*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2012 فصل سوم مشاعره ی موضوعی: دل با تشکر از ترانه ی عزیز که موضوع این بخش رو انتخاب کردن دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گل ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست 2
sam arch 55879 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]گل سوری که عروس چمنش میخوانند[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]گو بده باده درین حجله که سورست اینجا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]اگر آن نور تجلیست که من میبینم[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا[/TD] [/TR] [/TABLE] 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2012 گویند که دوزخی بود عاشق و مست قولیست خلاف،دل در آن نتوان بست گر عاشق و مست،دوزخی خواهد بود فردا باشد بهشت همچون کف دست 2
sam arch 55879 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]کیست این فتنهی نوخاسته کز مهر رخش [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا [/TD] [/TR] [/TABLE] 2
sam arch 55879 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]کیست این فتنهی نوخاسته کز مهر رخش[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]صد چو آن خستهی دلسوخته در شست اینجا[/TD] [/TR] [/TABLE] 2
sam arch 55879 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]کیست این فتنهی نوخاسته کز مهر رخش[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا [/TD] [/TR] [/TABLE] 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2012 آتش زنم به خرمن امیدت با شعله های حسرت و ناکامی ای قلب فتنه جوی گنه کرده شاید دمی ز فتنه بیارامی می بندمت به بند گران غم تا سوی او دگر نکنی پرواز ای مرغ دل که خسته و بی تابی دم ساز باش با غم او،دمساز 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2012 باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور روی ویرانه های امیدم دست افسونگری شمعی افروخت مرده ای چشم پر آتشش را از دل گور بر چشم من دوخت ناله کردم که ای وای،این اوست در دلم از نگاهش هراسی خنده ای بر لبانش گذر کرد کای هوسران،مرا میشناسی قلبم از فرط اندوه لرزید وای بر من ،که دیوانه بودم وای بر من،که من کشتم او را وه که با او چه بیگانه بودم او به من دل سپرد و به جز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او... 1
ترانه18 8013 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل زِدستش یک دم آسایش ندارم نمیدانم چه باید کرد با دل؟! هزاران بار منعش کردم از عشق مگر برگشت از راه خطا دل؟! به چشمانت مرا دل مبتلا کرد فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل از این دلداده ،من بستان خدایا ! زِدستش تا به کی گویم خدا دل؟! به تاری گردنش را بسته زلفت فقیرو عاجزو بی دست وپا دل بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد زهی ثابت قدم دل،با وفا دل 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 27 خرداد، 2012 ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب با قایقی به سینه ی امواج بیکران بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب بر بزم ما نگاه سپید سپید ستارگان بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر بوسیده او دو دیده ی در خواب رفته را در کام موج دامنم افتاده است و او بیرون کشیده دامن در آب رفته را اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت ای شهر پر خرو ش تو را یاد میکنم دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار من با خیال او دل خود شاد میکنم 1
ترانه18 8013 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 شد زغمت خانه ی سودا دلم درطلبت رفت به هر جا دلم درطلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت براین سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم درطلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تمنا دلم از دل تو در دل من نکته هاست وه چه ره است از دل تو تا دلم گرنکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز! از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم > 3
ترانه18 8013 ارسال شده در 27 خرداد، 2012 کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد جام می و خون دل هر یک به کسی دادند در دایره قسمت اوضاع چنین باشد در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 جز غم چه می دهد به دل شاعر سنگین غروب تیره و خاموشت؟ جز سردی و ملال چه می بخشد بر جان دردمند من آغوشت؟ در دامن سکوت غم افزایت اندوه خفته می دهد ازارم آن آرزوی گمشده می رقصد در پرده های مبهم پندارم 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 عاقبت بند سفر پایم بست می روم،خنده به لب،خونین دل می روم،از دل من دست یدار ای امید عبث بی حاصل 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 افسانه ی تلخ نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحرگاهی زنی دامن کشان رفت پریشان مرغ ره گم کرده ای بود که زار و خسته سوی آشیان رفت کجا کس در قفایش اشک غم ریخت کجا کس با زبانش آشنا بود ندانستند این بیگانه مردم که بانگ او طنین ناله ها بود به چشمی خیره شد شاید بیاید نهانگاه امید و آرزو را دریغا آن دو چشم آتش افروز به دامان گنه افکند او را به او جز از هوس چیزی نگفتند در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند به هر جا رفت در گوشش سرودند که زن را بهر عشرت آفریدند شبی در دامنی افتاد و نالید مرو بگذار در این واپسین دم ز دیدارت دلم سیراب گردد شبح پنهان شد و درخورد برهم چرا امید بر عشقی عبث بست؟ چرا در بستر آغوش او خفت؟ چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟ چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود که در دام گل خورشید افتاد سحرگاهی چو خورشیدش برامد به کام تشنه اش لغزید و جان داد به جامی باده ی شور افکنی بود که در عشق لبانی تشنه می سوخت چو می آمد ز ره پیمانه نوشی به قلب جام از شادی می افروخت شبی ناگه سرامد انتظارش لبش در کام سوزانی هوس ریخت چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟ چرا بر ذره های جامش اویخت؟ کنون این او و این خاموشی سرد نه پیغامی نه پیک آشنایی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدایی فروغ ...... 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 به لبهایم مزن قفل خموشی که در دل قصه ای ناگفته دارم ز پایم باز کن بند گران را کز این سودا دلی آشفته دارم 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 به زمین میزنی و میشکنی عاقبت شیشه ی امیدی را سخت مغروری و می سازی سرد در دلی ،اتش جاویدی را دیدمت وای چه دیداری وای این چه دیدار دل آزاری بود بی گمان برده ای از یاد آن عهد که مرا با تو سر و کاری بود 2
sam arch 55879 ارسال شده در 28 خرداد، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]به جان تا شوق جانان است ما را[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]چه آتشها که بر جان است ما را[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]بلای سختی و برگشته بختی[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]از آن برگشته مژگان است ما را[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]از آن آلوده دامانیم در عشق [/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]که خون دل به دامان است ما را [/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]حدیث زلف جانان در میان است[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]سخن زان رو پریشان است ما را[/TD] [/TR] [/TABLE] 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 آرزویی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد به خدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش سوختم از غم و کی باشد غم من مایه ی آزارش شب در اعماق سیاهیها مه چو در هاله ی راز آید نگران دیده به ره دارم شاید آن گمشده باز آید سایه ای تا که به در افتد من هذاسان بدوم بر در چون شتابان گذرد سایه خیره گردم به در دیگر همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید زین همه کوشش بی حاصل عقل سرگشته به من گوید زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را این خطا بود که ره دادی به دل آن عاشق بد خو را آن کسی را که تو می جویی کی خیال تو بسر دارد بس کن این ناله و زاری را بس کن او یار دگر دارد لیکن این قصه که می گوید کی به نرمی رودم در گوش نشنود هیچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش میروم تا که عیان سازم راز این خواهش سوزان را نتوانم که برم از یاد هرگز آن مرد هوسران را شمع ای شمع چه میخندی؟ به شب تیره ی خاموشم به خدا مردم ازین حسرت که چرا نیست در آغوشم فروغ 1
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 28 خرداد، 2012 دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم
ارسال های توصیه شده