رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

حرف ازسوتی شد,سوتی فقط وقتی زیادمیشه,که ازیکی مثلا خانمی بپرسی سوالی....بعد ایشون درجواب ازتون سوال بپرسه.....بعد بهش بگی:ببخشید ولی جوابو با جوابو باسوال جواب نمیدن!!!!!!هیچی دیگه,,,,الان هروقت میرم نمایندگی قطعه بگیرم خانم ....میگه مهندس یه جواب داشتم و کل تعمیرگاه خبر میشن این پسره,مجرده اراکیه باز پیداش شده.....[emoji6]

  • Like 10
لینک به دیدگاه

والا یه دوست عزیزی بود اصلا از فوتبال سر درنمیاورد. یه روز از سر بیکاری مجبور شدیم بشینیم با هم فوتبال خارجی ببینیم. هنوز نیمه اول تموم نشده به شدت جو گرفته بود ایشون رو و همین جور نظرات کارشناسی و داوری بود که پخش و پلا می کرد:ws3:یهو یکی از بازیکنا وسط میدان خورد زمین، این دوست ما داد زد پنالتییییییییییییییییی :ws28: هیچی دیگه روحم شاد و یادم گرامی:ws3:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

دیروز با یه نامردی قرار داشتم بریم با هم آش بخوریم که نیومد و پیچوند .منم که تنهایی هیچ وقت چیزی از گلوم پایین نمیره منصرف شدم از آش خوردن .داشتم میرفتم کرج که چشتون روز بد نبینه از هر کوچه و محلهه ای رد میشدم بوی آش و پیاز داغ و سیر داغ میومد داشتم خل میشدم.

ساعت 11 زسیدم کرج دوستم گفت بریم کندوان آش بخوریم:banel_smiley_4:

بدون هیچ درنگی گفتم بریم:ws3:

خلاصه رسیدیم آش خریدیم قاشق اول و خوردم قاشق دوم خوردم داشتم میرفتم سمت ماشین سرم پایین بود حواسم به آشم بود که پام سر خورد:4564:

خودمو کاسه آش رفتیم هوا ساعت 2 شب 40 نفر داشتن بهم میخندیدن:ws28:

من :banel_smiley_4:

پیرهن سفیدم:icon_pf (34):

رفیقم:ws3:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

یه هفته پیش خرید اینترنتی داشتم بستمو پستچی آورد گف هزینش 44 هزارو ششصد تومن

 

آقا من 45 تومن دادم بهش دست کرد تو جیبش منم فکرکردم بقیه پولمو میخواد بده گفتم نمیخواد لازم نیست اونم گف بله؟!!

 

نگو داشته فاکتور درمیاورده و اصلا بنا نبوده بقیه پولو بده :ws3:

 

هیچی دیگه یه دویستی دراورد داد گفت بقیشم دفعه بعد میدم :ws28:

 

خیلی خجالت کشیدم :hanghead:

  • Like 29
لینک به دیدگاه

از تهران پارس مجبور شدم برم سعادت آباد که یه قرص برای مادر بزرگم ببرم بعد 2 ساعت رسیدم دست کردم تو کیفم دیدم قرصارو خونه جا گذاشتم:ws3:

این روزا حواس ندارم اصن:banel_smiley_4:

  • Like 25
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

بعد مدتها اومدم تو این تاپیک :ws3: البته نمیدونم اینی که میگم سوتیه یا نه ولی جالب بود :ws3:

 

امروز موقع برگشتن به خونه، نزدیک خونه، یکیو دیدم، یعنی با هم چشم تو چشم شدیم. بعد لامصب خیلی قیافش آشنا میزد :ws38:

دیدیم همدیگه رو میشناسیم یه احوالپرسی گرم و صمیمی کردیم که خودمم باورم شد که دوست صمیمیه :ws28:

یه 2،3 دقیقه ای حرفیدیم که چیکار میکنی الان و اینجاها چیکار میکنی و از این چیزا، بعدش خداحافظی کردیم :ws3: یعنی اصلاً ذره ای به روم نیاوردم که نمیشناسم. :ws28: حالا نمیدونم اونم مثل من بود خواست کم نیاره یا نه شناخته بود کامل :ws28:

نمیدونم از بچه های دوره کارشناسی یا ارشد دانشگاه بود یا از بچه های سربازی؟ w127.gif حتی سعی میکردم تو لباس سربازی هم مجسمش کنم :ws28:

یعنی هنوزم که هنوزه نفهمیدم کی بود :ws28:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

خیلی با آرامش داشتم میرفتم کپی بگیرم از یه برگه که دستم بود همزمان همکار دیگه ام با سرعت اومد جلوم که زودتر از من کپی بگیره :banel_smiley_4:اولش که کلا برگه اش رو برعکس گذاشت رو دستگاه :banel_smiley_4:بعد هم که اومد بره داشت لبخند میزد که موفق شده زودتر از من کپی بگیره که همینجوری که داشت میرفت پاش محکم خورد به صندلی افتاد زمین :ws3:

  • Like 26
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آقا ما رفتیم باشگاه...

داشتیم تمرین میکردیم یه دمبل 8 کیلویی دستمون بود تمرین میکردیم باهاش

تمرین تموم شد گذاشتم کنار نشستم استراحت

یک چنتا دمبل سنگین 25 30 40 کیلویی هم اون دور و بر ریخته بود

یه بنده خدایی اومد گفت اینو میخوای باهاش کار کنی؟

من فکرهمون 8 کیلویی رو میگه،نگو 40 کیلویی رو میگه

به صورت کاملا لاتی گفتم:"آره داش،میزنم باهاش"

هیچی اونم یه هیکل بسیار خفنننننننننننننگی داشت ، گفت داش ببخشید مزاحم شدم

بعد تو آینه دیدم رفت یه 40 ورداشت وایساد تمرین زیر چشمی داشت منو دید میزد

آقا منم دوزاریم افتاد

گفتم اگه الان نزنم میاد دمبلو تو سرم خورد میکنه

هیچی ورداشتیم با 40 یه سه چهارتا زدیم

چاتون خالی

تاندون مچ دستم کشیده شده بستمش

الانم دارم با دست چپ براتون تایپ میکنم...:banel_smiley_4:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

این خاطره / سوتی مربوط به ماه رمضون پارساله

 

من و دوستم پارسال برای ارشد تصمیم گرفتیم تو ازمون های ازمایشی یه موسسه شرکت کنیم، خلاصه بعد از ثبت نام زدیم بیرون ، هوا خیلی گرم بود ما هم روزه نبودیم دوستم منو کشوند تو سوپرمارکت خودش دوغ خرید منم وسوسه شدم نوشابه خریدم

 

بیرون که نمیتونستیم روزه خواری کنیم :ws3: رفتیم تو همون موسسه ولی رفت و امد بود تصمیم گرفتیم بریم تو اسانسور :ws3:

داخل اسانسور با استرس مشغول خوردن بودیم هر لحظه ممکن بود یکی بیاد یهو من شیطنتم گل کرد گفتم تصور کن یکی بیاد در اسانسور باز بشه مارو ببینه مجبوریم بهش بفرما بگیم :ws28: دوستم خندش گرف یه پخییی کرد دوغ پاشید رو در و دیوار و مانتوهامون :ws28:

 

از شانس بد ما همون لحظه صدا اومد گفتیم الانه که ابرومون بره زود من دکمه اخرین طبقه رو زدم ۵ طبقه هم بیشتر نبود رفتیم بالا در همین حین ما دوغ و نوشابه رو چپوندیم تو کیفمون با دسمال کاغذی هم اسانسورو پاک کردیم یهو در باز شد دیدیم یه اقایی به دیوار تکیه داده داره مارو نگاه میکنه مجبور شدیم بیایم بیرون :whistle:

یکم اینور اونورو نگا کردیم من برای اینکه بتونیم در بریم گفتم عهه انگار طبقه رو اشتباه اومدیم اینجا نیس:ws3:

خلاصه در حالی که به زور خندمونو نگه داشته بودیم زیر نگاه های متعجبانه اون اقا رفتیم تو اسانسور و در حالی که از خنده داشتیم می مردیم از اون ساختمون زدیم بیرون :ws3:

 

بماند که من وقتی رسیدم خونه دیدم در نوشابه رو خوب نبستم و نوشابه گند زده به کیفم و هم قرارداد ثبت نام خیس و خمیر شده :5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 18
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

یه زمانی ارائه درس تاریخ شهر شهر داشتیم

 

بعد شهری بود که شبیه اسب طراحی شده بود

 

منم اونجا خوندم این شهر رو مثل اسب طراحی کردن

 

یهو دیدم همه رفتن زیر میز استادم داره هر هر میخنده من :ws52:

 

کلی سوژه کردن منو خلاصه:ws3:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

امروز به تمام معنا گند زديم يعني!!

 

خونه پدرشوهرم اينا بوديم، خودشون سفر بودن نبودن خونه! به مستر گفتم بيا اين دوغ رو باز كن بخوريم! تا يكم پيچوند ديد گاز داره!! برد تو سينك كه جايي كثيف نشه!!

ديدم خيلي طول داده پاشدم گفتم بابا ول كن بازش كن ديگه گازش رفت!! گفت باشه بيا با دستت دور درشو بگير نپاشه اينور اونور!!

 

منم خيلي شيك دورشو گرفتم!! چشمتون روز بد نبينه هنوز نيم دورم نپيچونده بود كه يهو ي صدايي اومد و من كلا ديگه جلومو نديدم!! فقط احساس خيس بودن ميكردم، از صورت و مو تا لباس!!! همينجىور شكه جفتمون وايساده بوديم و همو نگاه ميكرديم!!!

 

به خودمون اومديم ديديم در و ديوار و پنجره و حتي سقف دوغي شده :4564:

 

يكم تميز كاري كرديم و زود متواري شديم !! :ws3: هنوزم بنده خداها نميدونن!! :ws3:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

كلا امروز روز شك شدن من بود!! شام رفتيم خونه بابام!! ديدم نوشيدني واسه شام نداريم! بابام گفت شربت آلبالو هست اونو بذار!!

 

تقريبا شيشه يك پنجم شربت داشت و شيشش از اينا بود كه چفت ميشه!! به بابام گفتم اين چرا روش سفيده خراب شده؟؟ گفت نه احتمالا كف روشه :|

 

منم گفتم اوكي.. تا اومدم چفت رو باز كنم ي چيزي گفت بووووووومممم :w58: قلبم وايساد ي لحظه!! اصلا توقع نداشتم!! شربت آلبالو آخه :w58:

فقط خوبيش اين بود كه اين يكي نپاشيد بيرون!! فقط بخارش خورد به عينكم!! :w58:

 

چرا امروز اين ريختي بود !!! :|

  • Like 26
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلام:sad0:

 

خیلی سوتی بدی دادم..خیلی کم پیش میاد سوتی بدم...:sad0:

 

یه پروژه خیلی خیلی سنگین رو بعد تقریبا ده روز بیدار موندن تموم کردمو میخواستم برای استادم میل کنم..

 

تقریبا میتونم بگم خیلی خوب میتونم نامه هایی که فُرمت اداری دارن، و باید ادب و نزاکت توشون موج بزنه رو بنویسم..

 

خلاصه میل رو اومدم بنویسم :

 

نوشتم نوشتم...

 

اومدم براش بگم که نتیجه کار خیلی خوب شده به نظرم..

 

و در نهایت خنگی به جای اینکه بنویسم : ماحصلکار بسیار دقیق و رضایت بخش شده ، نوشتم : ماه عسل کار بسیار دقیق و رضایت بخش شده...

 

و امروز صبح در نهایت خاک بر سری فهمیدم که چه سوتیِ زشتی دادم...:sad0:

 

یعنی استادم فک کنم نه تنها نمرمو نده بلکه ازم نمره هم کم کنه:sad0:

 

دیگه خلاصه التماس دعا:sad0:

  • Like 25
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

با دوستام رفتیم استخر.

یه دایو شیرجه هم داشتن.

منم جو گیر شدم گفتم چیزی نیست که. الان میرم میپرم حال کنید.

رفتم بالا خیلی با اعتماد به نفس شیرجه زدم.

دقیقاً رو هوا فهمیدم اشتباه کردم! ای کاش نمیپریدم.:icon_pf (34):

جای همتون خالی با گردن اومدم تو آب.:icon_pf (34):

خیییییلی با اون چیزی که میبینیم تو تلویزیون فرق داره.

اقلاً نکردم با پا بپرم پایین.

رسما از گردن به بالا الان تو کمائه بدنم.:icon_pf (34):

  • Like 22
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

با دوستم داشتیم می رفتیم مسافرت. جاده ش خیلی قشنگ بود... واستادیم و دوربینامون رو در آوردیم و مشغول عکاسی شدیم. منم عینک آفتابیمو گذاشتم روی سقف ماشین که تمرکز کنم رو عکاسی :ws3:

خلاصه عکسامونو گرفتیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.... بعد از 2 ثانیه گفتم: عینکم کو؟:w58:

همون لحظه صدای قِل خوردن یه چیزی از سقف ماشین اومد .:ws28:

گفتم: عزیزم عینکم رو سقف ماشین بود... البته الان وسط جاده ست :ws28::ws28::ws28::ws28:

حالا من پیاده شدم عینکمو بیارم... اونم فلشر ماشین رو زده... ملت دو طرف جاده جنگلی واستادن برای من. منم خیلی شیک رفتم عینکمو برداشتم... حالا خنده ام گرفته! ملت برو بر دارن نگام می کنن:w58:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

با یکی از دوستام داشتیم یه بحث جدی می کردیم. اومد بگه آدم تو یه موضوعی که deep بشه دیگه همیشه به اون موضوع عمیقاً فکر می کنه.

گفت: آره آدم همیشه به بعضی موضوع های مهم دیپاً فکر می کنه:ws28::ws28::ws28: deep + اً => دیپاً :ws28:

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آقاااااااااااا!!! :ws3: امروز از خونه راه افتادم به سمت دانشگاه بعد 1 ساعت که تو راه بودم دم درب دانشگاه متوجه شدم مقنعه رو برعکس سرم کردم!!!!!!!!!!! :icon_pf (34)::ws28:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

ماشالا دست به سوتی خوبی داری :ws3:

 

دیروز یه اتفاقی افتاد، سوتی نبود، ولی چون خیلی جالب بود گفتم بیام بگم :ws3:

 

تو مترو وایساده بودم یه دفعه یکی اومد یه چیزی بهم گفت، یه کمی هم آروم گفت، پرسیدم چی میگی؟ :ws38:

هی دو سه بار گفت و منم متوجه نمیشدم. کلمش واسم عجیب بود :ws3: هی میگفتم چی؟ :ws52:

بعد بالاخره فهمیدم چی داره میگه :ws28:

میگفت تز رفت کی میره؟ :w58: (منظورش قطار تندرو بود)

یعنی به زور جلو خودمو نگه داشتما :ws28:

بابا خب از همون اول ترکی میگفتی راحت تر می فهمیدم. ترکی و فارسی رو قاطی کردی هیچی، بعد حداقل تز رو بگو. چرا تز رفت آخه :icon_pf (34):

برگشتم گفتم نیم ساعت دیگه و خیلی سریع از صحنه حادثه دور شدم. :ws3:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

كركس ها و رزيدنت كثثثثثثافت:ws3:

كنار سينما شقايق بابلسر بود كه يه سواري بوق و اشاره به من:

اقا ساري كدوم طرفه؟

بعضا سيستم جهت شناسيم نابود ميشه. گفتم مستقيم بريد و به ميدون كه رسيدين ععععع عععع دوباره بپرسين:ws3:

در واقع ميدون و سمت راست و به سمت بابل بود بعدش قائمشهر و ساري

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سلام:w02:

دو هفته پیش پیش صبح بیدار شدم، موبایلمو چک کردم دیدم هنوز 5 نشده، گفتم خوبه یه ساعت دیگه می تونم بخوابم. :ws3:

بعد یادم افتاد شب یه کاری رو انجام ندادم، بلند شدم اونو انجام بدم بعد برم سراغ ادامه خواب. تا چراغو روشن کردم دیدم ساعت 5 دقیقه به 6 هست.:w58:

سریع رفتم اون کاره رو انجام دادم و برگشتم، باز موبایل رو چک کردم دیدم همون میگه 5 هست و اشتباه نکرده بودم. پس چرا ساعت روی دیوار میگه 6؟:ws38:

لپ تاپ رو روشن کردم ببینم ساعت اون چنده، پیج استارت آپش بالا اومد، ساعتو همون حدود 5 نشون می داد. گفتم پس حتما 5 هست دیگه، بگیریم بخوابیم. :ws3:

 

ولی خب خوابم نمی برد، خیلی سعی کردم یجوری قضیه رو توجیه کنم، که مثلا تاریک بود ساعت دیواری رو درست ندیدم و ازین صحبتا.:ws28:

 

یه نیم ساعت چهل دقیقه بعدش هوا خیلی روشن شده بود، اصلا نمی خورد ساعت قبل 6 و نیم اینا باشه.:w58: دوباره ساعت دیورای رو چک کردم دیدم هیچجوری نمیشه تحلیلش که ساعتش با لپ تاپ و موبایل یکی باشه.:ws3:

 

دیگه تلویزیون رو روشن کردم، زدم شبکه خبر که مطمئن بشم ساعت چنده، اونم قبل 6 رو نشون میداد. :ws38: هیچی دیگه چایی اینا گذاشتم و صبحونه خوردم، حدود 7 از خونه زدم بیرون.:w02:

رسیدم شرکت یکی از بچه ها نمی دونم چی گفت، گفتم نه بابا از 5 بیدارم.:w000::ws3:

گفت دیشب یه ساعت بیشتر قرار بود بخوابی، خوابت نمی برد؟:w02: بعد هم شروع کرد به تعریف کردن که دیشب با بچه ها می دونستیم ساعت میاد عقب، دیرتر خوابیدیم و از این صحبتا.:ws3:

تازه دوزایم افتاد امروز آخر شهریوره:icon_pf (34):، ولی تابلو نکردم نمی دونستم.:ws3:

  • Like 14
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...