رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

از بیم و امید عشق رنجورم

آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم

آسایش بیکرانه می خواهم

 

پا بر سر دل نهاده می گویم

بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه ی آتشین او خوشر

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

می دهم مستی به
دل
ها گر چه مستورم ز چشم

 

بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام

 

جای
دل
در سینه صد پاره دارم آتشی

 

شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام

 

نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی

 

همچو نیلوفر به شاخ نسترن پیچیده ام

لینک به دیدگاه

از بيم و اميد عشق رنجورم

آرامش جاودانه مي خواهم

بر حسرت دل دگر نيفزايم

آسايش بيكرانه مي خواهم

پا بر سر دل نهاده مي گويم

بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر

يك بوسه ز جام زهر بگرفتن

از بوسه آتشين خوشتر

 

 

پنداشت اگر شبي به سرمستي

در بستر عشق او سحر كردم

شبهاي دگر كه رفته از عمرم

در دامن ديگران به سر كردم

 

 

ديگر نكنم ز روي ناداني

قرباني عشق او غرورم را

شايد كه چو بگذرم از او يابم

آن گمشده شادي و سرورم را

 

آنكس كه مرا نشاط و مستي داد

 

 

آنكس كه مرا اميد و شادي بود

هر جا كه نشست بي تامل گفت

او يك +زن ساده لوح عادي بود

مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ

يكرنگي كودكانه مي خواهم

اي مرگ از آن لبان خاموشت

يك بوسه جاودانه مي خواهم

رو پيش زني ببر غرورت را

كو عشق ترا به هيچ نشمارد

آن پيكر داغ و دردمندت را

با مهر به روي سينه نفشارد

عشقي كه ترا نثار ره كردم

در سينه ديگري نخواهي يافت

زان بوسه كه بر لبانت افشاندم

سوزنده تر آذري نخواهي يافت

در جستجوي تو و نگاه تو

ديگر ندود نگاه بي تابم

انديشه آن دو چشم رويايي

هرگز نبرد ز ديدگان خوابم

ديگر به هواي لحظه اي ديدار

دنبال تو در بدر نميگردم

دنبال تو اي اميد بي حاصل

ديوانه و بي خبر نمي گردم

در ظلمت آن اطاقك خاموش

بيچاره و منتظر نمي مانم

هر لحظه نظر به در نمي دوزم

وان آه نهان به لب نميرانم

اي زن كه دلي پر از صفا داري

از مرد وفا مجو مجو هرگز

او معني عشق را نمي داند

راز دل خود به او مگو هرگز

 

لینک به دیدگاه

رميده

 

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پر سوز

ز جمع آشنايان ميگريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگيها

به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

بدامانم دو صد پيرايه بستند

از اين مردم كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بد نام گفتند

دل من اي دل ديوانه من

كه مي سوزي از اين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدا را بس كن اين ديوانگي ها

لینک به دیدگاه

خاطرات

 

باز در چهره خاموش خيال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستي سوزت

باز من ماندم و يك مشت هوس

باز من ماندم و يك مشت اميد

ياد آن پرتو سوزنده عشق

كه ز چشمت به دل من تابيد

باز در خلوت من دست خيال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستي ريخت

در نگاهت عطش طوفان بود

ياد آن شب كه ترا ديدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من ديد در آن چشم سياه

نگهي تشنه و ديوانه عشق

ياد آن بوسه كه هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

ياد آن خنده بيرنگ و خموش

كه سراپاي وجودم را سوخت

رفتي و در دل من ماند به جاي

عشقي آلوده به نوميدي و درد

نگهي گمشده در پرده اشك

حسرتي يخ زده در خنده سرد

آه اگر باز بسويم آيي

ديگر از كف ندهم آسانت

ترسم اين شعله سوزنده عشق

آخر آتش فكند بر جانت

لینک به دیدگاه

اسير

 

تو را مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

تويي آن آسمالن صاف و روشن

من اين كنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره

نگاه حسرتم حيران به رويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خاموش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

ز پشت ميله ها هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد به رويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد به سويم

اگر اي آسمان خواهم كه يك روز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را

لینک به دیدگاه

ناآشنا

 

باز هم قلبي به پايم اوفتاد

باز هم چشمي به رويم خيره شد

باز هم در گير و دار يك نبرد

عشق من بر قلب سردي چيره شد

باز هم از چشمه لبهاي من

تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد

بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز

خود نمي دانم چه مي جويم در او

عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود

بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه مي خواهد ز من

من چه گويم قلب پر اميد را

او به فكر لذت و غافل كه من

طالبم آن لذت جاويد را

من صفاي عشق مي خواهم از او

تا فدا سازم وجود خويش را

او تني مي خواهد از من آتشين

تا بسوزاند در او تشويش را

او به من ميگويد اي آغوش گرم

مست نازم كن كه من ديوانه ام

من باو مي گويم اي نا آشنا

بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام

آه از اين دل آه از اين جام اميد

عاقبت بشكست و كس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بيگانه اي

اي دريغا كس به آوازش نخواند

لینک به دیدگاه

يادي از گذشته

 

شهريست در كنار آن شط پر خروش

با نخلهاي در هم و شبهاي پر ز نور

شهريست در كناره آن شط و قلب من

آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور

شهريست در كناره آن شط كه سالهاست

آغوش خود به روي من و او گشوده است

بر ماسه هاي ساحل و در سايه هاي نخل

او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است

آن ماه ديده است كه من نرم كرده ام

با جادوي محبت خود قلب سنگ او

آن ماه ديده است كه لرزيده اشك شوق

در آن دو چشم وحشي و بيگانه رنگ او

ما رفته ايم در دل شبهاي ماهتاب

با قايقي به سينه امواج بيكران

بشكفته در سكوت پريشان نيمه شب

بر بزم ما نگاه سپيد ستارگان

بر دامنم غنوده چو طفلي و من ز مهر

بوسيده ام دو ديده در خواب رفته را

در كام موج دامنم افتاده است و او

بيرون كشيده دامن در آب رفته را

اكنون منم كه در دل اين خلوت و سكوت

اي شهر پر خروش ترا ياد ميكنم

دل بسته ام به او و تو او را عزيز دار

من با خيال او دل خود شاد ميكنم

لینک به دیدگاه

پاييز

 

از چهره طبيعت افسونكار

بر بسته ام دو چشم پر از غم را

تا ننگرد نگاه تب آلودم

اين جلوه هاي حسرت و ماتم را

پاييز اي مسافر خاك آلوده

در دامنت چه چيز نهان داري

جز برگهاي مرده و خشكيده

ديگر چه ثروتي به جهان داري

جز غم چه ميدهد به دل شاعر

سنگين غروب تيره و خاموشت ؟

جز سردي و ملال چه ميبخشد

بر جان دردمند من آغوشت ؟

در دامن سكوت غم افزايت

اندوه خفته مي دهد آزارم

آن آرزوي گمشده مي رقصد

در پرده هاي مبهم پندارم

پاييز اي سرود خيال انگيز

پاييز اي ترانه محنت بار

پاييز اي تبسم افسرده

بر چهره طبيعت افسونكار

لینک به دیدگاه

انتقام

 

باز كن از سر گيسويم بند

پند بس كن كه نميگيرم پند

در اميد عبثي دل بستن

تو بگو تا به كي آخر تا چند

از تنم جامه برآر و بنوش

شهد سوزنده لبهايم را

تا يكي در عطشي دردآلود

بسر آرم همه شبهايم را

خوب دانم كه مرا برده زياد

من هم از دل بكنم بنيادش

باده اي ‚ اي كه ز من بي خبري

باده اي تا ببرم از يادش

شايد از روزنه چشمي شوخ

برق عشقي به دلش تافته است

من اگر تازه و زيبا بودم

او ز من تازه تري يافته است

شايد از كام زني نوشيده است

گرمي و عطر نفسهاي مرا

دل به او داده و برده است زياد

عشق عصياني و زيباي مرا

گر تو داني و جز اينست بگو

پس چه شد نامه چه شد پيغامش

خوب دانم كه مرا برده ز ياد

زآنكه شيرين شده از من كامش

منشين غافل و سنگين و خموش

زني امشب ز تو مي جويد كام

در تمناي تن و آغوشي است

تا نهد پاي هوس بر سر نام

عشق طوفاني بگذشته او

در دلش ناله كنان مي ميرد

چون غريقي است كه با دست نياز

دامن عشق ترا مي گيرد

دست پيش آر و در آغوش گير

اين لبش اين لب گرمش اي مرد

اين سر و سينه سوزنده او

اين تنش اين تن نرمش اي مرد

لینک به دیدگاه

ديو شب

 

لاي لاي اي پسر كوچك من

ديده بربند كه شب آمده است

ديده بر بند كه اين ديو سياه

خون به كف ‚ خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار

گوش كن بانگ قدمهايش را

كمر نارون پير شكست

تا كه بگذاشت بر آن پايش را

آه بگذار كه بر پنجره ها

پرده ها را بكشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

ميكشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود كه سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

واي آرام كه اين زنگي مست

پشت در داده به آواي تو گوش

يادم آيد كه چو طفلي شيطان

مادر خسته خود را آزرد

ديو شب از دل تاريكي ها

بي خبر آمد و طفلك را برد

شيشه پنجره ها مي لرزد

تا كه او نعره زنان مي آيد

بانگ سر داده كه كو آن كودك

گوش كن پنجه به در مي سايد

نه برو دور شو اي بد سيرت

دور شو از رخ تو بيزارم

كي تواني بر باييش از من

تا كه من در بر او بيدارم

ناگهان خامشي خانه شكست

ديو شب بانگ بر آورد كه آه

بس كن اي زن كه نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست گناه

ديوم اما تو زمن ديوتري

مادر و دامن ننگ آلوده!

آه بردار سرش از دامن

طفلك پاك كجا آسوده ؟

بانگ ميمرد و در آتش درد

مي گدازد دل چون آهن من

ميكنم ناله كه كامي كامي

واي بردار سر از دامن من

لینک به دیدگاه

عصيان

 

به لبهايم مزن قفل خموشي

كه در دل قصه اي ناگفته دارم

ز پايم باز كن بند گران را

كزين سودا دلي آشفته دارم

بيا اي مرد اي موجود خودخواه

بيا بگشاي درهاي قفس را

اگر عمري به زندانم كشيدي

رها كن ديگرم اين يك نفس را

منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست

به سر انديشه پرواز دارم

سرود ناله شد در سينه تنگ

به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهايم مزن قفل خموشي

كه من بايد بگويم راز خودرا

به گوش مردم عالم رسانم

طنين آتشين آواز خود را

بيا بگشاي در تا پر گشايم

بسوي آسمان روشن شعر

اگر بگذاريم پرواز كردن

گلي خواهم شدن در گلشن شعر

لبم بوسه شيرينش از تو

تنم با بوي عطرآگينش از تو

نگاهم با شررهاي نهانش

دلم با ناله خونينش از تو

ولي اي مرد اي موجود خودخواه

مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است

بر آن شوريده حالان هيچ داني

فضاي اين قفس تنگ است تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود

از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده

بهشت و حور و آب كوثر از تو

مرا در قعر دوزخ خانه اي ده

كتابي خلوتي شعري سكوتي

مرا مستي و سكر زندگاني است

چه غم گر در بهشتي ره ندارم

كه در قلبم بهشتي جاوداني است

شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام

ميان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابي و من مست هوسها

تن مهتاب را گيرم در آغوش

نسيم از من هزاران بوسه بگرفت

هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد

در آن زندان كه زندانيان تو بودي

شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد

بدور افكن حديث نام اي مرد

كه ننگم لذتي مستانه داده

مرا ميبخشد آن پروردگاري

كه شاعر را دلي ديوانه داده

بيا بگشاي در تا پر گشايم

بسوي آسمان روشن شعر

اگر بگذاريم پرواز كردن

گلي خواهم شدن در گلشن شعر

لینک به دیدگاه

شراب و خون

 

 

نيست ياري تا بگويم راز خويش

ناله پنهان كرده ام در ساز خويش

چنگ اندوهم خدا را زخمه اي

زخمه اي تا بركشم آواز خويش

برلبانم قفل خاموشي زدم

با كليدي آشنا بازش كنيد

كودك دل رنجه ي دست جفاست

با سر انگشت وفا نازش كنيد

پر كن اين پيمانه را اي هم نفس

پر كن اين پيمانه را از خون او

مست مستم كن چنان كز شور مي

باز گويم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من

رنگ چشمش كي مرا پا بند كرد

آتشي كز ديدگانش سر كشيد

اين دل ديوانه را دربند كرد

از لبانش كي نشان دارم به جان

جز شرار بوسه هاي دلنشين

بر تنم كي مانده است يادگار

جز فشار بازوان آهنين

من چه ميدانم سر انگشتش چه كرد

در ميان خرمن گيسوي من

آنقدر دانم كه اين آشفتگي

زان سبب افتاده اندر موي من

آتشي شد بر دل و جانم گرفت

راهزن شد راه ايمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحراي عشق

در شبي چون چهره بختم سياه

ناگهان بي آنكه بتوانم گريخت

بر سرم باريد باران گناه

مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز

مردي آمد قلب سنگم را ربود

بس كه رنجم داد و لذت دادمش

ترك او كرد چه مي دانم كه بود

مستيم از سر پريد اي همنفس

بار ديگر پركن اين پيمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست

تا به پايان آرم اين افسانه را

لینک به دیدگاه

از ياد رفته

 

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند

خود ندانم چه خطايي كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جايي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر كجا مينگرم باز هم اوست

كه به چشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود

تا لبي بر لب من مي لغزد

مي كشم آه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا مي بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

مي كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم كه ز دل بر دارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه اي از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را

مادر اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبايي

بشكن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خودآرايي

در ببنديد و بگوييد كه من

جز از او همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست

فاش گوييد كه عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست بگوييد آن زن

دير گاهيست در اين منزل نيست

لینک به دیدگاه

ناشناس

 

بر پرده هاي در هم اميال سر كشم

نقش عجيب چهره يك ناشناس بود

نقشي ز چهره يي كه چو مي جستمش به شوق

پيوسته ميرميد و به من رخ نمي نمود

يك شب نگاه خسته مردي بروي من

لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند

تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه

قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

نو ميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش

با ناز خنده كردم و گفتم بيا بيا

راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش

ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

راهي دراز بود و دريغا ميان راه

آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست

چون ديدگان خسته من خيره شد بر او

ديدم كه مي شتابد و زنجيرش به پاست

زنجيرش بپاست چرا اي خداي من ؟

دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت

اشكي دويد و زمزمه كردم ميان اشك

زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود

از ديدگان خسته من نقش خواب را

لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور

كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان

در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست

ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد

پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

لغزيد گرد پيكر من بازوان او

آشفته شد بشانه او گيسوان من

شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست

هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

ناگه نگه كردم و ديدم به پرده ها

آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست

افشردمش به سينه و گفتم به خود كه واي

دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست

يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست

لینک به دیدگاه

بيمار

 

طفلي غنوده در بر من بيمار

با گونه هاي سرخ تب آلوده

با گيسوان در هم آشفته

تا نيمه شب ز درد نياسوده

هر دم ميان پنجه من لرزد

انگشتهاي لاغر و تبدارش

من ناله ميكنم كه خداوندا

جانم بگير و كم بده آزارش

گاهي ميان وحشت تنهايي

پرسم ز خود كه چيست سرانجامش

اشكم به روي گونه فرو غلطد

چون بشنوم ز ناله خود نامش

اي اختران كه غرق تماشاييد

اين كودك منست كه بيمارست

شب تا سحر نخفتم و مي بينيد

اين ديده منست كه بيدارست

يادم آيد كه بوسه طلب ميكرد

با خنده هاي دلكش مستانه

يا مي نشست با نگهي بي تاب

در انتظار خوردن صبحانه

گاهي بگوش من رسد آوايش

ماما دلم ز فرط تعب سوزد

بينم درون بستر مغشوشي

طفلي ميان آتش تب سوزد

شب خامش است و در بر من نالد

او خسته جان ز شدت بيماري

بر اضطراب و وحشت من خندد

تك ضربه هاي ساعت ديواري

لینک به دیدگاه

همان

 

امشب آن حسرت ديرينه من

در بر دوست به سر مي آيد

در فروبند و بگو خانه تهي است

زين سپس هر كه به در مي آيد

شانه كو تا كه سر و زلفم را

در هم و وحشي و زيبا سازم

بايد از تازگي و نرمي و لطف

گونه را چون گل رويا سازم

سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم

راز و نازي به نگاهم بخشد

بايد اين شوق كه دردل دارم

جلوه بر چشم سياهم بخشد

چه بپوشم كه چو از راه آيد

عطشش مفرط و افزون گردد

چه بگويم كه ز سحر سخنم

دل به من بازد و افسون گردد

آه اي دخترك خدمتكار

گل بزن بر سر و سينه من

تا كه حيران شود از جلوه گل

امشب آن عاشق ديرينه من

چو ز در آمد و بنشست خموش

زخمه بر جان و دل و چنگ زنم

با لب تشنه دو صد بوسه شوق

بر لب باده گلرنگ زنم

ماه اگر خواست كه از پنجره ها

بيندم در بر او مست و پريش

آنچنان جلوه كنم كو ز حسد

پرده ابر كشد بر رخ خويش

تا چو رويا شود اين صحنه عشق

كندر و عود در آتش ريزم

ز آن سپس همچو يكي كولي مست

نرم و پيچنده ز جا برخيزم

همه شب شعله صفت رقص كنم

تا ز پا افتم و مدهوش شوم

چو مرا تنگ در آغوش كشد

مست آن گرمي آغوش شوم

آه گويي ز پس پنجره ها

بانگ آهسته پا مي آيد

اي خدا اوست كه آرام و خموش

بسوي خانه ما مي آيد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...