Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ اینم رسم روزگاره دیگه کاریش نمیشه کرد 7 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ بعد کلی استرس... و اما امروز... 5 بیدار شدم...نماز خوندم و یه نگاهی به کتاب تست انداختم ورفتم... حدودا 1ساعتی تو راه بودم... بیخیال وآروم...انگار نه انگار من کنکور دارم:icon_pf (34): رسید...8:30 شروع شد... صفحه اول خوب...دوم خوب...سوم خوب...یه نفس و یه لیوان آب و یه لبخند...چهارم خوب...سوال 160عالی تموم شد.... 15دقیقه نشستم واستراحت کردم...میدونستم یهو پاشم سرم گیج میره وفشار رو به پایین میشه... آروم اومدم بیرون...12رسیدم خونه...خوشحال.... حالا منم و دعای بچه های انجمن...با کلی تشکر ازشون... ممنونم ازتون... 1393/5/23 ساعت15:03 10 لینک به دیدگاه
*atefeh* 13017 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ صبوری خیلی سخته. مخصوصا واسه من که زود عصبانی میشم. خدایا این صبرو از من نگیر، بذار همه چی خوب وخوش تموم شه 12 لینک به دیدگاه
*atefeh* 13017 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ من 6ماه دیگه خاله میشم انشالله و از این بابت بسی ذوق دارم:hapydancsmil: 13 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ درگیری های ذهنم کم کم داره مسلحانه میشه 13 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ همیشه راهی برای دور زدن ناراحتی هست عمر کوتاه ما انسان ها اجازه زیاد ناراحت بودن رو به ما نمیده گرچه به معنای واقعی کلمه ناراحتم ولی حتما بازم راهی پیدا میکنم برای شادبودن 14 لینک به دیدگاه
آرتاش 33340 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ خواهر عزیز برادر عزیز وقتی ازدواج کردی وقتی خونه دعوا میکنید چرا باید صداتون اینقدر بلند باشه که همسایه ها هم بشنون اونم نه یه بار بلکه همیشههه اگر مشکل دارید طلاق بگیرید اگر نمیتونید لااقل اولا مخل آسایش مردم نشید ثانیا حفظ آبرو کنید آخه زشته بخدا باید گوشامونو بگیریم که حرفای شمارو نشنویم من دیگه چی بگم آخه:5c6ipag2mnshmsf5ju3 16 لینک به دیدگاه
maryam39 8211 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ جدیدنا خودمو کنترل میکنم موقع فیلم دیدن گریم نگیره قبلنا اینجوری نبودم نمیدونم، شایدم قبلنا فیلمای شادتری میدیدم 11 لینک به دیدگاه
fakur1 10129 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۳ دوست عزیز وقتی خودتم میدونی که میزان صلاحیت و کارآئی و مهارتت در حد قبول اون پست یا مقام نیست , چرا بی جهت جای یه انسان با کفایت رو اشغال میکنی و همش زور میزنی که به هر قیمت اون مسند رو حفظ کنی؟ برو کنار خوب . 7 لینک به دیدگاه
aseman70 790 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ براش آرزوی موفقیت میکنم و اینکه تکلیفش با خودش مشخص بشه.... 9 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ همیشه بچه که بودم وقتی به دوستام میگفتم ما هر 5 شنبه دور هم جمع میشیم بهم میگفتن خوش به حالت....اونموقع خیلی درک نمیکردم اما الان جونمو میدم برا این جما...برای اینکه مراقب باشم کسی از دست کسی ناراحت نشه ...برای اینکه تا وقتی من هستم ببینم این جمع شدنارو...این بازی های دسته جمعی و غر زدنای داداشا که چرا امتیاز دادی به رقیبو ..طرفداری داداش بزرگه که میگه خوب بودبزن بزنای خاله خواهرزاده:vahidrk:سفره بلندی که بعضی وقتا بازجا کم میاریمو میشینیم بیرن سفره .صدای خنده ی بلند همه وقتی همه خودشونو میزنن به در دیوار توپ زمین نخوره ،اذیتای برادرزنا برای داماد بیچیاره خانواده ای خدا نمیدونی چندبار میگم شکرت تا اخر شب که از هم خداحافظی میکنیم خدا کنه همه قدرشو بدونن که حتما میدونن که این جمع انقد موندگار شده...امیدوارم حالا حالاها باشه چون من باش زندگی میکنم:hapydancsmil: خدایا شکرت به خاطر همه چی 10 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ حالا که درک می کنم می فهمم منظورشون چی بود . . . . . . من , تازه متولد شدم . . . 11 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ :ws28::ws28: ببخشین دوستان اسپم نیست این یه جوابه باید باشه 10 لینک به دیدگاه
Tamana73 28831 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ دلم واسه همه فامیل تنگ شده... واسه فامیلای دور... اونایی بعداز چنسال باید تو یه مراسمی بیبینیشون...اونم اگه باهات حرف بزنن...کلاس نزارن... دلم واسه سادگی... واسه خاطره هایی که مامانم از خونه مامان بزرگش تعریف میکنه... واسه بابا بزرگی که رفت کربلا واسم عروسک بیاره ولی دیگه هیچوقت نیومد... واسه دایی که قرار بود شب بیاد خونمون عصر رفت و دیگه هیچوقت نیود... با چی این دلتنگیامو برطرف کنم... واسه خیلیا که بودن و الان محتاج شنیدن صداشونم.... دلم تنگ است... 14 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ یک شعر نو بود که دوران دبیرستان خیلی تو ذهنم بود و بعد از اون هم اول کتاب های گاج همیشه این شعر بود.... زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست ....هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود ...صحنه پيوسته به جاست...خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.... نمیخوام گاه نوشته م ردی از کلیشه باشه ،همین ،ادامه نمیدم.... 12 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ یه موقع هایی تو زندگی………. نه امیدی هست و نه شوقی برای فردا. یه موقع هایی تو زندگی………. توان حرکت کردن از ما سلب میشه. یه موقع هایی تو زندگی………. فقط میخوای بخوابی تا درد بیهودگی را فراموش کنی. یه موقع هایی تو زندگی………. احساس میکنی دست از پا درازتر شدی. یه موقع هایی تو زندگی………. احساس میکنی که دیگه قدرت و ابهت گذشته رو نداری. یه موقع هایی تو زندگی………. یادت میاد گذشته ها چقدر چالاک و سریع بودی اما حالا……………. آره زندگی همینه! تلخی و تاریکی و تنهایی هم توی زندگی هست. 10 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ میترسم ولی کاری از دستم ساخته نیست خب این یه بخش زندگیه کاریه نمیشه کرد حتما لازمه 11 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۳ حلالمون کنید کوچولوهای غزه حلالمون کنید که نمیتونیم یه راهپیمایی خودجوش بریم و برای کوچکترین حقتون یعنی زندگی داد بزنیم ببخشید که هر وقت یکی از شماها حرف میزنه شونه هامونو میندازیم بالا و میگیم خودمون کلی گرفتاری داریم آره ما درگیر پیدا کردن کاریم ما درگیر نمره پروژمونیم ولی سخته ما شما رو درک نمیکنیم شما درگیر زندگی هستید شما درگیر نفس کشیدن هستید حلالمون کنید حلالمون کنید مادرای غزه ببخشید که اشک چشماتونو دیدیم جیغتون سر جنازه بچتونو دیدیم و بچه های خودمونو محکم تر بغل گرفتیم و بوسیدیم ببخشید که شما درگیر حفظ جون بچتون هستید و ما درگیر خرید مداد شمعی های قشنگ تر بگذرید ازمون ؛ باور کنید بار گناهامون اینقد ر زیاد هست که نتونیم جواب گوی نشنیدن فریادهای کمک هم دینمون باشیم 18 لینک به دیدگاه
masi eng 47044 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۳ نوشته های نواندیشان... گهگداری میام اینجا یه چیزی مینویسم.. هم برای اینکه یه ذره خالی شم.. هم اگه تجربه ای در کارام بود دیگران هم یاد بگیرن.. هم شاید یه قسمت از حرفام حالت طنزگونه باشه و بچهها لبخند بزنن.. هم نوشته هام یه جای امن قرار دارن.. البته وبلاگ دارما.. ولی خوب اون سری روزها پی در پی زود زود دارن میگذرن.. چشم روی هم بزاریم ماه شهریور میاد و بعد پاییز.. سن ماهم هی میره صعودی بالا ... برام همیشه سواله چرا یه سالی انقدر زود میگره یه سالی خیلی دیر.. چندسالیه سالها برام زود میگذره.. یه روز میگم نیستم یه روز میگم هستم.. خلقت خدا هم خلقتیه ها.. پروژه ای که خدا این دنیا و این افرینش رو ساخته واقعا یه واحده یه نفره.. دمش گرم. اون وقت ما برای یه کار خیلی کوچیک سالها طول میکشه تا به سرانجام برسونیم... دیشب شب بدی رو گذروندم. ولی یکی از دوستام انقدر منو خندوند که نگو.. دردامو فراموش کردم. یعنی انقدر قشنگ بود تا لحظه ای که بود فقط شاد شاد بودم.. که برادرم بلند شده بود.. میگفت چرا میخندی.. خوابی مصی؟ الوووو؟ خوبی؟ گفتم بابا خوبم.. خیالش راحت شد رفت خوابید.. دیوانه ای شدیم برای خودمون.. دنیایی بود برامون... نوشتههامون یه روز شاد... یه روز تلخه.. یه روز شیریزنه.. یه روز خنده داره.. یه روز مسخره است.. یه روز... ولی قشنگه... 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده