رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

سعی میکردم حداقل جلو خانوادم گریه نکنم...

 

نمیدونستم انقدر نزدیکه تولدشون...

 

صبح از اتاق که دراومدم بیرون شبکه سه اون السلام میخوند با اون صدایی که نمیشناسم فقط تنم لرزوند و رفتم حیاط یه دل سیر گریه کردم دلم پر بود و تنگ امام رضا...

 

مخصوصا وقتی واس یه اتفاق نشد برم پابوسش....

 

صدای ضربان قلبم گوشم کر میکرد...

 

دلم لک زده واسه نماز تو صحن و اشکای از دل جوشیده....

 

دلم اون جمعیت میخواست که هرکدوم یه جوری امروز از امام رضا عیدی میخواستن...

 

هنوز آروم نشدم...

 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

 

95/5/23

عطیه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اختر بانو در یک جمع دوستانه: از چالش جوون های امروز اینه که چرا بابا و مامانامون اسم های خَز و خیل! رومون گذاشتن! در نتیجه ما باید به دنبال نام جایگزین بگردیم...

 

اَختر بانو یکی از این جوانان در این مورد متذکر می شود که:

 

بَرو بَچ "یای" همراهی می آوردن بعد اسمم و بهم می گفتن : اَخی! whistle.gif

 

حالا اگه اَختری می گفتن یه چیزی!..آخه اَخی دیگه به مولا خعلی زیگیله!! خیلی سِتمه! اصن خوده یزیده!:banel_smiley_4:

 

وی افزود: مامیم! در کوچکی که بور بودم و چشم آبی مرا نام اَختر بانو نهاد به یاد مامانش که همین شکل بور بود و چشم آبی! و گیس و مو از مرد و زن فامیل و غریبه می کشید اگر من رو غیر اَختر بانو صدا می کردند!vahidrk.gif

 

از بَدِ حادثه چون رنگ چشم و موهایم برگشت از 7 سالگی او هم رو کرد بهم گفت: اَخی!:there:

 

فقط نمی دونم این اَخی مخفف اسم بود یا اینکه از برگشتن رنگ چشم و موی من گفت: اَخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!sigh.gif

 

وی افزود: از 7 سالگی به بعد بیشتر در مجامع عمومی من رو دختر عزیزم صدا می کرد! :w02:

 

فهمیدم که اسمم من انگار یک ایرادی داره! چون اون حالت گفتن دختر عزیزم از دهان مادر به گونه ای بود که از صد تا فحش بدتر بود!:mornincoffee:

 

وی این گونه ادامه داد که: در 15 سالگی به این فکر افتادم که نام دوم برای خود انتخاب کنم! پس از آن پس نامم را رها چون تَک بود گذاشتم!

 

در دانشگاه گذاشتم روفینا چون رها زیاد شده بود!

 

او در پایان گفت: این روزها به این فکر می کنم که شاید برای دهه ی جدید زندگی م دنبال یک نام جدید باشم...یک نامی که تَک باشه!

.

.

.

نصف دوستام رو که در گذشته می شناسم وقتی م یبینمشون...وقتی با ذوق می رم سمتش م گم سلام اصغر...:aghosh:

 

با چشم ابرو بهم اشاره می کنه و می کشه یک گوشه می گه جلو بچه ها اینجوری نگو بهم...من الان اسمم کامرانه! :w16:

 

آدم دچار سرگیجه می شه:confused:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

چقدر بعضی آدمها با بعضی آدمها ناخواسته یا خواسته بد میکنند.

کی آدمها میفهمند وقتی یکی یه چیزی ازشون میخواهد که در تخصص خود شخص هم هست خود شخص قبلش شاید هزاران بار مرده و زنده شده یا نه اصلا کلی با خودش کلنجار رفته که خواستشو بیان کنه و یعنی نود و نه درصد مطمئن بوده که جوابش مثبت هست و اون خواسته اش برآورده میشه . و مسلما برآورده کردن خیلی از این خواسته ها ممکنه چند مین از وقت گرانبهای شخص مورد نظر رو بگیره و در عوض کلی برای شخص درخواست دهنده شادی بخش و روح بخش باشه .ولی فقط نمیفهمم چرا همیشه بمن که میرسه اون یک درصد کل نود و نه درصد رو ساپورت میکنه و بقول معروف تو ذوقی میخورم همچین که حداکثر تا چند وقتی دپ میشم و کلا دارم سعی میکنم درخواستی از کسی نداشته باشم.

مگه چقدر رو میتونم داشته باشم که هی زمین بخوره .

همین اتفاقهای کوچک و کم اهمیت باعث شده که کل هنر و خلاقیتم رو به خاموشی بره و دیگه اون شخص سابق نشم.

 

نمیدونم مشکل از چیه ولی در سنه های مختلف و از دوستان و نزدیکان و غیره این اتفاق به وفور داره برام می افته . یه وقت فکر نکنید من آدم کم کاری هستما در برابرشون ها اصلا اتفاقا و دقیقا برای کسایی که همه کاری میکنم این جوری میشه.:4564:

 

خیلی حالم بده خدا خودت به آرامشم برسون

این یکی دیگه خیلی بهم سخت اومد چون نتیجه اش رو میخواستم به خودش بدهم . نمیدونم شاید یه خیریتی توش باشه من دیگه عقل و منطقم نمیکشه هرکسی میدونه مشکل از کجاست بیاد بهم بگه ممنون میشم.

 

خدایا لطفا نذار کسی رو که نمیخواهدم دوست خودم بدونم تا این جوری اذیت بشم:hanghead:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خدایا اول شکر....

شکر از اینکه کار دارم.. دستم تو جیب خودمه و سلامتم و اطرافیانم سلامتن...

دوم خیلی کار ها دارم که خیلی خسته میشم.. طوری که از صبح تا 5بعدازظهر یه سره سرپاهستم و خستم میکنه ولی شکر...

ولی یه سوال دارم ادم در مقابل یه سری حرفا و بحثها چقدر باید صبر داشته باشم .. تا لبریز نشم..موندم.هرکی میدونه راهنماییم کنن..

  • Like 7
لینک به دیدگاه

ایکاش در سرزمینی به دنیا می امدم که نه دین داشت و نه شاعر.

در این دیار نکبت ، همه ، یاد گرفتن که بچسبن به یه بهانه ای ، و از خودشون دور بشوند،

از زندگی در کنار این آدمها خسته شدم.از همه اونایی که خودشون نیستند ، بدم میاد. ریا و تزویر تنها نمایش این آدمهاست.کاش هرگز به دنیا نمی آمدم.

من جهنم واقعی رو همینجا متحمل میشم.(به بهشت و جهنم اعتقادی ندارم ، محظ درک حالات روحی ام از این واژه استفاده کردم.)

از آدمها بیزارم و انسانم آرزوست.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

life is not fair but beautiful

 

خیلی وقته این تناقض ذهنم رو مشغول کرده. چطور میشه زندگی غیرعادلانه باشه اما در عین حال زیبا؟؟

مگه اصلا تعریف زیبایی چیزی جز اعتدال و تناسبه؟

 

 

شاید یه ور این گزاره درست نیست. عادلانه بودنش یا زیبا بودنش

:hanghead:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

یه دوس دارم که نامزد کرده بعد یه مدت همیشه دو هفته یه بار میومد آه و ناله و فغان از دست شوی پر حیله:ws38:

خلاصه میگفت و منم گوش میکردم و سعی و تلاش در جهت آرام کردنش و تا حد توان کمک و به یک مشاور معرفیش کردم:ws52:

هر سری بعد یه مدت دوباره باهم آشتی میکرد:w58:

و جالب اینکه فهمیدم خانوده هاشون هیچ حرکتی نمیکنن :ws37:

 

و چند روز پیش باز رسیدم به سر بحث شیرین قضاوت(مشکل از هردوشون بود اما حل شدنی) ...به خودم قول دادم تا دعوی هردو طرفو نشنونم حکم صادر نکنم :w16:

عزیز من بزرگی میگه کسی و پیدا کن که جهان و مثل تو ببینه نه برعکس تو تا نشی عین موش و گریه:ws37:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امروز داشتیم با یکی از همکارام صحبت جراحی پلاستیک می کردیم. گفت تو ارمنستان هر چی ایرانی دیدم که بینی عمل کرده بودن, بینی ها مثل هم بود. مُده؟!:w58:

دیگه خارجی ها هم فهمیدن جراحی پلاستیک تو ایران از رو چشم و هم چشمیه :banel_smiley_4:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

به مامان میگم: تا از فرودگاه برسیم خونه, ساعت شده ۲. یه ناهار بخوریم, بریم فلکه دوم, گوشواره ام رو بدیم درست کنن. فرداش هم که هزار تا کار داریم.:4564:

راهکار مامان: تو پروازموقع اومدن خوب بخوابید, اوکی میشه!:banel_smiley_4::banel_smiley_4:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

همیشه دوس میداشتم زندگیم تنوع ایجاد بشه همش پشت سیستم نشینم

الان اصلا وقت نمی کنم پشت سیستم بشینم .خداروشکر وضعیت بهتر شده ولی دلم خیلی تنگ شده یه مدت طولانی از روز رو پشت سیستم بشینم چیزی یاد بگیرم ،مخصوصا الان دوس داشتم وقت داشتم سوال تو تاپیک چند قطعه .... تو سالید ورک رو امتحان کنم ببینم می تونم بکشم یا نه :sigh:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

خدایااااا؟؟:w000:

این سرما خوردگی لعنتی چی بووود وسط تابستوووون:frusteated: داره بابامو در میاره:4564:

کی تو این فصل به این شدت سرما میخوره آخهههههههههه.........؟؟؟:w821::w821:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

امروز اعصابم وحشتناک خرابه

از صبح بیدار شدم حوصله خودمم ندارم ،دوست ندارم هیچکس رو ببینیم:4564:

 

اعتراف میکنم زن بودن خیلی سخته ،کاش اقایون قدر خانومها رو بدونن باهاشون خوب تا کنن

اعتراف میکنم منتظرم کلاسام شروع بشه برم کلاس ،

اعتراف میکنم من اصلا از خونه درنمیام بیرون ،الان خیلی وقته از خونه بیرون نرفتم یکی دوماه هست ،هیچکس مثل من نمیتونه تو خونه بمونه

اعتراف میکنم اینجا رو دوست دارم تنها سایتی هست که راحت حرفهای دلمو مینویسم کسی تحلیلم نمیکنه

  • Like 10
لینک به دیدگاه

کی میگه عصر جمعه دلگیره...

 

من میگم از بامداد جمعه دلگیر و دلتنگیش شروع میشه...

 

شب جمعه با هرچیزی خودتو مشغول میکنی...با مهمونی با دورهمی با رفتن به بام با پارک...تو کل این مدت از شب تو خودتی...

 

روزش دیر شروع میکنی ینی تا 12ظهر میخوابی که کمتر دلگیر بودنش حس کنی...هرکار میکنی این حس بره و دست از سر و زندگیت برداره ولی نه اون دست برداره نه تو برمیگردی به اون حس خوب....

 

ظهرش با چرخیدن تو نت و تمیز کردن اتاق و خونه و خوشگل کردن خودت میگذره....

 

وای از این ساعت لعنتی که دلتنگیت بیشتر میکنه و روزای دلتنگیت با این لعنتی میشماری...

 

کارات تموم میشه دراز میکشی رو تخت هنسفری تو گوش موزیک پلی میکنی...چت قبلیات نگاه میکنی...بعضی جاهاش لبت یه نمه دراز میشه....که بخندی ولی همون لحظه میری بالاتر لب جمع میشه...اشک میشه از لای گوشت میزنه بیرون....موزیک قطع میکنی...گوشی رو میندازی زیر تخت...که نری سمتش که نبینیش این دستگاه افزایش دلتنگی رو...

 

پامیشی میری چای میریزی میری حیاط...رو تاب میشه خیلی چیزا رو فراموش کرد...عین همون قبل که دلت با هر هل میریزه و پایین و سبک میشی...

 

این نسیم خنک تابستونی و ریختن تک تک برگای زرد خبر از پاییز میده...میخندی به اینکه همه چیز امروز دست به دست هم دادن دلتنگیت زیاد کنن...یه فلان و بیسار نصیبش میکنی تا شاید سبک بشی....

 

چای سرد شده رو میریزی میره و میری گوجه و فلفل کاشته شده هات بچینی که داره چشمک میزنه از خوشگلی....

 

این بو...این نسیم....این ریختن برگا...این عصر...این جمعه...این دلتنگی....همشون میگذره....

 

روزی که تو به همین این روزات میخندی ....روزی که شاید رو همین تاب عینک از چشمت دربیاری و پاک کنی این روزا رو مرور کنی....

 

 

خوش بگذره مسافرت مخاطب همه این دلتنگیا....

 

"نوشته شده در هزار و سیصد و نود و پنج /پنج/بیست و نه"

عطیه

  • Like 3
لینک به دیدگاه

امروز روز خوبی نبود همسرم حالش بد شد.. و موقع سرکار رفتن در حین رانندگی بیهوش شد و من نمیدونستم در اون حالت باید چیکار کنم.. فقط زنگ زدم خواهرم و اومد سریع بردیمش بیمارستان.. اگه خدای نکرده دیر میرسوندیم .. خطر سکته داشت.. خدایا شکرت.. اونو برای من و منو برای اون حفظ کن/

  • Like 8
لینک به دیدگاه

مذاکره کننده الف: درود

 

مذاکره کننده ب: منظورت چیه؟؟؟؟ :w000:

 

الف: هیچی بابا، سلام ه دیگه :ws3:

 

ب: :v57xpgj21gn50sq6izf و (شکلک گرفتن پاچه مذاکره کننده الف توسط مذاکره کننده ب ) !

 

مشکلات!

 

ای داد ازین بی داد!

خوب دوست من، اگه تو مشکلاتی داری (درد داری، سرماخورده ای، افسرده ای، عزیزت فوت شده یا هرچ ) ب من چ!:banel_smiley_4: ب بقیه دنیا چ!؟؟

 

بیاین درک کنیم، بقیه (حالا حتی گاها کوچکترین اطلاعی از اینکه شما مشکلی داری یا نه نداره!) مقصر نیستن و وقتی حالمون بده، همه دنیا وظیفه ندارن ب ما محبت کنن!!

نشیم داستان "گنه کرد در بلخ آهنگری؛ به شوشتر زدند گردن مسگری" icon_pf%20%2834%29.gif بالاخره تو این مولتی ورس، خود ما که هیچی نیستیم؛ دیگه شما ببین آنچه در ذهن ماست و ما مشکل میپنداریم چیه!!

 

 

10792595-8635-l.jpg

 

 

 

 

حالا دیگه بگذریم که اصلا خورشید ک هیچ، کهکشان راه شیری به اندازه غباره تو کل مولتی ورس!!

 

 

 

لذا، آدم باشیم. بــــــــــالغ باشیم! درک کنیم از دماغ فیل نیفتادیم و قرار نیست هرک مارو دید، قربون صدقه مون بره و با همه ارباب صفتانه رفتار کنیم!

 

با امید زیبایی :icon_gol::icon_gol:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

شنیدم جدِ مادری م(بابابزرگ مادرم)...خونه ی ییلاقی رو به قیمت 300 میلیون فروخت...

 

خاطره ی مشترک 5 نسل خانواده به قیمت امروز می شه 300 میلیون!

 

درخت فندق و گردو و سیب تُرش و سیب سِناتوری با بار روی درخت ها اِشانتیون داده شد...

 

تمام خاطرات و شیطنت های ما الان رسیده به یک خانواده ی دیگه...

 

در اولین قدم کل خونه با خاک یکسان کردن!

 

یعنی دیگه از پشت حصار ها هم نمی شه خاطرات رو دید زد!...sigh.gif

 

تازه فهمیدم...

 

تازه معنی مُفت فروشی و مُفت خَری رو فهمیدم!

.

.

.

خاطرات ما را مُفت فروختند!:icon_redface:

  • Like 12
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...