One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۲ وقتی کسی رو از خودم دلخور و عصبی می کنم بزرگترین مجازات واسم محروم کردن خودم از اون آدمه...به خاطر یه چیزی شبیه شرم... دیگه شبیه اولش نمیشه...حیف... 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۲ این همه گره تو زندگیم چیه آخه؟؟؟ . . . 16 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۲ من تاختم در این شهر....سکانس به سکانس جلوی چشمانم رژه می رود... با اینکه راف کات است و هنوز تدوین نهایی نشده! موسیقی بر آن نیست...صدایِ پچ پچ خیابان ها نیست.... فقط رُلِ اصلی که من هستم...اول شخصم نسبت به یک جمع.... می بینم و سر می گردانم....پلک نمی زنم....همه چیز آرام است در این تلاطم... کسی جلوی چشمانم می آید....شاد است...انگار مرا می خواند به یک رقص!... سر برمی گردانم....دست دیگری را می گیرد....در میان ماشین ها می لولند و هلهله می کنند... و من فقط نگاه می کنم.... . . . دوباره به این یقین می کنم که شهرم اگه مُرده....فقط انسان شادش می کند... حتی اگر به اندازه ی یک شب باشد و یک لبخند... 18 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ چشمانم خشکیده شده و اکنون از درون سینه گریه میکنم ... احساس خشکیده و پژمرده ... اعتمادی فاسد شده ، لحظه های زندگی خیلی الکی شده ، وقتی حرفم رو نمیخونند اعصابم خورد میشه بیشتر و بیشتر احساس تنهایی میکنم 13 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ ساعت 7 بابا زنگ زد:بابابزرگتون حالش بهتره چند روز دیگه از icu می یاد تو بخش ساعت 10 عمه زنگ زد:پسرعمه تون تصادف کرده بیمارستانه .... همه رفتن بیمارستان و من رو گذاشتن با تنهایی خونه ساعت 11 داداشم زنگ زد: سارا حبیب حالش بده نگران نباش زیاد فقط ..... فقط تموم کرد .... ساعت 11 و نیم مامان زنگ زد: سارا ما خونه عمه هستیم حاله همه بده تو خونه باش ... ..... من موندم و اشکای خشک شده ام .... احتمالا خواب می بینم .... اره اینا همه خوابه حبیب که 21 سالش بود .... حبیب که حالش خوب بود .... نه دروغه ... حبیب هست .... 34 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ خدایا کمکش کن.اونی که هر چی خواست برای من خواست 13 لینک به دیدگاه
hakan_68 2446 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ گلایه ای نیست غرق شدنم تاوان زمانی بود که بی گدار به آب زدم... 12 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ برای گریستن باید از چشم اشکی ببارد ؟ با لبی خندان نمی توان گریــــــســــــتــــــــ ؟ ............ 11 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ ااز ادمای عقده ای بدم میاااااد.....از اونا که..... بیخیال خدا فقط مراقبم باش 11 لینک به دیدگاه
aseman70 790 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ تا به حال به خاطر یه پروژه درسی اینقدر ناراحت نبودم که امروز هستم...!!!..اعصابم و ریخته به هم.. 7 لینک به دیدگاه
nasim184 12256 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ نمیزارن ادم خوشی کنه.....هی تو که فک میکنی باهوشی...بیا از زندگیت بگو!!! بعضی وقتا از اینکه با هر کسی میگم و میخندم غصم میگیره!چون فک میکنن تو چیزی نمیفهمی خدا اونارو عاقل افریده که هر گندی به زندگیشون زدن کسی نفهمیده... خدا همین بالاست....من کی باشم خدایا شکرت 6 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ خوشبختی یعنی موقع خوابیدن آلارم نذاری... چند شبه خوابم میاد اما خوابم نمی بره... امشب یه کم دلم آروم گرفت...خدا کنه جدی باورم کنه...نه که به خاطر مهربون بودنش ببخشتم... یا حداقلش بدونه خیلی وقته بزرگ شدم...بچگیامو گذاشتم پشت سرم...هیچ چیز اضافه ای تو ذهنم نیست...دیگه هیچ عکسی تو خاطرم نیست...پاک کردم هر چیز اضافه ای رو از زندگیم... فقط خاطره ی تلخ یه زندگی شاد که قبلا داشتم و یه حسرت همون روزاست که الان باهامه... نخواستم بد باشم...اما شاید بدی کردم...بیشتر به خودم...به ارزشم...به گمونم قابل جبرانه...مهم اینه کتمانش نمی کنم...جبرانشم می کنم در حد خودم... گفت مساله بین خوب و عالی بودنه...شاید عالی نیستم اما امیدوارم از خوب بودن پایین تر نیام...اینو به خودم قول دادم...حتی اگه باورم نداشته باشه... یه کم گنگــــــــــــم...انگــــــــــار آلزایمرم شدت گرفته باز... 14 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ خــــــــــــدایا! یه اراده قــــــــــــــــــوی بهم بده تا بتونم همه چیزو تغییر بدم.... نمیتونم اینجوری پیش برم....... 11 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ چه خوب گفته شاید معین و دیگر نمیشود هیچی گفت بذار همه خوش باشند ما که تا خواستم از دلمان بگوییم هزارتا لقب گرفتیم و مشکل دار شدیم و حذف شدیم از صحنه روزگار عینک ها را بردارید هزاران حرف مونده که هیچ کس نه تنها نگاهشون نکرده بلکه در میان صفحات گم شدند.. خدایا شکرت که هیچی 7 لینک به دیدگاه
IT Maryam 1201 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ میگویند تن آدمی با "خراشها" تندیس میشود. ترسم از آن روز است که این تن از "تندیس" هم بگذرد. 7 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ بازم ساعت چهار بامداد ... اذان صبح به افق همین حوالی... دلم هوای سحرای ماه رمضون و کرده... 11 لینک به دیدگاه
.Yaprak 15748 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ اومدم حرف دل خودمو بزنم پست سارا دیدم اشک تو چشام جمع شد ... فقط میتونم از خدا برا خودش و خونوادش صبر و سلامتی بخوام ... 12 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ میگم شناختی؟ میگه آره کرج بند 7 7 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۲ مانده است مرد ِ نامرد ، برای به آتش کشاندن زندگیت ، یک دنیا هیزم دارم . . . . 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده