J/\/\D 420 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ سوتی درج شده در وبلاگ آقا مهدی همکلاسی خوبم یکی از خانوما همینکه وارد کلاس میشه پاش گیر می کنه به یه جسم خارجی و کله پا میشه و با کله به دیوار روبرو برخورد می کنه و کیفش باز میشه و هرچی که حدس بزنین توش بوده: محتویات: - پایه ثابت کیف خانوما: رژ لب، پنکیک، کرم سفید کننده، رژگونه، موچین، ضد آفتاب، ضد سایه، ضد آب، آینه، شانه، برس، پیچ، میزتوالت، سشوار، سوپر استایلر، سایه و... - چند برگ جزوه برا خالی نبودن عریضه ! - چند تا پاکت نامه - شونزده تا عروسک جورواجور که رو هرکدوم با شونزده نوع خط مختلف نوشته بوده: ولنتاین مبارک - سویچ پیکان مدل 54 بابا که واسه بعضی مواقع کلاس می شه باهاش گذاشت و برای نشان دادن اون به همکلاسیا هرچند دقیقه یه بار درش میاره و گوشش یا دماغشو باهاش می خارونه و یا لای دندونو باهاش خلال می کرده و اونو سویچ رونیز شخصیش معرفی می کنه که دیروز پاپا براش از دبی آورده - و در آخر یه دسته پاستور که وقتی بیرون می ریزه موجبات کپ حاضرین و غایبین که بعدا توسط حاضرین مطلع می شن رو فراهم می کنه و جالب اینجاس که بی بی دل میفته زیر پای استاد ... 29 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ دیروز خمیرددندون رو اشتباهی به جا خمیر ریش مالیدم رو صورتم! تازه می گفتم چقدر خوشبو شده این! (خمیردندونم از این فشاری استوانه ای هاست) 32 لینک به دیدگاه
.Pa.Ri.Sa. 4116 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ من دستکشام دو تا بند داره گره میخوره پاپیون میشه! دیروز غروب رفته بودم بیرون هوا هم بیسیار بیسیار سرد بود.کلی خودمو بقچه پیچ کرده بودم دستکشامم دستم کرده بودم.دیدم بند کفشام بازه همون گوشه خیابون با اون همه لباس به سختی نشستم بند کفشمو بستم همون لحظه دیدم یکی از کنارم رد شد سلام کرد نگاه کردم دیدم یکی از همکلاسیامه.اومدم سریع بلندشم سلام و علیک کنم دیدم دستام از پاهام جدا نمیشه!نگو بند دستکشامو بستم به بند کفشم فکر کنم تارسید خونه شون داشت به من میخندید 51 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۰ امروز ی درس داشتم.. روزش تو سایت معلوم بود ولی استادش مشخص نبود.. خلاصه ساعت 1 که کلاس داشتیم خیلی شیک رفتم با دوستم رو برد رو نگاه کردیم.. اسم درسو دیدم یهو شاد و خندون گفتم وااای بهار پولادیانه استادش..:hapydancsmil: بهار با تعجب گفت وااا این که هیچ وقت واسه گرایش ما درس نمیذاشت.. گفتم شانس منه دیگههه.. هیچی رفتیم نشستیم سر کلاس.. بعد 1ساعت فهمیدم ای دل غافل من مال این کلاس نیستم..:icon_pf (34): فک کردم آخرای کلاسه گفتم بذار متواری شم.. هیچی پاشدم بیام بیرون.. حالا هرچی زور میزنم در باز نمیشه.. صحنه ای شده بوداا.. از ی طرف خندم گرفته بود از ی طرف عصبانی بودم.. استاده هم برگشت گفت آخه کلاس تموم نشده.. منم اصن به روی مبارک نمیوردم به تلاش ادامه میدادم.. درنهایت به پیروزی رسیدم..:TAEL_SmileyCente: اومدم دوباره رو برد رو دیدم..دیدم ی کلاس زیر همون کلاسه نوشته بوده.. دقیقا کلاس بغلیش بود کلاسم.. 39 لینک به دیدگاه
hamid_shahrsaz 28920 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۰ تو مایه های سوتی فرانه رو امروز دوست من داد!! 10 تا 12 یه درس ارایه شده با 2 تا استاد مختلف!! خلاصه ساعت 10 شد و ما رفتیم سر کلاس.استاد شروع کرد به حضور غیاب اسم همه بوود جز دوست من،هی استاد میگفت اسمت نیس دوست من میگفت قشنگتر ببین هست!! قشنگ 5 دقیقه دنبال اسم آقا بوود بعد که اسمشو پیدا نکرد،اسم دوستمو تو کاغذ نوشت که هفته بعد حضورشو بزنه واسش وقتی لیستا کامل شد!!! وقتی استاد شروع کرد درس دادن دوست مانگاه میکرد.گفتم چته بابا؟گفت بچه های ساعت پیشش گفتن 1 صفحه درس داده اما این تو 10 دقیقه 5 صفحه درس داده و جزوه گفته منم خوشحال گفتم حتما ساعت قبلیا تعدادشون کم بووده!!! وقتی کلاس تموم شد ظهر منو دیده میگه منظر با مرعشی زاده بودی دیگه؟؟منم گفتم نه بابا من با مزبان بودم که توام بودی!!! دیدم چشاش صد پله از بدتر شد و گفت شوخی میکنی بابا!! گفتم شوخی چیه! آخر یست انتخاب واحدمو نشونش دادم تا باور کرد!! حالا هی میگفت چون آموزش کلاسا رو انداخته بغل هم من اشتباه کردم 25 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۹۰ بزرگترین سوژه ای که تو عمر دیدم و خواهم دید امروز به وقوع پیوست همانطوری که همه میدونن من فلک زده در حال گذراندن ماههای آخر خدمتمم امروز ظهر ناهار قرمه سبزی بود با کلی روغن و لیمو...فرمانده ما یه آدم مشتی با معرفته به من یه دونه خیلی حال داده و هوای بقیه سربازارم خیلی داشت... به علت یه سری اتفاقات قراره شده جا بجاش کنن و همه ما ناراحت و تو لک رفته بودیم اساسی اصلا حال مون گرفته شده بود حسابی ..... خلاصه فرمانده قبلیمون ساعت 11 دیگه کاراش و کرد و رفت و پاسگاه رو تحویل فرمانده جدیده داد... حالا فکر کنید همه ما ناراحت و داغون که از اینکه فرمانده به اون خوبی از دستمون رفته یه دیوونه تمام عیار اومده جاش این آقا همون اول که اومد 5 روز واسه منشی اتاق (سرباز) اضافه خدمت زد که چرا اتاق گرد و خاک دارهبه حساب خودش گربه رو میخواست لب حجله شوت کنه ما ها همه شاکیییی سربازه ام قاطی گفت من تلافی میکنم این بابا موقعه ناهار که شد همون قرمه سبزی که گفتم اومد ببره واسه فرمانده جدیدمون اینقدر شاکی بود که پوتینش رو در آورد پاشو کرد لای برنجای این بابا.... چشمتون روز بد نبینه این پا سیاه بود ...وقتی برنجارو مالید روش قشنگ دور انگشتاشو و پاک کرد شد بلور....:icon_pf (34): خلاصـــــه برنج و خورشت رو برد واسه این بابا که واسش اضافه خدمت زده بود اینم به خیال خودش داره تلافی میکنه تو یه سینی خوشگل دلبریم برد رفیقایی که شما باشین فرمانده تا این و دید گفت بابا ...اخم نکن....حالا... کارات درست باشه مثل الان اضافات رو میبخشم...... حالا یه ظرف بیار این واسه من زیاده برنجش باهم بوخوریم .... آقا ...از فرمانده اصرار ...از سرباز انکار ..که سیرم و دوست ندارم ووو ...هر کاری کرد تو کت فرمانده نرفت گفت اگه نیای باهم بوخوریم شاکی میشم ..این سربازم که میدونست چه بلایی سر اون غذا آورده با چه بدبختی اون غذا رو مجبور شد بوخوره......ماها که نمیدونستیم چیکار کنیم دم در با کارتک باید جمعمون میکردین اینقدر خندیدیم سربازه اومد بیرون یه راست رفت دستشویی تگری رو بغل کرد:ws28: 47 لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19850 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۹۰ حذف و اضافمون یکشنبه بود یکی از دوستام نمیتونست بیاد دانشگاه به من سپرد که به مدیر گروهمون نامه بدم که درس آزمایشگاه فیزیک رو براش باز کنه منم رفتم براش نامه نوشتم و درخواست دادم به مدیر گروهمون نگو شماره دانشجوییشو اشتباه نوشتم تو برگه با دستای خودم 9 ترمش کردم 41 لینک به دیدگاه
حانی 3371 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۰ پریشب مهمون داشتیم اونم از اون مهما رودرواسی دارا منم تازه 6 از دانشگاه رسیده بودم حاضر نبودم زنگ زدن از بس هول کرده بودم نشناختم هی می گفتم کیه هی معرفی می کردن نمیشناختم:icon_pf (34): بعد که متوجه شدم کین داد میزدم مامان بد بخت شدم اومدن من حاضر نیستم یه نیگاه به دستم کردم دیدم هنوز گوشی اف اف دستمه 39 لینک به دیدگاه
Mohammad Aref 120454 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۰ امروز رفته بودم دنبال تبلیغ گرفتن و اینا. تو سه، چهار ساعت از مطهری تا شریعتی و از اونجا به میرداماد قدم زنان میرفتم و یه 20تا اینا آژانس مسافرتی رو رفتم. داشتم دیگه میرفتم سمت مترو که برگردم که گفتم بذار این آخری رو هم برم. :imoksmiley: رفتم تو، بسی شیک و با لباسای فرم نشسته بودم. گفتم میخواستم با مسئول تبلیغات آژانس صحبت کنم. طرف خودش مسئول بود گفت بله بفرمایید بریم تو اتاق بشینیم صحبت کنیم. :w73: شروع کردم به فک زدن و طرفم با قیافه ای مشتاق داشت گوش میداد :yes: آخرش گفت خیلی خوبه. حالا بذار همینجا با هم یه بار سایتو یه نگاهی بندازیم. آدرسو زد و تو همین حین بالا اومد سایت پرسید خب بیشتر قشری که بازدید کننده هستن چه قشری هستن. منم گفتم، همونطور که اشاره کردم اکثراً قشر تحصیلکرده که حالا دانشجو یا فارغ التحصیل هستن و .... خلاصه همه چی داشت خوب پیش میرفت یهویی گفت خب حالا قشر تحصیلکرده سر و کلش با مسکن چیه؟ من اینطوری شدم با من و من و تعجب گفتم با مسکن که زیاد کاری ندارن. گفت خب پس به چه درد ما میخوره؟ منم هنوز اینطوری بودم گفتم خب با مسکن کاری ندارن با آژانس مسافرتی که مرتبطن همونطور که تو توضیحات اول گفتم. مگه آژانس مسافرتی نیست. دیدم طرف زد زیر خنده گفت اینجا آژانسه مسکنه. آژانس مسافرتی طبقه بالاس من تازه فهمیدم چه سوتی دادم، دوساعته الکی دارم فک میزنم آخه 20تا آدم با لباس فرم تو یه آژانس مسکن چیکار میکنن 48 لینک به دیدگاه
Secret: 2286 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۹۰ با این سرعت کوفتی اینترنت داشتم یه فایل برای انجمن آپلود میکردم حجمش هم حدود 20مگ نیم ساعت منتظر شدم دیگه هیچ صفحه ای باز نکردم تا زودتر آپلود بشه بعد که میخواستم بزارم نیگاه کردم دیدم اسمش یه چیز دیگه اس اشتباها یه فایل دیگه رو آدرس دادم که 30 مگ حجمش بوده و به درد هیچی نمی خوره 32 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، ۱۳۹۰ دشب داداشم داشت خیلی با جدیت یه مطلب و اسم یه کتاب و نویسندهشو با انگلیسی میگفت.... من درت نمیفهمیدم چی میگه فقط فهمیدم داره میگه آنتوان چخوف مارکز حالا من هی میگم چی داری میگی ............. اونم شروع کرد تیکه بندازه بعد نگو میخواست بگه : کتاب صدسال تنهایی گابریل گارسیا مارکز دوساعته داره جای گابریل گارسیا میگه آنتوان چخوف 28 لینک به دیدگاه
HaMiD.CFD 20379 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ چهارشنبه میخواستم برم برای کنکور ارشد رفتم وارد محل امتحان شدم و گیج و ویج و پر از استرس بودم همینجوری رفتم تو و کارت رو نشون دادم واینا... میدونستم یه مرحله تفتیش رو داره اما هرچی گشتم اون یارو که شبیه تفتیش گر ها باشه رو ندیدم همینجوری داشتم میرفتم و نگاهم به در و دیوار بود که شماره و جامو پیدا کنم یهو دیدم یکی انگار خورد بهم توجه نکردم و گفتم عب نداره حتما حواسش نبودهبه زور میخواستم رد شم که دیدم یارو همینجوری هی داره میخوره بهم باز،بعد دیدم یار قاطی کرد گفت پسرجان وایسا بگردمت بعد برو چقدر حولی تو:vahidrk:بهش گفتم ا؟شما تفتیش میکنید؟!اصلا بهتون نمیاد آخه نه لباسی نه کارتی هیچی نداشتخلاصه رفتیم تو و بقیه داستان 34 لینک به دیدگاه
Secret: 2286 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۰ من زیاد اهل سوتی دادن نیستم این سوتی هم برای چند ماه پیشه توی یه جلسه باکلاس نشسته بودم با مدیرم و مدیر عامل یه شرکت بزرگ یه بحث پیش اومد که مدیر عامل اون شرکت در جواب ما گفت ما از خدا میخوایم که بیبببببب (حالا بماند چی گفت) منم یک آن احساس کردم تو جمع دوستانه نشستم یا طرف مقابل داداشمه که همیشه باهاش در حال کل کلم گفتم نخیر اتفاقنم از خداتونم باشه که بیبببب بعد یه لحظه یادم اومد کجا هستم دیگه تا آخر جلسه عین یه بچه خوب ساکت نشستم :5c6ipag2mnshmsf5ju3 حالا بماند بقیه ای که تو جلسه بودن چی فکر کردن 24 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۰ دوستم از کارمندای دانشگاه هست.قرار بود برای یک بازدید هماهنگ کنه.تل راننده اتوبوس هم گرفته بود برای هماهنگی بیشتر. نشسته بودیم دور هم داشتیم حرف می زدیم اینم داشت اس می زد.اومد به دوستش بگه سلام گلم.حالت خوبه عزیزدلم؟ بعد اس رو سند کرد برای راننده اتوبوس که 40 سالشه 29 لینک به دیدگاه
captain 9274 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۰ این سوتی قدیمیه. مال زمان دانشجویی ما ترم آخر دانشگاه رو میگذروندیم. یکی از دوستای قدیمی هم سربازی افتاده بود همون شهر. یکی از همکاراش توی پاسگاه , سال آخر دبیرستان رو شبانه می خوند دیپلم بگیره. چند بار فیزیک افتاده بود. دوست من بهش گفته بود یک دوست تو شهر دارم (من رو میگفت) که ریاضی و فیزیکش خوبه میاد جات امتحان میده !!!:hapydancsmil: چشمتون روز بد نبینه , بدون اینکه از قبل به من گفته باشه !! با لباس نظامی و ماشین پاسگاه اومدن توی دانشکده و اولش با التماس و بعد به زور ...من رو بردن سر جلسه امتحان !!!!. یه کتاب فیزیک نظام جدید بهم داد گفت تا یک ساعت دیگه که امتحان شروع میشه وقت داری بخونی !! رفتم امتحان دادم. جالبه که 15 شدم. ولی بالای برگه جای اسم یارو اسم خودم رو نوشته بودم !!!!! :icon_pf (34): 32 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۰ دبستان بودم از مدرسه میومدم همسایمون گفت عه سلامممممم .. خوبی ؟ حضرت مریمی دیگه ؟ گفتم نه هیلدام گفت نه میگم مدرست حضرت مریمه دیگه ؟ تعطیل شدین ؟ چرا فکر کردم ممکنه حضرت مریم باشم ؟ 49 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ امروز حراست یونی بهم گفت خانوم موهاتو بپوشون منم بهش گفتم مرسی 37 لینک به دیدگاه
HaMiD.CFD 20379 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ تو مترو بودم بغل دستیم یه پیرمرده بود یهو دیدم عین چی،افتاد تو بغلم فکر کردم سکته زده،حول کرده بودم دوتا پس گردنی و سیلی زدم بهش و گفتم آقا خوبی؟ بعد دیدم همه خندیدن،یارو هم دیدم از جا پرید،گفتم چی شد؟ بعد دیدم یکی گفت خوابش برده بود،از ایناس که خوابش میبره یهو منم تاحالا ندیده بودم بعد یکی بهم گفت،خوبه سکته نکرده بود و الا به کسی که سکته کرده سیلی و پس گردنی نمیزنن 46 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ روز دفاعم توی طرحهام پلان طبقه دوم و جای اینکه بنویسم سکنsecen پلان نوشته بودم تو twoپلان البته این هنرم برمیگشت تقریبا به یکسال پیش که طرحمو زده بودم از اون وقت تا حالا هم حواسم نبود درستش کنم دقیقا دوروز قبل از روز دفاع ام کل سیستمم هنگید هنوز که هنوز نتونستم روش کد نصب کنم حالا توی جلسه دفاع استاد مدعو ام چندبار هی تذکر داد اینو درستش کن منم فقط با لبخند بهش گفتم چشم حتما خیلی ضایع بود خداییش 37 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۰ یه سوتی دادم تپلللللللللللل با سمان رفته بودیم قارچ بخریم (قارچ کیلویی)این قارچا تو دوتا سینی بزرگگگگگگگگ ریخته شده بود بعد من گفتم اقا ازین سینی به ما قارچ بده گفت باشه من دیدم داره از سینی جلو خودش میریزه گفتم اقا برامنه؟گفت بله گفتم نه من ازین یکی میخوام گفت خوب بیارش منم فک کردم سینیو میگه دست بردم بلندش کنم با خودم گفتم چقدم سنگینه گفت خانوممممممممم چیکار میکنیی گفتم چند تا قارچ بیار نه اینکه سینیو بیاری خلاصه سمان که ترکیده بود از خنده منم خیلی پررو گفتم ااااااااااااااا منظورتون سینی نبود بله.همینکه از مغازه اومدیم بیرون مردیم از خنده 41 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده