Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ گوشیم رو برداشتم. موزیک همیشگی رو پلی کردم. نور صفحه رو کم کردم. باید همه اون حرفای نگفته روامشب میزدم.. حرفایی که بغض شد و سد راه نفس کشیدنم شدن. شروع کردم به نوشتن. نوشتن حرفایی که عذابم میداد بیشتر عصبیم. نفهمیدم چه جوری شروع کردم اون همه حرف نوشتم ولی تاجایی که یادمه هیچکدوم از حرفام سر و ته نداشت طبق معمول.. نباید حرفی رو جا میزاشتم،عادت به دوباره کاری نداشتم باید دفعه اول تموم میکردم که بیشتر عصبی نشم. باید از اول همه رو چک میکردم. همه دلتنگیام همه تنهاییام. چند لحظه ایی مکث کردم... موزیک رو دوباره پلی کردم. به نور ماه روبرو که دقیقا از پنجره دیده میشد خیره شدم ذهنم عجیب درگیر بود. برای کی این همه دلنوشته رو میفرستادم؟؟ کی حوصله حرفای من داشت؟ کی مشکل نداشت که بتونه دردای منم بخونه و راه حلی داشته باشه واسشون؟ برای کسی که قضاوتم نمیکرد؟ چه فایده ای داشت؟ نه!!! نباید حرفی میزدم... تمام حرفایی که اون همه زمان براش تلف کرده بودم و در عرض چند ثانیه و با نگه داشتن انگشت رو دلیت پاک کردم.. .موزیک قطع کردم. نور صفحه رو 0%کردم گوشی رو برعکس گذاشتم کنار بالش. بالش خیس رو برگردوندم. یه نفس عمیق کشیدم... زل زدم به ماه... چندبار صفحه گوشی رو طبق عادت روشن کردم... شاید منتظر بودم... دیر وقت بود باید میخوابیدم... اینار با چشمای تار صفحه گوشی بدون پیام بدون تماس نگاه کردم... چشمام بستم. "نوشته شده درهزاروسیصدو نودو پنج/پنج/بیست" عطیه 9 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ دیروز رفته بودیم خونه ی یکی از آشنایان خیلی صمیمی .بعد دخترشون یه نگاهی کرد بهم گفت مهنااااااز , یه کاری می کنی؟ گفتم جانم مرمر؟ گفت: برنج ها رو بردار ببر, ما برنج نمی خوریم... همه چاقیم. شما دوتا برنج خورید. گفتم باشه مشکلی نیست. حالا ما که اومدیم خونه, دیدیم خیلی برنج زیاده.... خواهر برادر ها رو به زور دعوت کردیم شام 7 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ وقتی که خوب فکر میکنم به این نتیجه میرسم مشکلات ما از زمانی شروع شد که فکر کردیم دیو چو بیرون رود فرشته درآید 7 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ میگه منظور از پنتاگون چیه ؟ ایتالیاست؟ یه همچین کارشناسایی داریم ما تو ادارهجات 7 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ ظاهرمون دیگرانو میسوزونه درونمون خودمون رو.............. 6 لینک به دیدگاه
roozbeh ameri 8439 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ میشه یکی منو راهنمایی کنه که وقتی یه نفر با سیکل بهم دستور میده و یه سال از من کوچیکتره و درجشم از من کمتره و هر چی بهش میگم متوجه نمیشه که حرفش اشتباهه دقیقا باید چجوری بزنمش که نمیره فقط زجر کش بشه؟؟؟؟؟؟ 8 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۵ جواب ارشد پس کی میاد بابا دق کردیم.. از اونور چرا باباها انقدر سخت گیر هستن خداااااااااااا بابا اعصابم خورده .. بد تو آمپاسم.. خدایا راه گشا باش تو کار منو .... 10 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۵ خیلی زشته که بعضی از مادر پدرها چون وضعیت مالیشون از اقوام دیگه خیلی بهتره نگذارن بچه هاشون با بچه های قشر متوسط ( با درامد کمتر)فامیل بازی کنن. بچه ی ۷_۸ساله از پول چی میفهمه؟ دنیای بچه ها رو وارد دنیای آدم بزرگها نکنیم بهتره. 12 لینک به دیدگاه
زفسنجانی 7100 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ امروز روز چپ دستا بود ...روزشون مبارک ..البته روزمون مبارک 13 لینک به دیدگاه
sun-shine 7672 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ چند شب دیگه عروسیه دختر عمومه که تقریبا دو سال پیش عقدش بود و من تو کل جشن عقدش هیچی نفهمیدم و همش دلم میخواست زودتر برسم خونه و کامپیوترو روشن کنم و ... تقریبا یک ساعتی طول کشید موهامو باز کردم٬ آخه دلم نمیومد دل بکنم. چه زود میگذره عمر این آخرین گاهنوشته منه چون نمی دونم وقتی میام اینجا ناخوداگاه دلم میگیره و فازم منفی میشه و این حالتو اصلن دوست ندارم و همراه با اون دفن همه خاطرات خوبه... اشکال از تاپیک نیستا٬ از خودمه آقای رفسنجانی عزیز و بقیه دوستان چپ دست باهوشم روزمون مبارک 12 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ گاهی وقتا متوجه میشم که نگرانم.دنبال علتش که میگردم ، چیزی بدستم نمیاد. فکر میکنم زندگی در شرایط کودکی ام بهم تلقین کرده که نتونم تو حال زندگی بکنم و همش بهم یاد داده شده که دلشوره های بی معنی داشته باشم. 6 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ فردا تولد امام رضاست...از خودش کمک میخوام...میدونم بی جواب نمیذارم 8 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ هر نقشی رو که خلقت برایم ترسیم کرده ، بخوبی توش ایفای نقش کرده ام.برای پدر مادرم فرزند و برای بچه هاشون داداش بودم،برای یکی پسر دایی و برا اون یکی در نقش پسر خاله بودم و ........ همه این نقش ها رو بی کم و کاست و بخوبی بازی کرده ام. مونده ام که نقش خودم این وسط چی هست که یکمم اونو بازی کنم ولی انگار تو این دنیا برای بازی انسان در نقش خودش هیچ سناریویی نوشته نشده. 3 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ دیروز احسان حدادی 3پرتابشو خراب کرد و نرف بالا حالا گزارشگر میگه امیدوارم نفر اول المپیک لندن هم نتونه بره بالا تا از درد حذف احسان از المپیک کم بشه دو-سه بار این جمله شو گفت و در اخر طرف حذف شد و ایشون شاد و شنگول از حذف این بنده خدا دلم برا خودمون سوخت چقدر مردم کوته فکری هستیم نمیگیم من برم بالا من برنده شم و ....میگیم خدایا دست و ای همه بشکنه که یه وقت اول نشن چقدر تو زندگی از این اتفاقا میبینیم در طول شبانه روز و چقدر ذهنمو داغون کرد عمق قضیه خواهش میکنم ما دیگه اینجوری نباشیم:5c6ipag2mnshmsf5ju3:icon_gol: 11 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۵ امروز خیلی خوش گذشت.. پیشنهاد میکنم حتما برید دریاچه اوان در قزوین رو ببینید .. خیلی کلا امروز روز قشنگی بود.. کشاورزان قزوین بهمون لطف داشتن.. هم فندق تازه خوردیم.. هم انگور تازه.. هم انار.. خدایا شکرت.. چقدر باحالی با این همه مهربونی و نعمت.. یادتون نره برید دریاچه اوان 10 لینک به دیدگاه
خانومي 808 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۵ خيلي وقتا خيلي حرفارو نميتوني به هيچ كسي بگي به مادرت بگي جز پريشون كردنش كاري نكردي همسرت... كه چيزي براش مهم نيست... نميدونم بار چندمه كه از خدا ميپرسم؟ واسه چي منو به اين دنيا آوردي؟... ديروز داشتم وسائل قديمي مو ميگشتم دنبال يه فيلم اوه... به چه چيزايي برخوردم واسه ٩سال پيش... ياد گريه هاي شبانه روزيم زنده شد گريه هاي مادرم به خاطر من.. اصلا نميدونم اين زندگي ارزش اين همه غصه رو داره؟... فقط تونستم خاطرات كهنه رو از بين ببرم واسه هميشه پاره شون كردم چند ماهي هست كه احساس در من مرده حس ميكنم سنگ شدم تنها كسي كه تو زندگيم ارزش داره مادرمه... طاقت غصه شو ندارم نميدونم اتفاقي كه امروز برام افتاد معجزه بود يا چيز ديگه فقط خدا كنه معجزه باشه خدايا نذار اينقدر آزار ببينم نذار... 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۵ یک انگیزه چادری شدن هم هست که کمتر بهش توجه شده، سیر تکاملی حجاب از لیسانس تا دکتری به امید پذیرفته شدن در هیئت علمی. 8 لینک به دیدگاه
eng.l.s 5684 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۵ عصبیم ، نمیدونم چجور رفتار کنم چندساله دیگه نمی تونم نسبت به رفتار دیگران بی تفاهم باشم مثل قبل رفتار کنم یه سعی کردم ولی رفتارهای زننده همچنین ادامه داره می ترسم حرمت ها شکسته بشه اون وقت دیگه هیچی مثل قبل نمیشه 12 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۵ تا زمانی که حس میکنیم که خدا وصی قیم اتفاقات زندگی ماست ، جز دیوار غم به هیچ چیز برنخواهیم خورد.تا دست از سر خدا ور نداریم به خودمون نخواهیم رسید و مجبوریم همش از زندگی بنالیم. خدا بلده چیکار کنه ، انسان هم باید بره پی کار خودش . اینجوری خوشبخت میشه.( امروز یادم رفته قرص هایم رو بخورم.) 3 لینک به دیدگاه
S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۵ هر روز یک هدیه است. کاش همه بتونیم، بزرگ فکر کنیم. حداقل هم دیگه رو آزار ندیم!! :icon_pf (34): چطور یک هدیه ب این میزان میتونه مهندسی شده باشه؟!! امیدوارم بتونم تک تک تک لحظه هام رو خوش باشم اما ب قول شاملو اگر غم نان بگذارد... ای غم، تو فقط نزدیکی ب من، ک بزرگ دیده میشی نمیزاری بزرگی شادی داشتن عزیزانم رو ببینم (چون این شادی مث داستان هواپیما تو آسمون ه ) لذا ای غم محترم و کوچک، برو گمشو لطفا حالا گم هم نمیشی انقد تو چش نیا لامصب. 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده