. اومدم کلیدو انداختم در خونه رو باز کنم، هرچی درو هل میدادم تق و توق میخورد به یه چیزی باز نمیشد

بعد دیدم یکی از همسایه ها از در پارکینگ که درست کنار در ورودیه اومد بیرون، یه نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت گفت در به این بزرگی رو نمی بینی اینور بازه هی میکوبی

منم تازه متوجه شدم در اونور بازه (در پارکینگمون وقتی کامل بازه، بالاش گیر میکنه به در ورودی اصلی، باز نمیشه)

واسه اینکه به روم نیارم، گفتم متوجه بودم، ولی گفتم حتماً ماشین داره میاد بیرون مزاحمش نشم

[behe 2,545]

وای سوتی از این بزرگتر ... افتضاح

 

رفتم تو بانک ملت نوبت گرفتم منتظر نشستم تا شماره رو صدا بزنه رفتم باجه شماره 1 گفتم ببخشید آقا میخاستم یه حساب سیبا باز کنم !!!!!!!:icon_pf (34):

 

متصدی بانک گفت حساب سیبا واسه کدوم بانکه ؟ گفتم ملی .... گفت اینجا چه بانکیه گفتم ملت !!!! گفت خب ؛ منم مگه از رو میرفتم گفتم خب !!!! یعنی کتک نخوردم خیلیه ... گفتش خانم محترم حساب سیبا برای بانک ملیه و اینجا بانکه ملته .... ملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

 

یعنی از خجالت نمیدونستم از کدوم در برم بیرون !!!!:4564:

[آرتاش 33,340]

یه ماه پیش که اردو رفته بودیم اصفهان هر وقت هر کی خواست عکس تکی بگیره همه هجوم آوردن به طوری که اونی که میخواست عکس تکی بگیره خودش محو شد.یه بار شب بود یکی از بچه ها خواست با استاد عکس تکی بگیره چشتون روز بد نبینه همه پخش بودن تا اینو شنیدن عین مور و ملخ ریختن اونجا تا عکس بگیرن منم از رو پل داشتم آب و نگا میکردم و تخمه میشکستم بچه ها هم گفتن بیا عکس بگیرم حتی استادم گفتن نمیدونم حواسم کجا بود که میشنیدما چی میگن اما تخمه میشکستم و جوابشونو نمیدادم یهو وقتی داشتن عکس میگرفتن دوهزاریم افتاد یه جوری دویدم طرف دوربین که عکسشون خراب شدجیغ و داد و بیداد یه طرف خنده ی منم یه طرفبعد 2نفر داشتن عکس میگرفتن قرار شد اول به دوربین 1نگاه کنیم بعد به دوربین 2چند بار اینو گفتن ولی من بازم داشتم تخمه میشکستم میشنیدم چی میگفتن اما انگاری نمیشنیدمبا دوربین 1عکس گرفتن نمیدونم چی شد پا شدم بدو بدو داشتم میرفتم از اون ورم همه داد میزدن کجا میری وایستادم گفتم مگه تموم نشداین دفعه نمیدونستم بچه هارو چطوری از رو زمین جمع کنم استادم چسیده بود به دیوار داشت میخندید.

بعد از یه ساعت داشتیم میرفتیم شام بخوریم که استاد داد زد از این ور بیاین بچه ها اما من بازم حواسم اونجا نبود کل کلاس از اون ور داشتن میرفتن منم تکی از این ور میرفتم استاد به بچه ها گفت برید اونو بیارید اینجا تا وقتی رفتیم هتل استاد نمیذاشت از کنارشون برم

[Mahsa.Gha 6,571]

بسی ضایع شدیم امروز...

 

از کدوم سوتی بگم.

 

سر ظهر یه قرار کاری داشتم میخواستم با تاکسی برم. برای رفتن اون سمت خیابون باید از رو پل رد میشدم. رفتم رو پل دیدم یه ده قدم اونورتر یه آقایی داره میاد به انتهای پل نیگا کردم دیدم نخیر آقا هیچکس نیس نمیدونم چرا یهو ترس برم داشت دو قدم که رفتم این آقاهه هم بنده خدا فهمید ترسیدم همینطور زل زده بود به من و حرکات شتاب زده من .

 

وقتی از کنارش رد میشدم انقد تند تند قدمهامو برداشتم که رو پل ترق و تروق صدای کفشام میپیچید منو میگی دیگه به حالت دو دراومدم اون بنده خدا هم وایساد ه بود به حرکات مضحک من نیگا میکرد وقتی به انتهای پل رسیدم من میگی اون بنده خدا هم

[Mahsa.Gha 6,571]

سوتی بعدی هم که دیگههههههه نگوووووووووو...

 

منو که یکی از همکارام معرفی کرده بود به یه شرکت بزرگی واسه همکاری رفتم سر قرار که از قضا اونجا تازه فهمیدم باید برم داخل یه کارگاه ساختمونی!!!

 

منم که کفشام چه کفشایی... کفش تق تقی و تابستونی ... تو دلم چند بار آه و ناله کردم که چرا بهم نگفت اینجا یه کارگاهه و من کفش درست بپوشم...

 

آخرشم رفتم از بین جماعتی کارگرو ... رد شدم رسیدم یه جا دیدم نگهبانه اوده جلو همینطور مونده خانم شما اینجا چه میکنید؟؟؟ گفتم با مهندس ...قرار دارم گفت خانم محترم در ورودی اونطرفه اینجا مسیر حرکته ماشین آلات سنگینه چرا از اینجا آخه .... خلاصه منو برد واحد مدیریت.

 

اون آخرش از همه بدتر بود چون رفتم تو دفتر فنی حدود 7-8 تا مهندس در حال کار بودن انقد که پرت بودم و گرما بهم فشار آورده بود همکارمو تو اون جمع ندیدم بعد از 5 مین تازه دیدم یکی سلام علیک کرد منو میگی :icon_pf (34): گفتم خیلی گیجی مهسا ...

 

آخرشم اومدم از دفتر بیام بیرون درو بازکردم نگو در جک هیدرولیکی داره منم که اصلا حواسم نبود زیاد به در فشار نیاوردم که در باز بشه و با کله رفتم تو در دیگه نفهمیدم چطوری از اونجا زدم بیرون ... انقد ضایع شدم که کل راهو با اعتماد به نفس کامل هر هر به خودم میخندیدم

[*mehrsa* 14,558]

ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﻪ

ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﮕﻢ ﮐﺎﺭﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ،

ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﯾﻬﻮ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻢ !

ﺑﻌﺪﻩ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻞ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﺖ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ ...

ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺩﺭ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﻃﺮﻑ

ﮔﻔﺖ :

خواهر ﺩﻟﻤﻮﻧﻮ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﯼ …:banel_smiley_4:

[not found 16,275]

زمانی که دانشکده مون هنوز قدیمی بود و نرفته بودیم تو ساختمون جدیدش، اوضاع کلاسها اسف بار بود.

تو این اوضاع یه کلاسی داشتیم که جمعیتش زیاد بود و هر کی کمی دیر میومد باید میرفت از کلاسای بغل صندلی بیاره!!

صندلی هاش هم که ماشالا قد یه تریبون بودن و خلاصه اینکه جابجاییش کار یه خانم نبود.

یه بار به دوستام گفتم خب کمی زودتر بریم کلاس که دیگه از این حمالی بیافتیم،

رفتیم کلاسو نشسته بودیم تعریف که دیدم این دوستمون نیستش!!

یهو در با یه ضربه باز شد دیدم دوستم یه صندلی دستشه اومد تو!!!!

تصور کنین، هیکل ریز و چادرم سر کرده بود با یه صندلی گنده:icon_pf (34):

گفتم پریسااااااااااااا؟؟؟!!!!!!!!!! ندیدی این همه صندلی رو؟؟

پس واسه چی زودتر اومدیم؟؟

یکی باید جمعیتو از کف کلاس جمع میکرد

خودش میخواد حمالی کنه بزار بکنه

[laden 4,758]

سر میز نهار نشستیم خاله جون قربونش برم همیشه سر سفره مون حاضره مخصوصا حالا که منم برگشتم با اق پسرشون که باباییم جفتشون را خیلی دوست داره هی خوردن:icon_pf (34):

مامانی هم هی منیر جان بخور.امیر خاله چرا نمیخوری .حالا کل غذاها را عین بولدزر از رو میز محو کردن:icon_pf (34):

 

خاله .ابجی سیر شدم بخدا

 

پسر خاله اشتها ندارم زیاد خاله جون

 

بابایی مگه چیزیم مونده؟

 

مامان

 

خاله..پسرخاله:icon_razz:

 

من:ws28:

[Mohammad Aref 120,438]

دیروز تو دفتر یه سری فایل دانلود کرده بودم، همشونم تو دسکتاپ سیو کرده بودم.

فولدر شیر سیستما هم تو دسکتاپ گذاشتم.

حسش نبود از دست دومم و دکمه های کیبورد استفاده کنم فایلا رو کپی کردم تو فلشم و خواستم پاکشون کنم، همه رو دراگ کردم بجای ریختن تو سطل آشغاله، ریختم تو شیر :icon_pf (34):

انقدرم خجسته مشغول کارای دیگه بودم که اصلاً فکر نمیکردم همچین کاری کرده باشم

بعد یهو رئیسمون گفت، این شیر چرا انقدر شلوغ شده؟ این فایلا چیه این تو؟

منم نرفتم نگاه کنم و گفتم من که چیزی نریختم، بچه ها نگاه میکنن خودشون ردیف میکنن :gnugghender:

بعد یکی از بچه ها گفت آقای عارف این فایلا واسه شما نیست؟ یه نگاه کردم، دیدم اوه کل اون همه فایلو ریختم تو شیر و گند زدم به اونجا رفته.

نزدیک 20،30تا فایل PDF و عکس و اینا قاطی کل فایلای دیگه شده بود فقط خدا رو شکر همه علمی و مرتبط بودن :smiley-gen165: گفتم واسه پایان نامه و مقاله و اینا بودن اشتباهی ریخته شدن اونجا

همگی این شده بودن منم اون صحنه

[- Nahal - 47,858]

یکی از همکارا میخواست بگه آمازون که گفت آموزان

 

به همین همکارم گفتم عکس جمشید خالقی رو برام بیار از رو میز.رفت و بعد از نیم ساعت گفت نیست.

وقتی رفتم دیدم قسمت ج دنبال عکس خالقی بوده

[pesare irani 41,805]

از دیگر عجایب این عرفان عزیز براتون بگم

 

 

 

امروززز رفته بودیم ست و صورتمون بشوریم لباس عوض کنیم بیایم خونه

 

دیدم شیر آب باز کرده همین طوررررررر یه گوشه وایستاده

 

گفتم عرفان چیه چرا دست و صورتت رو نمیشوری گفت اب داغه منتظرم آب خنک بشه

 

منم گفتم باشه منم دست و صورت رو شستم دیدم هنوز نشسته گفت هنوز خنک نشده

 

بعد دست زدم به آب دیدم اب داغ باز کرده منتظره خنک بشه

 

بعد یواشکی آب سرد باز کردم م م م داغ بستم گفتم بیا خنک شد چقد هوا گرمه دیدی چقد آب داغ شده بود:ws28:

[Mahnaz.D 61,915]

دیشب خونه ی یکی از دوستام بودم...مهمون داشتن... بهم گفت مهناز براشون سالاد بکش بی زحمت....

منم گفتم مینا جان این برای شما..... به شوهرش که رسیدم اسمش رو یادم نمی یومد.... یهو گفتم...چیز جان اینم برای شما

گفت: آزاد هستم

من :icon_pf (34):

 

 

بقیه