hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۶ امروز داشتم باقلوا درست میکردم ،در کل برای دومین بار ... یادمه اولین باری که باقلوا درست کردیم همینجا بود با آرام هماهنگ کردیم و دوتایی پختیم ،یادش بخیر چ روزی بود .جفتمون هم از کت و کول افتاده بودیم ...:icon_pf (34):باز کردن لایه های خمیر به اندازه میلی متری با کلی دنگ و فنگ دیگه ... اومدم یه سر به پروفایلت بزنم ،حال و احوالی بکنم .دیدم سوت و کور و بسته س ، هر جا هستی همیشه شاد و سلامت و موفق باشی .... 6 لینک به دیدگاه
.sOuDeH. 16059 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۹۶ هستی عزیزم... فک کنم آرام این روزا حالش خیلی خوبه.. اخرین پیامی که بهم داد برا تبریک تولدم بود.. ازدواج کرده با کسی که بینهایت کنارش ارومه و دوستش داره.. درس میخونه کار میکنه...فک کنم اون آرامش همیشگیش همراهشه شاید خیلی بیشتر از قبل براش آرزوی بهترینارو میکنم.. دوستت دارم با معرفتم..آرام مهربانم از یاد رفتنی نیستی همیشگی... 3 لینک به دیدگاه
blue berry 5809 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۶ یــاد گذشتـــه بخیــــــــــــــــر !(با بغضــــ ) 2 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۶ سرِ اين كنكور ارشد من انقدر اذيت شدم انقدر سازمان سنجش اذيت كرد كه مفصل ميخوام بيام تعريف كنم... يه نمونه ش اينكه الان كارت آزمون عملي گرفتم.....محل آزمون و شماره صندلي رو بايد برم دانشگاه سوره بگيرم...يني من الان انقد عصبي ام كه با هيچكس حرف نميزنم....آخه لامصب كي الان مياد تهران تو اين گرمااااااا اون بنده خدااااااهايييي كه چندصد كيلومتر فاصله دارن چيكار كننننننن؟؟؟؟؟؟؟ انقدر اذيت كردن كه حالم از هرچي آزمونه به هم ميخوره. 1 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۶ امروز رفتم شهردای یه نقشه رو بدم بهشونو 45 دقیقه نشستم تا نوبتم شد. یه نقر فقط جلوم بود... فسسسسسسسسسسسسس فسسسسسسسسسس 3 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۶ حيف اين روزا ثبت نشه...قطعا به اين خوبي كه تو ذهنم هست سالها بعد سعي ميكنم ذرهايي به يادم بياد ولي دريغ از يه اتفاق كوچيك... قطعا اون روز دارم سعي ميكنم براي فرزندم عين مادر خودم باشم..❤️ يكم حرف بزنيم؟ چطوره؟ گوش ميدم حرفاتون رو كه به دلم ميشينه لبام لبخند رضايت ميزنه بهتون...بگيد حرف بزنيد... گوش ميكني؟حرف بزنيم بخنديم بمونه به يادگار ثبت بشه؟! كلاف حرفم گم كردم... نيمه اول اسفند...شروع زندگي جديد...حس بزرگ شدن...ثبتنام كارشناسي ارشد... رفتم ثبت نام كردم از همون اول قرار بر اين بود كه آزاد برم شهر خودم... ثبتنام كردم...١هفته بعد گفتن اشتباه شده بريد پولاتون بگيريد دوباره ثبتنام كنيد چون سراسري با آزا داد اغام شد... انجام داد صبح تا ظهر درگير اين ثبت نام بودم...بانك كه بايد شماره شبا ميگرفتم ميدادم سازمان تا پول برگرده...با كلي سردرد تموم شد. نيمه اول ارديبهشت...روز كنكور... كه شب قبل مهموني بودم تا ٤صبح:) ٦حركت كردم كه ٧زنجان باشم...تو راه يه آشنايي رو ديدم كه اوناام ميومدن كنكور...پدر به احترام بزرگ بودن عقب موندن كه اونا جلوتر باشن... من حدودا ٤/٥بار آزمون دادم زنجان هميشه همه آزمونا دانشگاه زنجانه جاده قديم زنجان تبريز...كه بايد بريم از داخل زنجان بريم جاده قديم...ايشون بار اولشون بوده و پدرم فك ميكنه بلدن و عقب ميمونه... عوارضي زنجان رد شديم...پدر نگه داشت و پرسيد گفت نه بلد نيستم ولي ادرس كه زده جاده زنجان تبريز...بريم ببينيم دوربرگردان هست... استرس تمام بدنم به لرزانداخته بود يني فقط ميخواستم گريه كنم... ٥٠كيلومتر رد كرديم هيچ تابلو و برگردوني وجود نداشت...عين يه بيابون...تا يه روستا پيدا شد و برگشتيم...ساعت٨:١٥دقيقه... من آخرین نفر وارد سالن شدم در بسته شد...هنوز لرز اون پاهام كه از پلهها ميرفتم بالا قرآن پخش ميشد يادمه... نيمه دوم خرداد...انتخاب رشته... سراسري طبق تاريخ گفته شده آغاز كرد...امااااا آزاد ٢هفته طول كشيد....كه شد نيمه اول تير ماه... از خونه دراومدم برم باشگاه دوستم زنگ زد...چنان دادي زد ك پيشم خانومه ترسيد...عطيهههههه بورسيه شدي دانشگاه بينالمللي امامرضا مشهد برو اسمت بنويس تو ليست... خونسرد جواب دادم حالا ببينم چي ميشه...باشگاه فراموش كردم رفتم كافه انقدر فكر كردم تهش شد نه و نميتونم تنها يه شهر غريب...خانواده همه راضي دلم و عقلم حكم كردن كه نه...فرداش روز آخر بود ك اسمم بنويسم...وقت تموم شد ننوشتم... ٣/٤روز بعد شروع انتخاب رشته...ابهر پذيرش نداره...شروع يه اتفاق جديد...پشيمون كهچرا ننوشتم مشهد و برم... ديوونه شده بودم...زدم يكي از شهراي اطراف ابهر... هنوزپشيمون... نيمه دوم تير ماه...توزيع كارت ورود به جلسه ازمون عملي... كارت گرفتم...واااا اين چرا آدرس محل آزمون و شماره صندلي نداره!!!!!!!!! **داوطلب گرامي براي آدرس آزمون و شماره صندلي خود لطفا به دانشگاه سوره تهران حضوري مراجعه نماييد... خداروشكر ميكنم اون لحظه كه اين خوندم كسي پيشم نبود قطعا زنده نميموند با داد زدن من. باهزار مكافات دختر عمه رو ميفرستم دانشگاه سوره بعد از كلي دردسركه شما چه نسبتي با داوطلب داريد ٢ ساعت بعد محل آزمون و شماره صندلي مشخص ميشه.... دانشگاه پرديس عباسپور جمعه٢٣تير صبح ساعت٧ خب ميريم تهران پنجشنبه عاليه تولد دختر عمهام كه هست... تا ٣ صبح تولد... ٤ صبح حاضر شدن و نماز و... ٥حركت كردم با آدرس كه داده بودن تو مپ ٢بار اشتباه رفتم...تا ٦كه رسيدم...مگه جاي پارك پيدا ميشه..يه آقاييلطف كردن برام پيدا كردن...پارك كردم خودشونم جلوي من. صندلي خوابوندم كه يه چرت بزنم...اين چي زد رو شيشه خانوم در باز شد بيايد بريم...قيافه من:( باشه چشم... امانتداريام كه اووووووف....كل ماژيك و خطكش و...فقط بريزيم نايلون كيف ممنوع:) پام گزاشتم داخل دانشگاه...حس كردم تو بهشتم...صداي آب و گنجشگ و بوي نمبارون و هواي عالي و صبح زودواسه من جز بهشت چيزي تداعي نميكنه...نفس ميكشيدم فقط.. آقاااا ولمون كن برو حوصله ندارم...:) رفت:) ساختمون فني بين درختا طوري كه هر پنجره رو به جنگل... باهمون حس و حال و بوي بارون... انرژي گرفتم... صبحونه كه نخورده بودم... شروع كردم به خوردن:)بعدشم ريلكس خوابيدم...تا٨:٣٠:) كه صداي قرآن پخش شد:) نسبتا راحت بود:)تا ١١ كشيديم...جا نبود كه روزنامه انداختيم زمين نشستيم زمين كشيديم:)حس خوبي بود:) اون درختا كه حالا از بينشون نور خورشيد ميزد تو كلاس مگه ميزاشت آدم خسته بشه...:)حالا قيافم اين بود:)))) ١١:٣٠تحويل دادم و رفتم تو حياط نشستم استراحتمم كردم...با حال خوب رفتم بيرون:) ديگه خستگيم خونه تموم شد و اومدم ابهر...با بارون شديد كه برفپاكن سخت كار ميكرد...:)))عاليه هوا:) همه چي سپردم به خدا...قطعا حكمتي بوده كه نرم مشهد:) اينم آزمون پر از اتفاق كارشناسي ارشد٩٦ خدايا شكرت:) بمونه به يادگار. ١٣٩٦/٤/٢٤ بامداد٠١:٥٢ 10 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۶ خیلی دوست دارم بدونم وقتی میگن دو نفر بعد ازدواج برای همدیگه عادی میشن یعنی چی. تا کجا عادی میشن؟ بعد مثلاْ ۱ سال چه حسی به هم دارن؟ چه حسی نسبت به جسم هم دارن؟ بعد ۲ سال وقتی تو چشم های همسرش نگاه میکنه چی میبینه؟ ---------------- بین همکارهام چندتاشون متاهل هستن و وقتی من صحبت باشگاه میکنم باهاشون میگم شما ها که متاهل شدین دیگه نمیتونید برید باشگاه. وبدون استثنا همشون رد میکنن این حرف رو و میگن مشکلی نیست بابت این قضیه. در نظر بگیرید طرف ساعت کاریش از ۷ صبح شروع میشه قطعاْ باید ۶ دیگه بیدار شه و از خونه بزنه بیرون و تا ۶ عصر سرکارِ و مسلماْ زودتر از 19 نمیرسه خونه. ۱۹ تا ۱۹:۳۰ همسرش رو ببینه و بزنه بیرون برای باشگاه و 21:30 دوباره خونه باشه. شام بخوره و ... و قطعاْ با این ساعت کاری ساعت ۱۱ دیگه بخوابه. یعنی متوسط روزی ۲ ساعت همسر و شاید بچه هاش رو ببینه. من با دید خودم که ازدواج نکردم همش میگفتم آدم متاهل نمیتونه بره باشگاه چون به نظرم روزی ۲-۳ ساعت بودن با هم+سرت شاید کافی نباشه. ولی همکارهای متاهلم همشون میگن نه مشکلی نداریم و اصلاْ باشگاه با متاهل بودن تداخلی نداره. حالا من دیگه این محاسبات رو تو ذهنم انجام میدم و این سوال رو تاحالا نپرسیدم ازشون. حالا کار رو مجبوری ولی باشگاه رو که دیگه مجبور نیستی. واقعاْ انقدر عادی میشن که مثلاْ روزی ۲-۳ ساعت اونم خسته کار و باشگاه هم باشی براش کافیه؟ یا شایدم من کلاْ محاسباتم غلطِ. 11 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۶ کاش خدا مثل همیشه کمک کنه این مرحله سخت رو رد کنم 8 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۶ دلم برای 5 سال پیش اینجا تنگ شده روزهای خوب چقدر عمرش کوتاهه 10 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۶ یه زمانی با این استیکر به پروفایل همه رفقا سر میزدم چه روزای خوبی بود 10 لینک به دیدگاه
Yamna 1 17420 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۶ پیرو حرفای عمو مهدی دل منم تنگ شده خیلیییییییییییی 7 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۶ پیرو صحبت های دوست عزیزم امیر یا همون NYC باید یه سری چیزا رو بگم راستش ازدواج من از روی علاقه ی خودم بود... جوری که ملت میگن سنتی و من میگم کور کورانه نبود... اون جوری که عکس دخترای فامیل رو نشون بدن و بگن کدومو میخوای هم نبود!!! من خودم کسی رو که باهاش بزرگ شده بودم رو بهش علاقمند شدم و سرانجام ازدواج کردیم همه میگن عادی میشه... عشق و علاقه کم میشه... ولی من میگم نه... هنوز که هنوزه بعد از یه مدت که هم رو میبینیم عین همون دفعات اول استرس دیدارش میگیردم... اینکه چه جوری باشم... دل تو دلم نیست... قلبم تند میتپه... وقتی میبینمش چشمام میزنه بیرون!! وقتی که از هم دوریم خیلی دلتنگ میشم... دلتنگی ای که شاید بار های اول یه ماهه و دو سه ماهه بود و یا حتی فقط عید و تابستون (وقتی هنوز ازدواج نکرده بودیم) یا حتی فقط یه تابستون بود چون عیدو مسافرت میرفتیم خودمون الان شده دلتنگی دقیقه ای!!! حتی یه ساعت هم ازش دور باشم دلم براش تنگ میشه از لجاظ فعالیت من کلا پسر فعالی نبودم!!! اما حالا به لطف حضورش تو زندگیم، ساعت ها کار میکنم و لذت میبرم از کار کردن... چون میدونم برای زندگی با کسی که همه زندگیم رو باهاش شریکم دارم کار میکنم... خسته هم نمیشم... در مورد باشگاه باید بگم که اصلا خود طرفتون تشویقتون میکنه که برید!! مثل من که همیشه بهم میگه ولی الان متاسفانه به دلیل مشغله های زیادی که دارم نمیتونم برم 7 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۶ یه مرحله افتضاح از زندگیم تموم شد دیروز خدارو شکر 6 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۶ @Ali\.Fatemi4 براتون آرزوی خوشبختی هرچه بیشتر و سلامتی دارم. واقعاْ لذت بخشِ حس هایی که گفتین. امیدوارم تا آخرین روز زندگیتون به همین مقدار یا بیشتر حستون به هم قوی باشه. چند وقته ازدواج کردین؟ که دیگه تو یه خونه باهم زیر یه سقف زندگی کنید. همسرتون میگه برید باشگاه شما چی؟ دوست داری بری؟ روزی ۲-۳ ساعت خسته باشگاه و سرکار ببینیش ولی چون تو دوست داری من برم باشگاه از لذت با تو بودن میگذرم که حرف تو بشه؟ ....... در مورد انگیزه کار و ... منظورت رو متوجه میشم. آدم زندگیش هدفمند که میشه واقعاْ هیچ حد و مرزی برای تلاش نمیشناسه دیگه. کوه بیستون هم بذارن جلوش میزنه صاف میکنه. حالا این هدفِ میتونه دلایل مختلفی از جمله اقتصادی یا همین دلیل شما رو داشته باشه. ......... یه جایی خوندم اینایی که شغلشون یه جوریه که همیشه خونه نیستن اون جذابیت که همسرشون براشون داره دوامش بیشتره. چون کم میبینن همدیگه رو اون تازگی بینشون موندگار تره. ........ من یکبار دیگه براتون آرزوی خوشبختی میکنم و واقعاْ به تجربه هایی که گفتی حسودیم میشه. و واقعاْ قدر چیزی که داری رو بدون.:icon_gol: 4 لینک به دیدگاه
sama-sh 6913 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۹۶ امروز بعد مدتها از دیدن دو نفر که حالشون باهم خوب بود(دختر و پسر ) هم احساس تنهایی کردم هم یکم شاید حسادت از اینکه دیگه قوت قلب کسی نیستم ، هیچکسو ندارم که حضورم حالشو خوب کنه و بهم بگه خوشحالم که کنارم هستی ... ناراحت شدم 5 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۹۶ آدمی که عمیق خودشو دوس نداشته باشه هیچ کسی رو هم نمیتونه عمیق دوست بداره آدمی که به خودش ارزش نده چطور میتونه به دیگران ارزش بده؟ آدمی که به خودش توجه نکنه، وقت نذاره چطور میتونه به دیگران توجه کنه؟ تو حالت باید خوب باشه که خوبی کنی مرکز همه ی آدما خود آدمه، این نور خودش هست که در قالب کمک، انرژی، خوبی برای بقیه ساطع میشه این خود خواهی نیست این اوج زندگی خوب و موفق هست 6 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 مرداد، ۱۳۹۶ یكی از لذت های دنیا زنگ زدن به جاری و پشت سر قوم شوهر حرف زدن:gnugghender: یكی دیگه از لذتا دیگه اینه كه برادر شوهر دعوت كنی و واسه جاری تولدت بگیری و بقیه هم دعوت نكنی تا بتركنبرای چزوندن بیشتر توصیه میشه عكس ها در گروه خانوادگی قوم شوهر گذاشته بشه و زیرشم بنویسی نام جاری +جووون ممنون كه هستی(تا دوتایی ب اینا بخندیم) :::::::::::برای مثال::::::::::: فاطمه جون ممنون كه هستی 8 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۶ دعا کنید بتونیم اخر شهریور بیایم ایران نمیشه سال اول مامان مهری باشه و بابا داریوش تنها باشه ۵ تا بچه هاش به فکر پدر طفلیشون که نیستن، فقط فکر می کنن مامان مهری مامان اونا بوده، نه زن اون بنده خدا....:icon_razz: الکی الکی یه سال داره میشه 6 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۶ چقدر خوبه که بعضیا اینقدر خوش زبونن اصلا آدم از هم صحبتی باهاشون لذت میبره نمیدونم تا حالا به پستتون خورده همچین کسانی یا نه اما امیدوارم یه روز به پستتون بخوره آدم دلش میخواد همینجوری مات و مبهوت بشینه جلوشون و به حرفاشون گوش بده مثل عسل و قند میمونن... تو وجودت ذوب میشن و توی دلت میشینن خیلی دلم میخواد منم اینجوری باشم 8 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۶ امروز بعد مدت ها تکه کلام سابقمو به زبون اوردم مگه من چه گناهی کردم که تو این شرکت باید کار کنم یادش بخیر چقد می خندیدیم سر این موضوعات من چه گناهی کردم که پیام نور قبول شدم من چه گناهی کردم که دو بار کنکور بدم هر دو سال مهندسی مدیریت اجرایی قبول شم که تا بیام با تو هم کلاس شم ، من چه گناهی کردم که گوش تلخ ترین فرد کلاس بغل دست من باشه و بعد حضور غیاب طرف فامیل در بیاد !!! امروز هم متوجه شدم که چه گناهی بزرگی کردم که تو شرکت .... مشغول به کارم که همکارام بیان رمان سر رسید منو یهو با فندک بسوزونن و به عنوان سبز متبرک ببندن دستشون وقتی میبینن من غر می زنم که این کار رو کردی تسبیح رو با فندک می چسبونن به سررسید من !!! ولی تهش خوبه ها روحیه داغون ما برای چند لحظه ای شاد میشه می خندیم !!! امیدوارم که شرکت کار پیدا کنه و همکارا از بیکاری بی خیال این کارا بشن 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده