ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مهر، ۱۳۹۳ اینم سوتی امروز من خیلی باحال بود میگم این کی ازدواج کرد کی فهمید بچش دختره کلا برقام رفت:ws28: 11 لینک به دیدگاه
saghar... 6666 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مهر، ۱۳۹۳ امروز یه سوتی تابلو دادم ازمایشگاه داشتیم تو کلاسمونم 8تا پسر هستن و دوتا دختریم.:icon_pf (34): رفتم یه صندلی برداشتم نزدیک یه میز به تخته گذاشتم بعدشم با یه ابهتی لپ تاپم رو گذاشتم رومیز بعدشم نشستم لبه صندلی پاهامو رو هم انداختم و تا اومدم به پشتی صندلی تکیه بدم.....چشتون روز بد نبینه یهو رفتم تو صندلینگو کفه صندلی شکسته و منم جلو اون همه پسر خیلی شیک و مجلسی فرو رفتم تو صندلی...خدارو شکر زود به خودم اومدم و از فرو رفتن بیشتر جلوگیری کردم و گرنه پاهام میومد رو هوا خودمم رو زمین... از شانس بدم همون لحظه یکی از پسرایی که اصلن دلم نمیخواست شاهد همچین کمدی باشه زل زده بود به من و هرهر مخندید:vahidrk: 20 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۹۳ امروز رفتم پیش دوستم و قرار شد عصر بریم بیرون خرید ساعت 3 بود بهم گفت بریم بخوابیم بعد 4:15بیدار بشیم منم همون موقع تو مسیری که داشتم میومدم سمت ساختمون خودمون،گوشیمو گذاشتم روی 4:15 و فکر کنم نزدیک 4 بود که خوابیدم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت 5دقیقه به پنجه و دوستم پیام داده بود که راضیه بیخیال دیگه بگیریم بخوابیم پیش خودم گفتم یعنی انقدر خوابم سنگین بود که صدای ساعت رو نشنیدم؟ وقتی نیگا کردم دیدم به جای 16:15گذاشته بودم 4:15:banel_smiley_4: کی میتونست دیگه رفیقمو قانع کنه 11 لینک به دیدگاه
B nam o neshan 12214 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۳ یادش بخیر، برای اولین بار که بعد ازدواج خواهرم رفتیم خونه اش، برای ناهار سوپ شیر هم درست کرده بود ولی هنوز شیر رو توی سوپ نریخته بود. پاکت اول شیر رو خالی کرد توی قابلمه ولی چون کم بود، خواهر کوچیکم رفت از توی یخچال پاکت دوم رو آورد و خالی کرد تو قابلمه...ولی بعدش متوجه شدیم که اونی که توی سوپ ریخته شد، شیر نبود! بلکه دوغ بود!:icon_pf (34): ینی چشمای خواهرم داشت میزد بیرون از گندی که زده بود! ما خانوما ام صداشو در نیاوردیم که چیکار کردیم و در کمال خونسردی سوپ رو آوردیم سر سفره اتفاقا مزه خوبی هم میداد اگه دوست داشتین، میتونین امتحان کنین 15 لینک به دیدگاه
amin202 13418 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان، ۱۳۹۳ یادش بخیر، برای اولین بار که بعد ازدواج خواهرم رفتیم خونه اش، برای ناهار سوپ شیر هم درست کرده بود ولی هنوز شیر رو توی سوپ نریخته بود. پاکت اول شیر رو خالی کرد توی قابلمه ولی چون کم بود، خواهر کوچیکم رفت از توی یخچال پاکت دوم رو آورد و خالی کرد تو قابلمه...ولی بعدش متوجه شدیم که اونی که توی سوپ ریخته شد، شیر نبود! بلکه دوغ بود!:icon_pf (34): ینی چشمای خواهرم داشت میزد بیرون از گندی که زده بود!ما خانوما ام صداشو در نیاوردیم که چیکار کردیم و در کمال خونسردی سوپ رو آوردیم سر سفره اتفاقا مزه خوبی هم میداد اگه دوست داشتین، میتونین امتحان کنین شده آش دوغ...یکم نخودُ سیر قاطیش میکردی دقیقاً مزه آش دوغ میداد 8 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان، ۱۳۹۳ کلا امروز رو دور سوتی بودم سوتی اول: امروز سر کلاس من با دوستم فیش برداری داشتیم میکردیم برا مقالمون قرار بود20 تا من بنویسم 20 تا هم دوستم بعد با هم شیر کنیم من فیشای دوستمُ گرفتم کلمه " اتصالات" رو دیدم دندونه ی "ص" رو خیلی بلند نوشته بود نشونش دادم بهش گفتم آنا اتصالاتی که نوشتی املاش غلطه یادت باشه درستش کنی بعدا... گفت چی میگی اتصالات رو هم مگه آدم غلط مینویسه گفتم آره خب تو با "ص" دسته دار نوشتی باید با "ص" صابون بنویسی دوستم گفت اصن مگه ص دسته دار داریم؟؟ گفتم مگه نداریم؟؟ گفت نه اون "ظ" هس که دسته دار داریم منظورم همون ص صابون بوده یکم دندونش بلند شده خلاصه که امروز یه حرف به حروف فارسی اضافه کردم خب بابا چه وضعشه اینقد ص و ض و ث سه نقطه و س بی نقطه داریم آدم هنگ میکنه یهو دیگه . . .سوتی دوم امروزم: تو دوران کارشناسی یه پسر علی موسوی نامی بود تو کلاسمون بود سر بعضی درسا خیـــــلی پسر خوب و با ادبی بود اما خب زیاد شوخی میکرد... از این مُدل آدمایی که زیاد شوخی میکنن اما شوخیاشون اذیتت نمیکنن بیشتر وقتا که کارمون گروهی بود هم گروهی میشدیم الان حدود یک سال و نیمی میشه که خبر خاصی ندارم ازش حالا از قضا الانم تو کلاسمون یه پسری هس به اسم علی موسوی دوستم( تازه باهم همکلاسی شدیم کارشناسی باهم نبودیم) امروز اومد سر کلاس گفت زهرا تو علی موسوی میشناسی؟؟ گفتم آره خب همون آقایی که ته کلاس نشسته دیگه گفت نه اینُ نمیگم... گفت یه عکس دسته جمعیمونُ گذاشتم تو اینستا توام توش بودی یه آقای موسوی نامی جز دوستامه کامنت گذاشته گفته که قبلا همکلاسیت بود... گفت سلام برسونم بهت... نشون به اون نشونی که روز تحویل پایانی برگه گزارش پایانی رو قایم کردم بهش گفتم گمش کردم بـــــلند گفتم آهـــــــــــــان علی موسوی رو میگی؟؟ آخـــــــــــــی ... خیـــــــــــــلی خوبه، بهش سلام برسون خیلی بهش بگو نشون به اون نشون که اونروز که منُ سکته دادی به استاد گفتم 1 نمره ازت کم کنه بابت کم کاری در کار گروهی حالا اون آقای علی موسوی ته کلاس این شکلی شده بود گفت با منین شما؟؟ گفتم نه با شما نیستم... ببخشید تازه فهمیدم چقد بلند گفتم 15 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان، ۱۳۹۳ امروز تو کلاس بجای قانون خدمات کشوری گفتم خانم خدمات کشوری:icon_pf (34): 19 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آبان، ۱۳۹۳ چند روز پیش رفتم از کارت خوان پول بگیرم یه پسره داشت پول می گرفت منم وایسادم تو نوبت مثلا. ایشون هی لفتش میداد منم همش ساعتم رو نگاه می کردم و اوف و پوف می کردم که یعنی زود باش میخواست بره یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت رفت. تازه متوجه شدم دو تا دستگاه کارتخوان دیگه هم کنار همین دستگاه هست که هیچ کسم باهاشون کار نمی کرد. اون وقت من صف وایساده بودم تازه طلبکارم بودم 18 لینک به دیدگاه
m.sh1992 2210 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۳ امروز تو کلاس بجای قانون خدمات کشوری گفتم خانم خدمات کشوری:icon_pf (34): راستشو بگین ب کدوم یکی از خانما داشتین نگاه میکردین برادر؟؟؟؟ :zadan: 5 لینک به دیدگاه
m.sh1992 2210 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۳ تو دانشگاه، انجمن علمی رشته ما فعال تر از بقیه رشته ها بود. انجمن کامپیوتر اومد و 1حرکتی زد ک عضو جدید بگیرن و تو اعلامیه شون بدون هماهنگی با ما، از طرف انجمن ماهم اعلام نیاز کرد. بعد ک باهاشون صحبت کردم چرا این کارو کردین دبیرشون همش فینگیلیش حرف میزد و رو اعصاب بود... حالا منم هی میخواستم ریا نشه و فارسی رو پاس بدارم... هیچی دیگه... گفتم بذار منم 1چشمه از هنر زبانمو نشونش بدم... بجای "عضو" میخواستم بگم : member اما تو کل مکالمه میگفتم : number ...بدون اینکه خودم حواسم باشه :icon_pf (34): خلاصه ... اوناهم فهمیدن با ما همکاری نکنن و کاری ب کار ماها نداشته باشن سنگین ترن 12 لینک به دیدگاه
saghar... 6666 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آبان، ۱۳۹۳ 2 ساعت پیش رفتم عابر پول بگیرم به جای انکه عابربانکم رو بذارم تو دستگاه من کارتمو گذاشتم(کارت اتوبوس و مترو) خدیا همه مریضا رو شفا بده 16 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 آذر، ۱۳۹۳ نشسته بودم جلو بخاری یهو آرنجم خورد به بدنه اش برگشتم گفتم ببخشید! پ.ن: به نظرتون بخاریمون منو بخشیده؟ :cry2: 17 لینک به دیدگاه
Nazanin.ad 6895 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۹۳ نشسته بودم جلو بخاری یهو آرنجم خورد به بدنه اش برگشتم گفتم ببخشید! پ.ن: به نظرتون بخاریمون منو بخشیده؟ :cry2: بترکی سارااااااااااااااا! 3 لینک به دیدگاه
Elaheh bh 61 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۳ دوستم از نامزدش جدا شده بود دقیقا فرداش تو دانشگاه نشسته بودم،اومد بغلم کرد و کلی گریه کرد منم دیدم خیلی ساکتم گفتم یه چیزی گفته باشم دیگه. بغلش کردم گفتم عزیزم ناراحت نشو... لیاقتشو نداشتی!!! بعد یه دقیقه تازه دو هزاری هر دومون افتاده چه سوتی دادم دوستم یه لحظه کلا هنگ کرد بعد زمین و صندلی و میز و گاز میزد از خنده فک کنم کلا یادش رف نامزدی هم داشته 16 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۳ چند روز پیش تو آشپزخونه بودم دیدم یه قابلمه سوپ رو اجاقه و داشت کم کم میریخت تو اجاق یه دختری هم بود اونجا ازش پرسیدم میدونی این واسه کیه؟ گفت فکر کنم واسه فلان اتاق باشه گفتم اگر رفتی بگو بیاد برش داره پس اون رفتُ چند دقیقه بعدش یکی از دوستایِ خودم اومدُ رفت سمتِ قابلمه گفتم این واسه توئه؟ گفت آره خلاصه یه کم با هم حرف زدیمُ اون رفت، دوباره اون یکی دخترِ اومد گفتم رفتی به اون دخترِ بگی؟ گفت نه گفتم ای بابا پس صاحبش چرا نمیاد؟ بعدِ چند لحظه یادم اومد که صاحبش اومدُ خودمم باهاش حرف زدم حتی :| دختره گفت نمیدونم کیه خب گفتم ولی من میدونم کیه آخه الان اومد نگاه کرد غذاشُ دختره هم زل زد تو چشممُ گفت کلا ازت قطعِ امید کردم :| و رفت :| 12 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۳ با دوستم رفته بودیم بیرون داشت از خواستگارش صحبت می کرد که تقریبا به توافق رسیده بود باهاش. یهو برگشت گفت فقط یه کم چاقه منم بی هوا گفتم خیلی خوب پس به هم میاین :184: در همون چند میلی ثانیه اول فهمیدم چه سوتی دادم حالا هی میخواستم ماستمالی کنم میگفتم نههههههههههههه منظورم این بود که هر دوتون هیکل درشتین به هم میاین 15 لینک به دیدگاه
yade dirooz 1814 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 دی، ۱۳۹۳ اوایل ترم 2 بود ... سر یه کلاسی 3 جلسه اول نرفته بودم و با اون استاد طبیعتا آشناییتی نداشتم و زیارتشون نکرده بودم... یه روز توی محوطه ی دانشگاه داشتم راه میرفتم یه استاد که ترم اول باهاش درس داشتیم و خانوم مهربونی بود و دوسش داشتم رو دیدم و سلام علیک و احوالپرسی کردم باهاش... وقتی گفته بودم "سلام استاد" دیدم یه آقای جنتلمن روی یک نیمکت نشسته و سرشو به روی من برگردوند شاید میخواست سلام کنه ... اما من توجهی نکردم و با اون استاد خودم صحبت کردم... (آخه اون کلاس رو نرفته بودم و ندیده بودمش بنده خدا رو...) بعدا که سر کلاساش رفتم از قضا بهش خیلی ارادت پیدا کردم ... چون واقعا استاد باسواد و متشخصی بود... ولی هر موقع میدیدمش یاد اون روز میافتادم امیدوارم چهره ی من اون روز یادش نمونده باشه ... خیلی دوس دارم بازم باهاش درس دیگه داشته باشم ترمای آتی ... این ترم که درسی نداشت متاسفانه... 6 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۳ دیروز چایی درس کرده بودم بعد نیم ساعت رفتم بریزم بخورم دیدم چای خشک توش نریختم 11 لینک به دیدگاه
Nazanin.ad 6895 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۳ من چند روز پیش سیب زمینی سرخ کرده بودم جای فلفل روش زردچوبه ریختم!:icon_pf (34): یدونه که خوردم گلاب به روتون... :84eb3ampc0vsywihe0i پیشنهاد میکنم امتحانش نکنید 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده