رفتن به مطلب

.:. گاه نوشـــــته های نواندیشـــــانی ها .:.


ارسال های توصیه شده

بی شخصیت بودن تا چه حد...

 

تو یه مطب دکتر 50 متری با کلی مریض که هیچکس حوصله نداره"والا بخدا سرماخوردگی مگه اعصلب میزاره واس آدم"

 

یه آقای مثلا محترم 5 بار با صدای بلند با تلفن همراهش صحبت میکرد...کل مریضا نگاش میکردن بلکه بره بیرون صحبت کنه اصلا طرف انگار نه انگار....

از سیمان و خاموت گرفته یک به یک واسه کارگراش توضیح داد پشت تلفن....

 

رفتم داخل و اومدم آقا همچنان به صحبتش ادامه میداد...

تا اینکه صبرم لبریز شد...

به منشی گفتم خانوم لطفا کن یه برگه بزن اینجا بنویس لطفا تلفن همراه خود را خاموش یا سایلنت کنید...

برگشته میگه نمیتونم که...اشکال نداره صحبت کنن...

میگم اینجا مطب دکتره...حقوق شهروندی و....چی میشه پس!میگه سخت نگیر...

نه حوصله داشتم نه درحدی بود که بخوام واس خاطرش وقتم تلف کنم/اومدم بیرون...

 

بی شخصیت و بی ادب بودن هیچ ربطی به دکتر و مهندس بودن نداره.

طرف مهندس بود/با صدای بلند تو یه مطب کوچیک صحبت میکرد...

  • Like 8
لینک به دیدگاه

تَه برگ هر ورق از این دفتر گاه نوشته ها...طالب نداره...

 

منظورم نوشتن تو پست ها 8 و 9 صفحه هاست...داره..کم داره...

 

گاهی شده که بنویسم تو همین پست ها 8 و 9 که کم خونده می شه...واسه اینکه کم خونده بشه!..

 

تو روزگار تَهِ صف باشی دیده نمی شی...

 

تَهِ برگ باشی خونده نمی شه...

 

تَهِ موجودی باشی خرج نمی شی...(شکلک مو افشان با نیش باز)

 

 

البته یک استثنا داره...

 

تَهِ جهالت باشی دید می شی...

 

تَهِ حقارت باشی دیدی می شی....

 

تَهِ هر چی منفی باشی دیدی می شی...

 

 

البته ما تَه دیگیم که خورده می شیم!(شکلک مو افشان با نیش باز)

 

 

تَهِ خوبی ها باشین مهربانان...:icon_redface:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چقد ایجا حرف برا شنیدن هست

کلا همیشه و همه جا حرف برا شنیدن زیاده ها ولی برا گفتن همش گم میشن مابین منطق و منفعت

ما گوش میدیم شما بگین :ws3:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

خیلی بده که بعضی ها انقده به خودشون میبالن، انقده ادعای سوادشون میشه بعد نمیدونن سپاسگزارم درسته، نه سپاسگذارم:w58:

تقریبا خیلی ها تو نوشته هاشون تو همین انجمن خودمون دیدم این اشتباهو میکنن..عصبی میشم:ws3:

به جای لاف الکی زدن کاش بتونیم روی پایه ای ترین چیزها وقت بذاریم یادشون بگیریم:sigh:

=================

بقیه چیزارو بیخیال این سپاسگزارم رو تورو خدا درس بنویسین من روش حساسم:ws3::ws3:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

خیلی کم هستن کسایی ک می شه ور حرفشون حساب کرد.

ی جورایی نایاب ان.

ی استاد دارم. دکتر. استاد تمام. نزدیک 60 سالشه، این موحود کوچکترین تعهدی ب حرف هاش نداره ! نمی دونم چرا سر کلاس هی از خوبی و متعهد بودن ژاپنی ها و مقایسه دایمی اونا با ایران ها حرف میزد !!

 

نکته اخلاقی اینک: ب سن و جایگاه طرف مقابلتون اهیمت بدین، اما سعی کنین تو قضاوت کردن درباره چیستی یک فرد از لحاظ رفتاری، بدون در نظر گرفتن این موراد شامل جنسیت، مدرک، اهل کجا بودن، لهجه و غیره ؛ اون فرد رو ب طور لحظه ای درک و تحلیل کنین.

 

 

دکتر، برات متاسفم. بیشتر برا بی تجربگی خودم.

  • Like 17
لینک به دیدگاه

موندم بین دو راهی سخت بین دو مکان و دو موقعیت .... جالب اینه هریک از راهو برم آدمهای مسیر دیگه باهام لج خواهند کرد :5c6ipag2mnshmsf5ju3

با سیاست خودشون باهاشون رفتار خواهم کرد هردو موقعیتو تو دستم نگه میدارم از سَیاس بودن بدم میاد اما وقتی دنبال منفعت کاری خودشون هستن و جلو روت به به و چه چه میکنن اما درحقیقت میخوان خودشونو بالا ببرن هرچند ظاهرا نیازی ندارن منم مجبورم برا جلوگیری از کینه ورزی و لج کردن سیاست به کار ببرم...:5c6ipag2mnshmsf5ju3

تا هستی و فک میکنن به نفعشونی چنان پشتتن که هیشکی نمیتونه جلوت واسته اما درصدی فکر کنن خللی تو منفعت رسانیت ایجاد شده کلا ناپدید میشن و عین جلاد عمل میکنن...:icon_redface:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امروز با دو تا از همكاراي خانومم كه البته تازه به جمع ما پيوستن يه بحث جانانه جاوايي و اصول برنامه نويسي خيلي محشري داشتم :w16:

 

نميدونم اخرين باري كه من توي يه جمع زنانه نشستم و بحث هاي غير زنونه كردم كي بود

يادم نمياد

حتي موقع ناهار!

اصلا نفهميدم غذاي امروز چي بود و چي خوردم :ws3:

 

ولي مي تونم با جرات بگم از ته دلم خوشحال و راضيم :w16:

......

اين دو ماه پاياني سال خيلي مي تونه برام پر بار باشه

يه پروژه رو از صفر دستم گرفتم بيشتر كار تحليل و برنامه نويسيشو خودم دارم انجام ميدم البته با راهنمايي هاي مدير پروژه جون

برا دوره هاي لينوكس هم ثبت نام كردم خيلي دوس دارم تو لينوكس و اسكرپيپ نويسيش مسلط بشم

 

بعدش يا ميرم سراغ اندرويد يا دوره هاي. شبكه

 

امسال براي سومين سال پياپي هس كه من از خودم دارم راضي ميشم :icon_redface:

رو بحث مديريت خود و خوداگاهي هم دارم كار مي كنم. اوضاعم بد نيس هر چن بعضي وقتا به جاده خاكي ميزنم

 

ورزش رو بايد دوباره شروع كنم ولي نميدونم كي و چطور

گوشه ذهنمو بدجور اذيت مي كنه

  • Like 12
لینک به دیدگاه

بالاخره یه نفر تو زندگیم پیدا شد که منو اونی دید که خودم میبینم . این خیلی اتفاق نادری هست لااقل برای خودم ا.نم از زبون کسی که از لحاظ علمی و فعالیتی جزو اکتیوترین ها هست که دیدم و میشناسم !!! منو یه فرد خیلی پویا و اکتیو با روحیه ی متفاوت نسبت به بقیه میبینه و هیچ نکته منفی رو درمن ندیده تا حالا ... این برای خودم گام خیلی بزرگ و مثبتی هست. هرچند چه ایشون چه جیگر عمه اش هر دوشون بهم انرژی مثبت می دهند و هر دوشونم منو آدم اکتیوی میبینند . . به شخصه دوست دارم دید باقیه رو هم نسبت به خودم مثل دید این دوتا عزیز کنم . آخه در موردم خیلی زیادی کم لطفی و قضاوت الکی میشه. ۵بهمن ۹۴

  • Like 11
لینک به دیدگاه

شما هم حتما دیدید سردر خونه ها و دکان های قدیمی، با تابلو یا کاشی کاری یا هنرهای دیگه نوشته بودن: "هذا من فضل ربی"

الانم خیلی کم و ب ندرت دیده میشه

داشتم فکر میکردم تو این دوره و زمونه نه خبری از خونه های زیبا و بزرگ و حیاط دار قدیمی هست نه اینکه هرکس واسه خودش یه دهنه مغازه تو دل بازار داره.. پس سر در کجا بنویسیم "هذا من فضل ربی" ؟

تا اینکه نگاهم ب آینه افتاد.. دیدم بزرگترین نعمتی ک خدا ب انسان داده سلامتیه ک ممکنه ب چشم خیلیا نیاد.. مشکلات و گرفتاری و بیماری های گذرا یا جدی واسه همه هست.. یکی کمتر یکی بیشتر..ولی چقدر ما بنده ها ...

فهمیدم باید روی پیشونیم بنویسم: "هذا من فضل ربی"

  • Like 10
لینک به دیدگاه

دلم برای یه خواب راحت خیععععلییییی تنگ شده خییییعلللییییی

اینم از گرفتاریای ماست تو این سن وسال

سربازی خیلی خر است خییییعععلی:sigh:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

میخواستم برای تو بنویسم

یه کم برای منوچهر....

نمیدونم از کجا شرو کنم و به کجا برسونم که سر و ته دل نوشتم هم بیاد....

قدیمیا میگفتن خاک سردی میاره...اما نمیدونم چرا هر وقت رفتم سر خاک منو آتیش گرفتم....الان دو ماه و سه روزه که نرفتم سر خاکش...می خواستم به خودت بگم چرا نمیام سر خاکش نشد...به سعید بگم نشد...اینجا مینویسم که اگه خودت اومدی و خوندی حداقل مستقیم نگفته باشم بهت...منو یه روز بود که فوت کرده بود و با سعید که سر خاکش بودیم دیدیم یه بچه هفت ماهه بغل یه زن جوون هست...ما که باهاش نون و نمک خورده بودیم و همه چیزشو میدونستیم اصلا فکر نمیکردیم که اون بچه بچه منو باشه...حالا این که ما چن سال سر عذب بودن و مجرد بودنش مسخرش میکردیم بماند....

بچه الان شده سه سال و نیمش حدودا...اون روز که اومدم سر خاکش باز دم غروب نبود...عهد کردم دم غروب نرم که نبینم خانوادشو...اما دم اذان ظهر تو ظل اون آفتاب سر خاک چی کار میکردن برای خودم سوال بود...همین که اومدن خواستم برم اما یهو چشمم به دخترش افتاد....

چه قد بزرگ شده ماشاءالله....منو برات گل آورده بود....دیدی؟؟؟؟ اومد نشست سر خاک....منو تو چه قد بی معرفتی؟؟؟ رسم روزگار عوض شده؟؟

چرا دخترت برای سنگ قبرت لالایی میخوند؟؟اون بابای توئه یا تو بابای اون؟؟ پاشو بابا...پاشو...دخترتم دیگه به خوابیدنت راضی شده... امروز که بازم با مهدی از سر امامزاده رد شدم از درش نرفتم تو...گفتم چشمم به خاکت میفته و دوباره از نو آتیش میگیرم....

 

خاک مرده سردی میاره اما من اینقد سوختم...اما نمیدونم چرا بعضی موقع ها با آدمای زنده اینقد سنگدل میشم و سردم....آقا منو حلال کن خداییش خیلی اذیت شدی بعضی موقع ها......

 

میگم جان یاسر اگه یه روز شد و من نبودم و اینا.....جای پات محکم باشه.....نبینم پشت من بلند گریه کنی....تو خیالت راحت خاک من سردی نمیاره....حداقل از تو خودم آجر پزی راه انداختم....اون تو گرمه گرمه خیالت راحت:w16:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

بعداز10سال رفتیم خونه دوستای قدیمی که خیلی صمیمی بودیم....

 

از همون قدیم خونشون فقط عتیقه بود و ساز و....

 

حالا که رفتیم داخل یه خونه 4گوش بود و 2تا بوفه که فقط ظرفای عتیقه و چراغ نفتی و قلیون زمان شاه بود داخلش....

یه گوشه یه دست مبل قدیمی و کلی کتاب زیر میزش....با یه سماور قدیمی طلایی و فنجونای کمر باریک با نلبکی شاهنشاهی....

 

یه گوشه یه ست میز غذاخوری و دورش کلی گل طبیعی....

 

یه گوشه یه ست مبل راحتی و tv مجهز و کامل با 13تا باند و سیمای خانواده از قدیمی تاااا جدید....

 

یه گوشه شومینه و کتاب حافظ و گلیم زمین و یه عینک....

----

بعداز تعریف خاطرات ..رفتیم سراغ ساز...

پسرشون یکی یکی ساز آورد از بالا....

خودشون ویالون....پسرشون عود....من سنتور....پدرم ستار....خانومشونم میخوند...

من فقط غرق آرامش و صدا ها بودم....

---

نمیدونم قسمت بود فک کنم...دقیقه نود از خونه دراومدنی کیفم عوض کردم و گوشیم موند داخل جیبش...فراموش کردم و موند خونه...

این بود که همراهشون بودم و دور از گوشی بودیم همگی....

----

از استاد بنان شروع شد....

ای الهه ناز....

تا هایده و مهستی....

تا اینکه واس شادی روح فروزان بازیگر قدیمی که دیروز فوت کردن با آهنگ ایشون تموم کردیم....

حس خونه و نفس گرم بزرگا دورم کرد از همه...حتی فکر و دگیری ذهنم که یه مدته تو ذهنمه....

----

با یه چای دارچینی و زنجبیل....سازهارو جمع کردیم....

که پسرش گفت حیف کرسی و نبینید و برید....

 

که رفتیم بالا....

بالا از پله ها شروع میشد از گلیم و فرش عتیقه....

از تابلو های نوازنده های قدیمی....

رو پله ها بودیم که مهمون جدید اومد....جناب آقای داریوش کاردان....مجری و بازیگر که دیگه همه میشناسیمش.

تازه از تهران رسیده بودن و اومدن....

 

بالا که رسیدیم یه اتاق بود پر از عتیقه...

یکیش که خیلی برام جالب بود وسیله ایی که سیگار درس میکردن باهاش بود....

یه سمت اتاق یه اتاق کوچیک ضبط بود...با وسایل ضبط قدیمی و جدید...

گرامافون...و حلقه هاش...ضبطای قدیمی....اولین بار بود میدیدم....

اتاق ضبط کوچیک و با کلی ساز سنتی...

----

دور کرسی ام یه بار واس آقای کاردان نواختن....

توصیف کردش سخته برام....

سعی میکنم عکسش بزارم....اینجا....

----

شب عالی و پر از خاطره شد برام....

دوسشون دارم خیلی زیاد....

----

94/11/7

بامداد

02:40

عطیه...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بی سواد سیاسی کسی است که فکر میکنه با یک رأی ندادن بارون دموکراسی و حقوق بشر از آسمون نازل میشه

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بی سواد سیاسی کسی است که به صرف نسبت های فامیلی از مثال مضحک "سگ زرد برادر شغال" استفاده میکنه و همینقدر قادر نیست از خودش سوال که آیا تفکرات و مشی خودش با پدرش یکیه؟؟؟؟؟ یا اینکه نسبت به ده سال قبل تفکراتش دستخوش تغییر نشده؟؟؟؟؟؟

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...