رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

فصل سوم مشاعره ی موضوعی:

دل

با تشکر از ترانه ی عزیز که موضوع این بخش رو انتخاب کردن:icon_gol:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گل ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنیست

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گو بده باده درین حجله که سورست اینجا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گویند که دوزخی بود عاشق و مست

قولیست خلاف،دل در آن نتوان بست

گر عاشق و مست،دوزخی خواهد بود

فردا باشد بهشت همچون کف دست

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نکنی پرواز

ای مرغ دل که خسته و بی تابی

دم ساز باش با غم او،دمساز

  • Like 2
لینک به دیدگاه

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده ای چشم پر آتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

ناله کردم که ای وای،این اوست

در دلم از نگاهش هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران،مرا میشناسی

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من ،که دیوانه بودم

وای بر من،که من کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

او به من دل سپرد و به جز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم به روی دل او...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

زهی دل،آفرین دل،مرحبا دل

زِدستش یک دم آسایش ندارم

نمیدانم چه باید کرد با دل؟!

هزاران بار منعش کردم از عشق

مگر برگشت از راه خطا دل؟!

به چشمانت مرا دل مبتلا کرد

فلاکت دل،مصیبت دل،بلا دل

از این دلداده ،من بستان خدایا !

زِدستش تا به کی گویم خدا دل؟!

به تاری گردنش را بسته زلفت

فقیرو عاجزو بی دست وپا دل

بشد خاک و زِ کویت بر نخیزد

زهی ثابت قدم دل،با وفا دل

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب

با قایقی به سینه ی امواج بیکران

بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب

بر بزم ما نگاه سپید سپید ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر

بوسیده او دو دیده ی در خواب رفته را

در کام موج دامنم افتاده است و او

بیرون کشیده دامن در آب رفته را

اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت

ای شهر پر خرو ش تو را یاد میکنم

دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار

من با خیال او دل خود شاد میکنم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

شد زغمت خانه ی سودا دلم

درطلبت رفت به هر جا دلم

درطلب زهره رخ ماه رو

می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

رفت براین سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد

دوش چه گفته است کسی با دلم

درطلب گوهر گویای عشق

موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

در پی آن عیش و تمنا دلم

از دل تو در دل من نکته هاست

وه چه ره است از دل تو تا دلم

گرنکنی بر دل من رحمتی

وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز! از هوس شمس دین

چند رود سوی ثریا دلم

 

>

  • Like 3
لینک به دیدگاه

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

جز غم چه می دهد به دل شاعر

سنگین غروب تیره و خاموشت؟

جز سردی و ملال چه می بخشد

بر جان دردمند من آغوشت؟

در دامن سکوت غم افزایت

اندوه خفته می دهد ازارم

آن آرزوی گمشده می رقصد

در پرده های مبهم پندارم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

افسانه ی تلخ

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

 

به چشمی خیره شد شاید بیاید

نهانگاه امید و آرزو را

دریغا آن دو چشم آتش افروز

به دامان گنه افکند او را

 

به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او جز جلوه ی ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند

 

شبی در دامنی افتاد و نالید

مرو بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شد و درخورد برهم

 

چرا امید بر عشقی عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

 

چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش برامد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

 

به جامی باده ی شور افکنی بود

که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

به قلب جام از شادی می افروخت

 

شبی ناگه سرامد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره های جامش اویخت؟

 

کنون این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدایی

 

فروغ

 

 

......

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به زمین میزنی و میشکنی

عاقبت شیشه ی امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی ،اتش جاویدی را

 

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دل آزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]به جان تا شوق جانان است ما را[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه آتش‌ها که بر جان است ما را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بلای سختی و برگشته بختی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]از آن برگشته مژگان است ما را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از آن آلوده دامانیم در عشق

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که خون دل به دامان است ما را

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]حدیث زلف جانان در میان است[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]سخن زان رو پریشان است ما را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آرزویی است مرا در دل

که روان سوزد و جان کاهد

هر دم آن مرد هوسران را

با غم و اشک و فغان خواهد

 

به خدا در دل و جانم نیست

هیچ جز حسرت دیدارش

سوختم از غم و کی باشد

غم من مایه ی آزارش

 

شب در اعماق سیاهیها

مه چو در هاله ی راز آید

نگران دیده به ره دارم

شاید آن گمشده باز آید

 

سایه ای تا که به در افتد

من هذاسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سایه

خیره گردم به در دیگر

 

همه شب در دل این بستر

جانم آن گمشده را جوید

زین همه کوشش بی حاصل

عقل سرگشته به من گوید

 

زن بدبخت دل افسرده

ببر از یاد دمی او را

این خطا بود که ره دادی

به دل آن عاشق بد خو را

 

آن کسی را که تو می جویی

کی خیال تو بسر دارد

بس کن این ناله و زاری را

بس کن او یار دگر دارد

 

لیکن این قصه که می گوید

کی به نرمی رودم در گوش

نشنود هیچ ز افسونش

آتش حسرت من خاموش

 

میروم تا که عیان سازم

راز این خواهش سوزان را

نتوانم که برم از یاد

هرگز آن مرد هوسران را

 

شمع ای شمع چه میخندی؟

به شب تیره ی خاموشم

به خدا مردم ازین حسرت

که چرا نیست در آغوشم

فروغ

 

 

 

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...