رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

بالاخره پیرو اون نوشته قبلیم هدیه رو دادم بهش یعنی این هماهنگی و پیدا کردن تایم آزاد و رسیدنش خودش کلی ماجراست . ولی خب بالاخره به خاطر یه ذره اعتبارم محقق شد دیدار

نمی دونم حس خوبی بود هرچند قبلا عکسشو دیده بود ولی خب اول از دیدن جعبه اش ذوق کرد بعدم از دیدنش و تازه دوزاری کجش افتاد که اون همه اصرار برای طرح کشیدن برای چی بوده . و بهش گفتم سایز مچ دست هم برای همین بوده .

و طبق حدسیات درستم که از دستبند استفاده نمیکنه و خودمم بهش گفتم صرفا برای یادآوری خاطرات خوشش با طرح دستبند بافتمش و خودش گفت ارزش این هدیه براش خیلیه و نگهش میداره :ws37::ws3:

 

شاید تو این دنیا امروزی دوست بودن خیلی سخت شده ولی هنوزم ممکنه که بتونی با جنس مخالفت دوستی سالم داشته باشی و راحت هم باشی و قبلش هرچی بود بهش گفتم و کلا عادت ندارم چیزی تو دلم بذارم بمونه و اینم بگم صرفا با همه هم این مدلی نیستما در کل آدم جدی ای هستم ولی اگه کسی رو لایق و با فهم و شعور ببینم و بدونم خیلی راحت و با اصالت ممکنه در مورد هر چیزی هم باهاش بحث و همکلام بشم طوری که مسلما بعد صحبتون نه تنها به اون شخص برنمیخوره بلکه ارزش همکلامی هم باهاش بیشتر میشه و این خیلی حس خوبی بهم میده.

 

خیلی ممنونم از پدر و مادرم که یجوری بارم آوردن که هم خودم هم هرکسی باهاش همکارم میشم ازم راضی باشند و اینکه بتونم کاری کنم که اصالت و دختر بودن و خوب بودن رو هنوز پابرجا نگه دارم و دید کسایی که عوض شده نسبت به این مسائل رو عوض کنم به خوب بودن .

 

 

هدیه دادنم شاید اگه علنی بشه باعث دردسر و حرف درآمدن پشت سر جفتمون بشه و از اونجایی که من میدونم به شخص مطمئنی هدیه دادم و سعی کردم خارج از محیطی بهش هدیه رو بدم که آدمهای بی فرهنگ نباشند که بد برداشت کنند.

 

ته دلم ناراحت نیستم که قراره مدت زیادی و شایدم دیگه حالا حالا نبینمش چون یه جوونی هست که داره دنبال آرزوهاش میره دور دورها دلتنگ میشم مخصوصا وقتی که میبینم میشه در کنار کسی بود که در هر موردی تخصصی باهاش حرف زد و احساس بدی نداشت ولی خب موفقیتش باعث خوشحالی بیشترم میشه.

 

میشه تو دل کسی باش و کاری نکرد فقط مهربان و با شی و خودت همین و بس

10 شهریور 95

  • Like 9
لینک به دیدگاه

چه سخت شده ، هرچه میگم دوست من باش ، با من در امانی ، شعر ها هم وقتی تو هستی با من آشتی می کنند ، و شاد ترند ، میگه من با شما حرف حرف ندارم ، بعد تلفن میکنه هوری دلم میریزه و خوب با من حرف میزنه ، میگم چرا پیامهاتون . میگه جوابتون رو اونجا دادم ، خدارو خوشش میاد من پیرمردو اذیت میکنی . آی خدا از دست این دختره مردم . دیوووونم کرده .

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

  • Like 7
لینک به دیدگاه

یادش بخیر من روزی ارزو داشتم حداقل یکی از مقاطع تحصیلیمو امیرکبیر بخونم نمیدونم چرا ولی علاقه خاصی داشتم بهش!!!

حالا استادمون پیشنهاد داده چند جلسه ورک شاپ برگذار کنم تو امیرکبیر!!!:banel_smiley_4:

الان موندم بگم خدا من چی میخواستم و چی شد!

ولی فک کنم ارزوهامو اشتباهی گفتم:ws37:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

وقتی میام ومیبینم خیلی از بچه ها ی انجمن هستنا اصلا کلی خوشحال میشم ...

بعضیاشون کم میان اما میان وبعضیا شون مثل همیشه پرازشوروحال حضور:ws3::w16:...

ایشا بانوه ونتیجهاتون بیاین اینجا ..البته ببخشید بیاییم اینجا دورهمی :ws3::w16:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

روزی که فرزندم در این سرزمین نفس میکشد...

 

پسرم...

 

قطعا روزی میرسد که با تمام وجودت زیر آسمان در خیابان، شب های مهتابی، تابستان، برای اولین بار تنت بلرزد... چشمت، دلت، وجودت، را فدای دختری کرده ایی....

 

من...

مادرت با تمام وجودم ازت چیزاهایی میخواهم که شاید برایت خنده دار باشد ولی قطعا معجزه میکند روزی که دلتنگش باشی....

 

پسرم...

 

عشقت را به پارتی و مهمانی هایی که مردانش از ماشین و دلار و قمار...زنانش از مانیکور و پروتز و سولاریوم صحبت میکنند نبر...نبر پسرم....

 

عشقت نفست دختری که قلبت را تسخیر کرد....دعوتش کن با تمام احترام و محبت و عشق...

 

به گالری های نقاشی...که با رنگ بازی کند روحتان...

 

به موزه هایی که در آن چهره هردویتان در پنجره های آینه ایی رنگی نقش ببندد...

 

به یک عکاسی که ثبت کند لبخند و شادی هردویتان...

 

به یک سینما که فیلم عاشقانه اش هر لحظه از صحنه های عاشقانه اش شما را یاد هم بندازد...

 

به یک پیاده روی شبانه ایی که وقتی عشقت دلش گرفته بود با آن بیخیال دل گرفته اش شود،کنارت عاشقانه نفس بکشد زیر نور ماه...

 

به یک خرید هایی که لبخند دخترانه اش نقش ببندد روی صورتش از دیدن یک گردنبد که تو برایش بخری با ذوق به گردنش بی آویزی....

 

یادت نرود عشقت را در جای جای "تبریز" بگردانی...

 

این لحظه ها...این خاطره ها...حتی اگر نباشد "عشقت" لبخند رو لبانت مینشاند حتی اگر از دلتنگی پیاده روی شبانه هایت پاهایت را به درد آورد...

 

پسرم...امروز به یادت زیر آسمان خدایی که تو را خواهد داد دعایت کردم...

 

"نوشته شده در هزار و سیصد و نودو پنج/شیش/دوازده"

 

تبریز...عطیه...

 

01:03

  • Like 9
لینک به دیدگاه

وسط اون همه جمع، هیاهو، یه دفعه متوجه نگاه بابام شدم

جوری رفتار کردم که انگار نفهمیدم داره نگام میکنه از سرتا پا

برگشتم نگاش کنم لبخند رضایت و غروررو رو لبش دیدم

 

همین معنی تمام زندگی هستش...:icon_redface:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

اخه چرا خدااا.. یه ساعت بزار بیایم بشینیم خونه. بعد خبرای بدو بده.. اخه چرااین همه بلا سرمامیاد .. چرااااااا؟؟؟:4564:

حکمته درست.. ولی خدا ببین چقدر باید مراسمون عقب بیفته اخه چرا باید اینجوری تصادف کنیم.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

از دیروز که جهیزه دخترم رو بردم ، خیلی به کسانی که جهیزیه میخرند فکر میکنم ، واقعا خیلی سخته . دلم برای مردم بخصوص اونهایی که حقوق بگیرند و چند دختر دم بخت توی خونه دارند . و همچنین پسرهایی که کار ندارند و از وقت زن گرفتنش داره میگذره و توانایی اونو ندارند تا یه همدم برای خودشون بگیرند .

یادش بخیر وقتی که مبلغ ناچیزی حقوق میگرفتیم و توی خرج و اجاره خونه نمیموندیم .

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

  • Like 12
لینک به دیدگاه

اصلنا میگم آدم باید دورهرچی دوست ورفیق که اولشون با Bشروع میشه خط بکشه ...:w16:

مثل :

Bمعرفتا...Bمحبتا... :ws3:

البته یه دوستی تو انجمن داشتم اسمش بود* binam :w16:

اینشون جزواین گروه نبوداااا:ws3:ودورش خط نکشیدمااااا..والا ....:ws3:

اما یکی هست که اولش با Bشروع میشه ...تو انجمنم هستاااااا...بی شوخی وبی ریا وبی پرده وبیتارف میگم اون عشق منه :hapydancsmil::vi7qxn1yjxc2bnqyf8v:4uboxsmiley::heartshape2::heartsmile::ha5t4lmd53df3cpu2lq:qfu28wh4kkweeki7jfi..هرکی حدس زد کیه ؟؟؟؟یه راهنمایی هم میکنم .....دختره ...:w16:...:hanghead::ws3:

بعلللللللللللللللللللللللللله .....درست حدس زدید خانووووووووووووووووووووومbahar

البته برای کسی سوء تفاهم نشه دخترم بهارو میگماااااا:ws3:والا بعدا برام حرف درنیارین :ws3:توانجمنم هست ..تو پروف خودم :w16:

:a030::ws3:

اما جدای شوخی بیشتر بچه های انجمن دوست داشتنی هستن ...وبامحبت ..:w16:

ما تو کلاس درسمون یه استاد داشتیم همیشه میگفت در دنیای امروز یک دشمن هم داشتن زیاده ...:w16:

روزگارتون منهای دشمن وپراز دوست باد ...:icon_redface:

وانشا ...یه روز کشورمون این چنین باشه :whistle:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

اگه زندگی با شما نمیسازه شما با زندگی بسازید و لواشک پرتقال بخورید و به ریشش بخندید

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------

 

کاش میشد...:sigh:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

جدیدا حس کرده بودم و میدیدم تقریبا همه یجورهایی ازم حساب میبرند ولی خب باورش یکم سخته دیگه.

یبار توی یه گروهی بود یا اینجا یا تلگرام درست یادم نیست از دست املاکی بی ملاحظه بغل خونمون نالیدم که ماشینشو درست و کامل روبروی درب پارکینگ و پل خونه ما میزنه و یه روز باهاش بحثم شد و توی بگو و مگو که ماشینشو برداره بهش تذکر دادم دفعه بعد با ماشینش طرفم و اونم تهدید کرد کاری به ماشینم داشته باشی خونتونو آتیش میزنم حالا درست نمیدونم منظورش از نظر قیمت بود یا واقعیت ولی خب عمرا فکر کنید من ساکت مونده باشم با خیال راحت بهش گفتم کار خلاف قانون میکنی دیگه حق نداری تهدید کنی ما رو ............

 

با این اوصاف از اون ظهر تا حالا ماشینشو دیگه نذاشت روی پل و اما اتفاق جالب :

امروز داداشم از پنجره دیده و شنیده که یه ماشین قصد پارک کردن روی پل یا جلوی پل ما رو داشته و همین آقای کذایی بهش تذکر داده که پارک نکنه و نه برای خودش نه اونا دردسر نتراشه :icon_redface: هر چند اون فرد خاطی قصدش دیدن واحدهای ما بوده ولی بهر صورت مانع پارک کردنش شده.

و اینجا بود که فهمیدم حتی غریبه ها هم ازم حساب میبرند. و حس خوبی داشت و داره.

کاشکی مردم یاد بگیرند به حریم باقیه احترام بذارند و این نشونه شخصیت خودشون هست بیشتر

  • Like 10
لینک به دیدگاه

خیلی دلم میخواست امروزم مینوشتم...

 

امروز سالگرد ازدواج امام علی و حضرت فاطمه س...

 

این هفته همه دادگاه های ایران اجازه طلاق صادر کردن ندارن....

 

آرزو میکنم یه روزی که سرسفره عقد نشستی روحت و جسمت هم اونجا باشه...

 

جسمت یه جا باشه و روحت جای دیگه هزاربارم خطبه بخونن حرومه...

 

امیدوارم زمینه ازدواج همه جوونا فراهم بشه...

 

نامزدای انجمنم خوشبخت بشن الهی:)

 

عطیه.95/6/13

  • Like 10
لینک به دیدگاه

همیشه به بابام می گفتم میخوام برم خارج ،بابام همیشه ته دلش خالی میشد ،من نیگاش می کردم می گفتم پیشرفت مهمه الان که قراره چندتا خونه ازش دور بشم دلم گرفته چجوری ازش دور بشم!!!! قدرت تحمل چندتا خونه رو ندارم بعد می خواستم تنهایی برم تو یه مملکت دیگه زندگی کنم :banel_smiley_4:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خب بعداز یه چندروزی خبر بد..

بلاخره خدا خبر خوبشم به مانشون داد..

اونم چه خبری اینکه من دانشگاه تهران ارشد قبول شدم.. دیشب رفتم تو سایت ساعت 3 شب یه دفعه بهم الهام شد که برو قبولی.. خدایی هم فکرشم نمیکردم اونم دانشگاه تهران ارشد قبول شده باشم.. بال دراوردم همه رو بیدار کردم..

بهترین خبر خوب در شهریور ماه سال 1395 بود..

به خودم تبریک میگم واقعا اونم یه رشته سخت که رشته خودم نیست شرکت کنم وقبول بشم خیلی خدایی.. خدایا متشکرم.. :icon_gol:

مونده دیگه عروسیم (ایشالله):ws3:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

دیروز حال و روز خوبی نداشتم ، بنابراین از خونه خارج شدم بی هدف تو خیابان راه میرفتم

دلم خیلی تو سینه سنگینی میکرد ، یه لحظه بخودم آمدم و اطرافو نگاه کردم متوجه صدم نزدیک مترو هستم اونطرف خیابون چند تا ماشین گشت ایستاده بودند پیش خودم گفتم برم مترو سوار بشم تا توپخانه برم ببینم لوازم برقی ساختمان جدید چی اومده . از اونجایی که مترو به ایستگاه رسیده بود جلوی درب مترو ازدهام مسافر زیاد بود ، راننده ها سواری خطی ، تاکسی ها و سواری های شخصی هر کدام به نوعی در حال جذب مسافر بودند . و گاها با یکدیگر برای سوار کردن مسافر یکی بر دو میکردند و تا حد استفاده از الفاظ غیر معمول هم پیش میرفتند ، همینطور غرق در احوال اطراف بودم که یکی زد روی شانه ام گفت حاجی میشه یه لحظه وقتتونو به من بدید برگشتم نگاه کردم دیدم یه خانم محجبه اونیفرم پوش جوان که زیبایی غیر قابل وصفی هم داشت و آرایش معمولی نیز صورتش را خوش تراشتر کرده بود . روبرو شدم .

سلام کرد ، جواب سلامشو دادم گفتم بفرما .

گفت ای خانم با شماست ، نگاه کردم دیدم یه دختر خانم با رنگ و روی زرد ایستاده تا دید به او نگاه میکنم گفت بابا تورو خدا ببخشید داشتم دنبالت میگشتم .حواسم به روسری آشفته اش افتاد ، ولی لباس چندان غیر معمولی نداشت غیر از روسریی که قسمتی از موهایش بیرون بود .

به خانم مامور گفتم اتفاقی افتاده ، زن گفت حداقل بفرمایید با شما که هستند توی معابر عمومی پوششون موجه باشه . لبخندی زدم گفتم چشم الان ترتیب کارو میدم .بسمت دختر رفتم سلام کرد جواب دادم دستم رو بردم به سمت سر دختر یک لحظه جا خورد و سپس عادی رفتار کرد و بیحرکت ایستاد روسری دختر رو رو سرش جابجا کردم و گره روسری رو به شکل دستمال گردنی که دوران جوانی داشتم گره زدم دختر میخندید ، مامور که گویی حدس زده بود من نسبتی با دختر ندارم مات و مبهوت به من خیره شده بود لبخندی ملیحی نیز بر لب داشت ، متوجه جهات دیگر نبودم اما خیلی ها متوجه کار ما بودند . دختر هنوز بدون واکنش ایستاده بود وقتی روسری را گره زده با دو دست سر دختر را بسمت پایین خم کردم و پیشانی او را بوسه ای پدرانه زدم و به او گفتم مواظب خودت باش و همیشه بیاد داشته باش .

احمقها دو بار به بهشت میروند .

زن مامور از من تشکر کرد و گقت عادت خوبیه که آدم سر وقت واکنش مناسب و عادی از خودش بروز بده و به دختر گفت دست پدرت را بگیر و با او برو .

و از من تشکر کرد که با او همراهی کردم . همین موقع متوجه دست زدن چند جوان و زن و مرد در حال عبور شدم . همراه دختر براه افتادم . کمی جلو تر دختر گفت پدر اجازه میدهید دستتان را رها کنم اصلا متوجه نبودم دست مرا گرفته . گفتم ببخشی حواسم نبود خواهش میکنم دیگه هیچ ماموری اینجا نیست بفرما ، تشریف ببرید . دختر که اشک گوشه چشمانش را با دستمال پاک میکرد گفت ببخشید مجبور شدم از شما کمک بگیرم بعد بوسه ای به گونه ام کرد و رفت .

هنوز به خودم نیامده بودم اما همچنان بی هدف در حال قدم زدن میرفتم .

 

فرستاده شده از SM-G355Hِ من با Tapatalk

  • Like 9
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...