فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 دی، ۱۴۰۰ این خیلی جالبه که ما هر گاه در تحلیل یک فرآیند یا رویدادی کم آوردیم ، اونو به تقدیر یا خواست خداوند حواله کنیم و تصور کنیم که حق مطلب ادا شده. آن چیزی که ما بعنوان خود میشناسیم ، من ذهنی است نه خود واقعی. و صد البته وقتی ما قصور و رفتار معنی دارمون رو به گردن نمیگیریم ، علتش تسلط خود توهمی بر ناخودآگاهمونه که اکثر افراد این خود ذهنی رو من مینامند. اینو گفتم که بگم ، قضاوتهای دیگران عموما ناشی از همین قضیه است و نباید جدی گرفته بشه. اما اظهار نظر کردن با قضاوت کردن فرق داره و نظر من اینه که حضور حتی چند دقیقه در انجمن بصورت پایدار ، ربطی به صغرا کبری چیدن نداره و نشانه نمک نشناسی یا حتی دوری از کمال گرائی است. من هربار که به انجمن میام ، حتما چیزی یاد میگیرم و هیچوقت دست خالی از اینجا نرفته ام. 2 لینک به دیدگاه
.Milaad. 1459 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ زندگی خیلی کوتاهه و فرصت زندگی کردن بسیار کم .. فردایی شاید نباشه باور کن ، از ته دلم دارم بهت میگم فردا دیره از همین الان شروع کن به لذت بردن ، زندگی کردن و دوست داشتن و .. آه این کلمات کلیشه ای کی میتونن مفهوم رو برسونن؟! فقط امیدوارم وقتی فهمیدید خیلی دیر نشده باشه دوست من .. / دیروز رو من زندگی کردم ، خوش گذشت واقعا جاتون خالی .. 16 دی 1400 5 لینک به دیدگاه
فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ رفتار ها هم مثه بیماری سرایت میکنه و تبدیل به عادت میشه. مثه رفتار های معتادین که هر تخلفی و جنایتی بکنند ، میگن اون مریض و بیمار هست و تحت تاثیر اعتیاد بوده و خودشم متوجه نشده و.... مردم هم همین شکلی شدن من فلان کار رو کردم ولی معنیش اونی نیست که تو دارالترجمه ها نوشتن. من برداشتم ، ولی تو نمیتونی اسمشو دزدی بذاری من انجام دادم ولی علتش اونی نیست که شما میگید معتاد بیمار است ؟ تو چی ؟ 2 لینک به دیدگاه
فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۴۰۰ اگر در لحظه زندگی کنی ، زندگی مشمول زمان نمیشه و خارج از زمان ساری و جاری میشه. زندگی دو وجه داره : وضعیت زندگی و خود زندگی. اگه خودت رو درگیر وضعیت های زندگی بکنی ، زندگی نخواهی داشت. همچنانکه قبل از نوشتن کتاب ، لازمه نویسندگی را یاد بگیری ، برای زندگی کردن هم لازمه راه و رسم زنده بودن رو بیاموزی. زندگی واقعی یعنی انجام کار بدون دخالت مفاهيم ذهنی و بدون دخالت فکر. زندگی یعنی هوشیاری و حضور. 4 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۴۰۰ ??? این همه برای کار مورد علاقه م تلاش کردم الان مهندس میگه تو ، تو این زمینه از بقیه تو قزوین قوی تری سعی کن بهتر شی فیلد شرکت رو تغییر میدیم برای حقوق پیمان یا شاید اصلا کارشناس معرفی شی از قزوین برای تهران ولی هر کاری می کنم حال دلم روبراه نمیشه قبلا حال دلم خراب بود با چیزی یاد گرفتن بهتر میشدم ولی اصلا قدرت تمرکز ندارم میرم سراغ آموزش زل میزنم میرم تو فکر با این دوتا موضوع چجوری کنار بیام که داره بقیه فیلدهایی که دوست داشتمو هم تحت تاثیر قرار میده مشاور و ... هم کمکی نکرد 4 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 بهمن، ۱۴۰۰ یادمه اول دبیرستان بودم شب تو حیاط رو پله های بالکن ناراحت نشسته بودم (یه همکلاسی داشتم سوم راهنمایی اولین دوستی یود که از رفتارو منش باهاش دوست شده بودم بقیه هرکی کنارمون بود باهاش رفیق می شدیم. اول سال افتاده بود یه کلاس دیگه ) بابا پرسید اونم ناراحته با توتو ی یه کلاس نیس ! گفتم نمیدونم شاید گفت همیشه یادت باشه ادم برای کسی میمیره که حداقل براش تب کنه وگرنه خیلی اذیت میشه اون ادم ولی ادم گاهی تصورش اینه برای ادمایی میمیره که برات تب می کنه ای کاش ادما مواظب دل همدیگه بودن ? تکرار این تجربه ها واقعا سخته تامام ???? 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ خوشحالم امروز. روز مادر به مادر جون تبریک گفتم. جوابش دادن. یه جوری این روزای آخر سال خسته ام که فقط دلم میخواد چند روزی برم مسافرت... ولی هیچوقت این ریسک نمیکنم که تو این تایم کرونا و شلوغی سرم پاشم برم خوش گذرونی..... منتظر اون اتفاق خوبه ام که با خیال راحت تر حداقل برم خونه دوستام استراحت:) به تاریخ1400/11/4 10:26 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 بهمن، ۱۴۰۰ کارفرما کنارم نشسته... میگه نکنه انقدر غرق کار بشی روزی بیدار بشی ببینی از این مسیر و زندگیت لذت نبردی... سکوت کردم.. گفت میبنم داری لذت میبری ولی همه سختیارو داری میریزی تو خودت.و این همون لذت نبردنه. خندیدم... رفتم چای بریزم....رفتم تو فکر....دیدم من 1سال سرم جوری گرم کار کردم که خانوادمم روزی 5 ساعت میبینمشون... نمیدونم....هم دارم لذت میبرم هم دارم کیف میکنم از این وضع ام...از تفریحاتمم راضی ام... ولی اون خلع که تو دلم گذاشت و رفت... باید پر کنم.... و این پر کردن باید با حس خوب شروع بشه...من جلوی همه این حسارو گرفتم... ------------ روزی 12ساعت کار...حدودا راضی ام. از خودم. از وضعم. از شرایطم. حتی از رفتنش. قطعا با استراحت همه چی اوکی میشه:) 1400/11/4 10:57 3 لینک به دیدگاه
Yaser.C 5059 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۴۰۰ سلام به همه چه اون دوستی که زود میخونه چه اون دوستی که سال بعد اینو میبینه یه موقعی فکر میکردم تو انجمن بعضی موقع ها وقتم تلف میشه!! امروز دارم میگم الانا وقتم بیشتر داره تلف میشه و اینجا ذهنم خیلی بیشتر فعال بود...جوون بودماااا حوصله داشتم پی سوال میگشتم که جوابشو پیدا کنم... اهل فضای مجازی بودیم اون موقع که مد نبود... میگن آدم عکس قدیمیشو میبینه میگه چه قد داغون بودماااا!!! اما الان که میام تو انجمن میگم چه قد خفن بودمااا...پیر شدم پیر ذهنی... شاد باشید و اگه دلتون برای من تنگ شده بدونید منم دلتنگ همتونم ? خیلی مراقب خودتون باشید و مراقب خوبیای خودتون...سعی کنید اونی که چند سال پیش بودید بمونید... البته از نظر دلی و صاف و ساده بودن.... همتونو دوس دارم...همتونو!!! حتی اونایی که از من خوششون نمیومد!!! چون تفاوت ها باعث میشه ذهن آدم رشد کنه...اینو مطمئن باشید 4 لینک به دیدگاه
فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۴۰۰ سخته ، زندگی در میان انسانهایی که همه یه جور زندگی میکنند و یه جور می اندیشند. هیچ طراوت و خلاقیتی دیده نمیشه. همش روزمرگی و تلاش بی حاصل. آدمهایی که اکثرا تو حالت سایلنت عمر و زندگیشون به پوچی میگذره. یه عده ، یه شبه میخوان میلیونر بشن. یه گروهی هم رفتن تو موج آلفای ذهنی و بُعد چهارم پنجم و اینجور توهمات تو خالی و یه عده هم بدون اینکه کتابی رو ورق بزنند، دارن یکی یکی ترم ها رو پاس میکنن و خودشونو تشویق میکنن که یه کاغذی بگیرن و بعدش بیفتن تو خم چه کنم چه کنم. این یکنواختی و بی تفاوتی دخل همه مونو آورده ولی به روی خودمون نمیاریم. در خانه کس هست. 1 لینک به دیدگاه
فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 بهمن، ۱۴۰۰ وسعتی که توسط ذهن دیده میشود ، خویش نیست. وسعتی که ذهن در آن دیده شود ، خویش است. 1 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۴۰۰ 1ماه و 5 روز مونده به عید... باورم نمیشه...انقدر زود آخه...عجیب نیس؟ میخوام فکر کنم که نه و حالا چند ماه داریم تهش میرسم به همین 1 ماه... سالی پر از موفقیت و پستی و بلندی و خوشی و ناخوشی بود برام.و الان که اینجاام راضی ام.. باید همه اینا پیش میومد تا من قوی رو میساخت. و این جز خوشحالی و حال خوب چیزی نداره... دیروز که دعوت شدم بزرگترین اجلاس سران سازندگان تهران...تو دلم گفتم بعد از تو چقدر من موفق شدم...من وقف تو شده بودم و تورو بزرگ میکردم... و اما حالا در عرض چند ماه بهترین پروژه هارو بهترین آدمارو بهترین جاها رفتم و دیدم و بزرگ شدم.بدون تو. دقیقا با همون همکاری که ازش متنفر بودی. که الان کنارشم و پا به پای من میاد و ریز به ریز برام تجربه هاش در اختیارم میزاره که من الان دستور سازه نگهبان میدم و تایید میکنه. میخوام بگم رفتنت جز اینکه لطف و خوبی در حق من بود چیزی نداشت.و تا ابد این روزا رو فراموش نمیکنم. وقتی از انجمن باهم آشنا شدیم...اینجا شد خونه هردومون.اینکه میام سر میزنم چون احترام حالیمه چون ادب و شخصیتم جوریه که نمک نشناس نباشم... داستان این ماها اینه عزیزم..این حس خوب. الان منتظر بزرگترین پروژه ام که قراردادش ببندم...به زودی. و این بدون پای هر قرار داد تو دلم میگم شکر که رفت و من خودم پیدا کردم. الان که همون همکار جلوم نشسته زل زده بهم با همون پر حرف بودنش داره میخنده میگه چرا انقدر لبخند میزنی به مانیتور...نمیدونه حس خوبم دارم تو خونه دومم به جا میزارم. آره عزیزجان.زندگی بدون تو هم برام لذت بخش شد. و ازت بابت تمام خاطره های خوبی که ساختیم ممنونم. خوشبخت شو.موفق شو.مثل همیشه بهت افتخار میکنم.خنده هات و خوشیات آرزومه.دلت آروم رفیق انجمنی. مرد بزرگ. 1400/11/25 چه روزی ام اومدم اینجا... ولنتاین...همیشه میگفتی خودت برام کادویی...و من ازت 7 سال یک شاخه گل ندیدم. تمام. 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۴۰۰ دیروز سر یه استوری ریپلی زد...میدونستم میزنه. هول پرسید خوبی؟ نگران بود... این از جمله بندیش فهمیدم ...که نمیتوست حتی صبر کنه من جواب بدم سریع و تند تایپ میکرد.برای فهمیدن حال من بی قرار بود. صبرکردم..آروم که شد...گفتم چرا انقدر هول شدی یه فشار افتادن من انقدر نگرانی نداره. خندید گفت ولی تو جای من نیستی این استوری ببینی و نگران نشی. عطیه 18میرم عمل. و حالا نوبت من بود تمام بدنم سرد بشه. همه سعی ام کردم آروم بشم نمیشد سریع تند بی وقفه تایپ میکردم... حالا عین خودش شدم... نتونستم دیگه تایپ کنم فقط گفتم بیا الان... بدون بهونه گفت صبر کن لباس بپوشم سرده.. بدون آرایش...فقط مرتب شدم و پالتو پوشیده در باز میکردم که رسید... خندم گرفت...کمپوت آورده بود من بخورم...نگاش کردم میدونستم بگم دلم نمیخواد در نهایت اون بود که موفق میشد و من تا ته کمپوت میخوردم. ساعت 2نصف شد. من میخوردم اون نگاه میکرد.سنگینی نگاش حس کردم...گفتم هوم داری به قیافه داغونم نگاه میکنی...خم شد به پشت..گفت دارم نگاه میکنم چقدر مظلومی و خوشگل. خندیدم گفتم دیوونه ای که الان اینجایی و اینارو میگی دیدم دستش گل...یه لحظه هنگ کردم...2 نصف شب جایی باز نیست که این گل بخره.. بدون تشکر گفتم از کجا آوردی گفت دزدی کردم نصف شب دختر تا اومدم بگم لوس گفت صبح واس دفتر خریدم رفتم الان برداشتم آوردم..تورو جز گل چیزی خوشحال نمیکنه...منم الان اومدم که خوشحال بشی هیچ حرفی واس گفتن نداشتم. نگاش کردم نگام کرد با حالت دستوری گفت صبح نرو سکوت کردم گفت باشه برو ولی خودم میام ذنبالت. دستم گذاشتم رو دستش گفتم همین که الان اینجایی این موقع شب همین حال من خوب کرد نیاز نیست از کارت بزنی بیای من ببری. مخالفت من بی تاثیر بود با یه حرف گوش کن گفتنش سکوت کردم میدونستم اونم خسته س جفتمون از 9 صبح دفتر بودیم. گفتم برو خوب شدم...ساعت نگاه کرد گفت یعنی صبونه نخورم برم؟ گفتم برم بیارم از خونه گفت برو ولی شلوارت عوض کن بریم بیرون همینجوریش همسایتون 4 ساعته نگامون میکنه خندیدم در ماشین باز کردم رفتم این روزا رو میشه قاب گرفت؟ صدام کرد عطیه مراقب خودت باش این چطور میدونست همین حرف و کاراش که جون میده بهم برگشتم دیدم سرش رو فرمون گفتم بیا بریم بخواب تو نمیخواد صبونه دیدم اخمش اومد گفتم چشم بریم رفتن و خوردن و برگشتنمون شد 7 صبح باز خونه و لباس عوض کردن و آرایش من 1 ساعتی طول میکشید..اومد تو همه خواب نشست رو مبل گفتم بخواب تا حاضرشم... سرش تکیه داد به مبل هنوز معذب برای دراز کشیدن... 8:30 دیدم خوابه خوابه دلم نیومد صداش کنم نشستم کنارش 9:30با صدای گوشیش بیدار شد خندیدم گفتم خوب میخوابیا...تا دست و صورتش شست منم صبونه همه رو حاضر کردم با همه سلام و احوال پرسی کردیم و اومدیم 10صبح 2 اسفند 1400 لینک به دیدگاه
Abbas.H 15131 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۴۰۰ بعد عمری اومدم انجمن یاد قدیما افتادم فقط خواستم یه چیزی بنویسم همینجوری ?♂️ و اینکه چقد قالب قبلی انجمن بهتر از این بود، با این قالب احساس غریبگی میکنم اینجا ?♂️ 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۴۰۰ اتفاقی که قرار بیفته و عقب افتاده گاهی فقط از دلشوره آدما کم میکنه ...ولی در نهایت میشه و تو باید محکم باشی. چیزی نمیتونم تایپ کنم فقط زود خوب شو. 1400/12/17 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ بعضی وقتا که تو افکارت غرق میشی و گذشته های دور و نزدیک خودت رو با یک چشم باز,تو ذهنت مرور میکنی,دلت میخواد خودتُ برای همیشه خاموش کنی . اینکه میگن آدم دچار فاجعه" کور و کر و لال "میشه کاملا درسته,مخصوصا در رابطه با افرادی که بسیار آسیب پذیرن یا این فاجعه دقیقا زمانی اتفاق افتاده که آسیب پذیر شدن.درسته که بینش دیرهنگام خیلی روح و روانت رو به درد میاره از جنایت هایی که با پذیرش و انتخاب های خودت مرتکب شدی و در حق خودت بسیار بی انصافی کردی,البته که بهتر از همیشه کور موندنه و تجربه فوق العاده ای میتونه برای ادامه مسیرت بشه اما خب... همیشه یک امایی هست برای اکثر ماها دلیلشم سایه تاریکیِ اسارت های عاطفی و اجتماعی و چی و چی هست که زندان ِ روح و جسم و زندگیمون شده و نادیده گرفتنش انرژی زیادی میخواد که متاسفانه اکثرمون دیگه انرژی نداریم که خرج کنیم.شاید برای افرادی که هنوز لمسش نکردن و ممکنه هیچوقتم لمسش نکنن به نظر برسه که اینها بهانه اس اما واقعیته و ادامه مسیر حتی با به تجربه گرفتن اشتباهات بازم دوست نداشتنیه قدرت تاریکی خیلی بیشتر از روشناییِ و مقابله باهاش یک روح بسیار سرزنده و یک انرژی کم نظیر میخواد"هرچند رسیدن به کمال تو همین مقابله با تاریکی در ضعفِ " "باور رو نمیشه بر اساس حرف ساخت و قفل اعتماد بهش زد حرف رو روزی باد میبره و تو دیگه هرگز اونی که بودی نمیشی." 3 لینک به دیدگاه
فکور 352 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۴۰۰ برداشت نادرست از دیدگاه طرف مقابل در درک مفاهیم ، آشفتگی ذهنی ایجاد میکنه و کار رو به بن بست میکشونه. تو یه سن و سالی ، تماس ذهنی انسان با واقعیت موضوعات و رویداد ها از بین میره . اسمش دوران جوانی هست... و همین رخداد برام خیلی گران تمام شده. لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۴۰۱ تولدت مبارك? خوشحالم برات از ته قلبم? خوشحالم براي موفقيتت و خوشحاليت ولبخندت? بيشتر موفق شو? دلت شاد تنت سلامت? رفتنت واس جفتمون خوب بود☺️ پارسال برات تولد گرفتم? امسال نبودي كه? ١٤٠١/١/١٧ لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۴۰۱ اینکه تا 5 صبح چت کنی همین میشه الان وسط کار نتونی چشمات باز کنی... رسما 4 ساعته سرکارم دوتا جلسه رفتم خوابم هنوز. شب قبلش هم4 ساعت خوابیدم کلا... ---------- بشه پاشم برم کرج بخوابم فقط:( از مهمونی امشبم فرار کنم:( ---------- به قول آقای وکیل تو از بی خوابی یه روز همه رو میکشی...دقیقا الان تو این وضعیتم میخوام با یکی دعوا کنم خودم کنترل کردم:) ----------- 1401/1/25 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۴۰۱ بودن هرکس تو زندگیم فرق داشت. تو متفاوت ترین آدم زندگیم شدی... کنارت حواسم هیچ جا نیست. فقط زود خوب شو....نمیتونم دیگه تحمل کنم درد کشیدنت. نمیخوام با عصا ببینمت. یه هفته مونده واس تموم شدن استراحتت و من بیشتراز خودت ذوق دارم. 1401/1/31 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده