رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

آرزو

كاش بر ساحل رودي خاموش

عطر مرموز گياهي بودم

چو بر آنجا گذرت مي افتاد

بسراپاي تو لب مي سودم

كاش چون ناي شبان مي خواندم

بنواي دل ديوانه تو

 

خفته بر هودج مواج نسيم

 

مي گذشتم ز در خانه تو

...

كاش چون ياد دل انگيز زني

 

مي خزيدم به دلت پر تشويش

 

ناگهان چشم ترا مي ديدم

خيره بر جلوه زيبائي خويش

كاش در بستر تنهائي تو

پيكرم شمع گنه مي افروخت

ريشه زهد تو و حسرت من

زين گنه كاري شيرين مي سوخت

كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا مي چيدي

كاش در شعر من اي مايه عمر

شعله راز مرا مي ديدي

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آبتني

 

لخت شدم تا در آن هواي دل انگيز

 

پيكر خود را به آب چشمه بشويم

وسوسه مي ريخت بر دلم شب خاموش

 

تا غم دل را بگوش چشمه بگويم

 

 

آب خنك بود و موج هاي درخشان

ناله كنان گرد من به شوق خزيدند

گوئي با دست هاي نرم و بلورين

جان و تنم را بسوي خويش كشيدند

بادي از آن دورها وزيد و شتابان

 

دامني از گل بروي گيسوي من ريخت

عطر دلاويز و تند پونه وحشي

 

از نفس باد در مشام من آويخت

چشم فرو بستم و خموش و سبكروح

تن به علف هاي نرم و تازه فشردم

همچو زني كاو غنوده در بر معشوق

يكسره خود را به دست چشمه سپردم

روي دو ساقم لبان مرتعش آب

بوسه زن و بي قرار و تشنه و تبدار

ناگه در هم خزيد ... راضي و سرمست

جسم من و روح چشمه سار گنه كار

لینک به دیدگاه

سپيده عشق

آسمان همچو صفحه دل من

 

روشن از جلوه هاي مهتابست

امشب از خواب خوش گريزانم

كه خيال تو خوشتر از خوابست

خيره بر سايه هاي وحشي بيد

مي خزم در سكوت بستر خويش

 

باز دنبال نغمه اي دلخواه

 

مي نهم سر بروي دفتر خويش

تن صدها ترانه مي رقصد

در بلور ظريف آوايم

لذتي ناشناس و رؤيا رنگ

مي دود همچو خون به رگ هايم

آه ... گوئي ز دخمه دل من

 

روح شبگرد مه گذر كرده

 

يا نسيمي در اين ره متروك

دامن از عطر ياس تر كرده

بر لبم شعله هاي بوسه تو

مي شكوفد چو لاله گرم نياز

در خيالم ستاره اي پر نور

مي درخشد ميان هاله راز

ناشناسي درون سينه من

پنجه بر چنگ و رود مي سايد

همره نغمه هاي موزونش

گوئيا بوي عود مي آيد

آه ... باور نمي كنم كه مرا

با تو پيوستني چنين باشد

نگه آندو چشم شورافكن

سوي من گرم و دلنشين باشد

بي گمان زان جهان رؤيائي

زهره بر من فكنده ديده عشق

مي نويسم بروي دفتر خويش

«جاودان باشي، اي سپيده عشق»

لینک به دیدگاه

اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر

راز اين خاطر پريشان را

مي كشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگين حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهش جانسوز

 

از خدا راه چاره مي جويم

 

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه مي گويم

آه ... هرگز گمان مبر كه دلم

 

با زبانم رفيق و همراهست

 

هر چه گفتم دروغ بود، دروغ

كي ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برايم ترانه مي خواني

سخنت جذبه اي نهان دارد

گوئيا خوابم و ترانه تو

از جهاني دگر نشان دارد

شايد اينرا شنيده اي كه زنان

 

در دل «آري» و «نه» به لب دارند

 

ضعف خود را عيان نمي سازند

رازدار و خموش و مكارند

آه، من هم زنم، زني كه دلش

 

در هواي تو مي زند پر و بال

 

دوستت دارم اي خيال لطيف

دوستت دارم اي اميد محال

لینک به دیدگاه

اندوه تنهايي

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه مي كارد

مو سپيد آخر شدي اي برف

تا سرانجامم چنين ديدي

در دلم باريد ... اي افسوس

 

بر سر گورم نباريدي

 

چون نهالي سست مي لرزد

روحم از سرماي تنهائي

مي خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنياي تنهائي

ديگرم گرمي نمي بخشي

عشق، اي خورشيد يخ بسته

سينه ام صحراي نوميديست

خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد

شعر، اي شيطان افسونكار

عاقبت زين خواب دردآلود

جان من بيدار شد، بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم

ديدم افسون سرابي بود

آنچه مي گشتم به دنبالش

واي بر من، نقش خوابي بود

اي خدا ... بر روي من بگشاي

لحظه اي درهاي دوزخ را

تا به كي در دل نهان سازم

 

حسرت گرماي دوزخ را؟

ديدم اي بس آفتابي را

كاو پياپي در غروب افسرد

آفتاب بي غروب من!

اي ديغا، درجنوب! افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟

بعد از او ديگر چه مي پايم؟

اشك سردي تا بيفشانم

گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد

پشت شيشه برف مي بارد

در سكوت سينه ام دستي

دانه اندوه مي كارد

 

لینک به دیدگاه

قصه اي در شب

چون نگهباني كه در كف مشعلي دارد

مي خرامد شب ميان شهر خواب آلود

خانه ها با روشنائي هاي رؤيايي

يك به يك درگيرودار بوسه بدرود

ناودان ها ناله ها سر داده در ظلمت

در خروش از ضربه هاي دلكش باران

مي خزد بر سنگفرش كوچه هاي دور

نور محوي از پي فانوس شبگردان

دست زيبائي دري را مي گشايد نرم

مي دود در كوچه برق چشم تبداري

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديواري

باد از ره مي رسد عريان و عطر آلود

خيس، باران مي كشد تن بر تن دهليز

در سكوت خانه مي پيچد نفس هاشان

ناله هاي شوقشان لرزان و وهم انگيز

چشم ها در ظلمت شب خيره بر راهست

جوي مي نالد كه «آيا كيست دلدارش؟»

شاخه ها نجوا كنان در گوش يكديگر

«اي دريغا ... در كنارش نيست دلدارش»

كوچه خاموشست و در ظلمت نمي پيچد

بانگ پاي رهروي از پشت ديوار

مي خزد در آسمان خاطري غمگين

نرم نرمك ابر دودآلود پنداري

بر كه مي خندد فسون چشمش اي افسوس؟

وز كدامين لب لبانش بوسه مي جويد؟

پنجه اش در حلقه موي كه مي لغزد؟

با كه در خلوت بمستي قصه مي گويد؟

تيرگي ها را بدنبال چه مي كاوم؟

پس چرا در انتظارش باز بيدارم؟

در دل مردان كدامين مهر جاويد است؟

 

نه ... دگر هرگز نمي آيد بديدارم

پيكري گم مي شود در ظلمت دهليز

باد در را با صدائي خشك مي بندد

مرده اي گوئي درون حفره گوري

بر اميدي سست و بي بنياد مي خندد

 

لینک به دیدگاه

شكست نياز

آتشي بود و فسرد

 

رشته اي بود و گسست

دل چو از بند تو رست

 

جام جادوئي اندوه شكست

آمدم تا بتو آويزم

ليك ديدم كه تو آن شاخه بي برگي

ليك ديدم كه تو به چهره اميدم

خنده مرگي

وه چه شيرينست

بر سر گور تو اي عشق نيازآلود

پاي كوبيدن

وه چه شيرينست

از تو اي بوسه سوزنده مرگ آور

چشم پوشيدن

وه چه شيرينست

از تو بگسستن و با غير تو پيوستن

در بروي غم دل بستن

 

كه بهشت اينجاست

بخدا سايه ابر و لب كشت اينجاست

تو همان به كه نينديشي

بمن و درد روانسوزم

كه من از درد نياسايم

كه من از شعله نيفروزم

 

لینک به دیدگاه

شكوفه اندوه

شادم كه در شرار تو مي سوزم

شادم كه در خيال تو مي گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم

پنداشتي كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست

شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موج هاي خسته به گوش آيد

شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه خود بنگر

تا روح بي قرار مرا بيني

من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي كنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو

غم نيست گر كشيده حصاري سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائي

پر مي كشم به پهنه درياها

شادم كه همچو شاخه خشكي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو مي سوزم

در دل چگونه ياد تو مي ميرد

 

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

 

كاو را هزار جلوه رنگين است

بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند

اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شب ها ترا بگوشه تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم

 

لینک به دیدگاه

پاسخ

بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند.

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم

زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش

پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا

نام خدا نبردن از آن به كه زير لب

بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا

ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع

بر رويمان ببست به شادي در بهشت

او مي گشايد ... او كه به لطف و صفاي خويش

گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت

توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست

كوهيم و در ميانه دريا نشسته ايم

چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست

زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم

مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم

مائيم ... ما كه جامه تقوي دريده ايم

زيرا درون جامه بجز پيكر فريب

زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!

آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد

 

گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود

ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق

نام گناهكاره رسوا! نداده بود

بگذار تا به طعنه بگويند مردمان

در گوش هم حكايت عشق مدام! ما

«هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق

ثبت است در جريده عالم دوام ما»

 

لینک به دیدگاه

بالی از پرواز می خواهد دلم

آسمانی باز می خواهد دلم

چون قناری های آزاد از قفس

پهنه ی پرواز می خواهد دلم

در سکون بی سرانجامی هنوز

جنبش آغاز می خواهد دلم

روزگاری شد ز خود بیگانه ام

آشنای راز می خواهد دلم

شب نواز کوچه ی تنهایی ام

یک جهان آواز می خواهد دلم

در سراب تشنه کامی سوختم

ابر باران ساز می خواهد دلم

تا در آیم باز در باغ غزل

روضه شیراز می خواهد دلم

“مشفق کاشانی”

۸۸/۱۰/۲۸

لینک به دیدگاه

بـگـذار کـه در حـلـقـه ی گـیسوی تو مانم

دل فـارغ از اغـیـار بـر ایـن خـانـه نـشـانـم

 

نـاز نـگـهـت تـا کـه شـرر بـر دل مـا ریـخت

بـرد از سـر مـا هـوش و دگـر هـیـچ نـدانم

 

فـــریـــاد الــم در بــرت آوای طـــرب شـد

در بـزم تـو زیـن رو بـجـز از عـشق نخوانم

 

شمعیست فروزان همه ی حسن جمالت

پـروانـه صـفـت دل بـه تـن شـعـله کشانم

 

هـر درد مـرا تـا کـه فـقـط چـاره تـو بـاشی

در خـویـش کـش و جـمـلـه ز عـالم برهانم

شاعر:

" سید امیر حسین مولانا

لینک به دیدگاه

ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا

شراب نور به رگهای شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گقتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر سیمین دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید بیا

 

“سیمین بهبهانی”

لینک به دیدگاه

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست

نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم

که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند

کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد

خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!

به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

“فاضل نظری”

لینک به دیدگاه

دل من ديگه خطا نكن

با غريبه ها وفا نكن

زندگي رو باختي دل من

مردمو شناختي دل من

توي خون نشستي دل من

بي صدا شكستي دل من

تا به كي سراپا حقيقتي

تا به كي خراب محبتي

روبروسراب پشت سرسراب

واي كه چه صبوري دل من

مثل بوف كوري دل من

لینک به دیدگاه

عصيان (بندگي)

 

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز

 

در دلم درديست بي آرام و هستي سوز

 

راز سرگرداني اين روح عاصي را

با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

 

گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

 

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان

مي کشد پاروزنان در کام طوفانها

 

چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه

خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها

وحشت زندان و برق حلقهء زنجير

داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !

 

سينهء سرد زمين و لکه هاي گور

هر سلامي سايهء تاريک بدرودي

دستهايي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي

 

جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته

 

آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟

تا زني بر سنگ جام خود پرستي را

يک زمان با من نشيني ، با من خاکي

از لب شعرم بنوشي درد هستي را

 

سالها در خويش افسردم ولي امروز

شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم

يا خمش سازي خروش بي شکيبم را

يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

 

دانم از درگاه خود مي رانيم، اما

تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي

سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست

کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي

 

چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز

ناشناسي پيش ميراند در اين راهم

روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد

من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم

 

کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز

برگزينم قالبي ، خود از براي خويش

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را

خود به آزادي نهم در راه پاي خويش

 

من به دنيا آمدم تا در جهان تو

حاصل پيوند سوزان دو تن باشم

پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟

من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم

 

روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت

ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو

روزها رفتند و آن آواي لالايي

مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو

 

کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال

رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد

نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد

ميهماني بي خبر انگشت بر در زد

 

مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز

مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست

مي شکستم شاخه هاي راز را اما

از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست

 

راه من تا دور دست دشت ها مي رفت

من شناور در شط انديشه هاي خويش

مي خزيدم در دل امواج سرگردان

مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش

 

عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم

چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگي هستم

از کدامين آسمان راز مي تابم

 

از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟

دانه انديشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگي مغرور

يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟

 

گر نبودم يا به دنياي دگر بودم

باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟

باز آيا مي توانستم که ره يابم

در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟

 

ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ

سايه افکندي بر آن پايان و دانستم

پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ

 

سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت

ريسماني بود و آن سويش به گردنها

مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر

چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا

 

 

مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد

هر که شيطان را به جايم بر گزيند او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد

 

خويش را ‌آينه اي ديدم تهي از خويش

هر زمان نقشي در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت، گه نقش بيدادت

گاه نقش ديدگان خودپرست تو

 

گوسپندي در ميان گله سرگردان

آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !

آنکه چوپانست خود سرمست از اين بازي

مي زده در گوشه اي آرام آسوده

 

مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي

«آتش دوزخ نصيب کفرگويان باد

هر که شيطان را به جايم برگزيند، او

آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»

 

آفريدي خود تو اين شيطان ملعون را

عاصيش کردي او را سوي ما راندي

اين تو بودي، اين تو بودي کز يکي شعله

ديوي اينسان ساختي، در راه بنشاندي

 

 

مهلتش دادي که تا دنيا به جا باشد

با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتي وحشي شود در بستري خاموش

بوسه گردد بر لباني کز عطش سوزد

 

هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

شعر شد، فرياد شد، عشق و جواني شد

عطر گل ها شد به روي دشت ها پاشيد

رنگ دنيا شد فريب زندگاني شد

 

موج شد بر دامن مواج رقاصان

آتش مي شد درون خم به جوش آمد

آن چنان در جان مي خواران خروش افکند

تا ز هر ويرانه بانگ نوش نوش آمد

 

نغمه شد در پنجه چنگي به خود پيچيد

لرزه شد بر سينه هاي سيمگون افتاد

خنده شد دندان مه رويان نمايان کرد

عکس ساقي شد به جام واژگون افتاد

 

سحر آوازش در اين شب هاي ظلماني

هادي گم کرده راهان در بيابان شد

بانگ پايش در دل محراب ها رقصيد

برق چشمانش چراغ رهنورردان شد

 

هر چه زيبا بود بي رحمانه بخشيديش

در ره زيبا پرستانش رها کردي

آن گه از فرياد هاي خشم و قهر خويش

گنبد ميناي ما را پر صدا کردي

 

چشم ما لبريز از آن تصوير افسوني

ما به پاي افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گيرد دمادم در نظرهامان

سرگذشت تيرهء قوم «ثمود» تو

 

خود نشستي تا بر آنها چيره شد آنگاه

چون گياهي خشک کرديشان ز طوفاني

تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد

سوختيشان، سوختي با برق سوزاني

 

واي از اين بازي، از اين بازي درد آلود

از چه ما را اين چنين بازيچه مي سازي ؟

رشتهء تسبيح و در دست تو مي چرخيم

گرم مي چرخاني و بيهوده مي تازي..

 

چشم ما تا در دو چشم زندگي افتاد

با «خطا»، اين لفظ مبهم، آشنا گشتيم

تو خطا را آفريدي، او به خود جنبيد

تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتيم

 

گر تو با ما بودي و لطف تو با ما بود

هيچ شيطان را به ما مهري و راهي بود ؟

هيچ در اين روح طغيان کردهء عاصي

زو نشاني بود يا آواي پايي بود ؟

 

تو من و ما را پياپي مي کشي در گود

تا بگويي مي تواني اين چنين باشي

تا من و ما جلوه گاه قدرتت باشيم

بر سر ما پتک سرد آهنين باشي

 

چيست اين شيطان از درگاهها رانده ؟

در سراي خامش ما ميهمان مانده

بر اثير پيکر سوزنده اش دستي

عطر لذت هاي دنيا را بيافشانده

 

چيست او، جز آن چه تو مي خواستي باشد ؟

تيره روحي، تيره جاني، تيره بينايي

تيره لبخندي بر آن لب هاي بي لبخند

تيره آغازي، خدايا، تيره پاياني

 

ميل او کي مايهء اين هستي تلخست ؟

رأي او را کي از او در کار پرسيدي ؟

گر رهايش کرده بودي تا بخود باشد

هرگز از او در جهان نقشي نمي ديدي

 

اي بسا شب ها که در خواب من آمد او

چشمهايش چشمه هاي اشک و خون بودند

سخت مي ناليدند و مي ديدم که بر لبهاش

ناله هايش خالي از رنگ و فسون بودند

 

شرمگين زين نام ننگ آلودهء رسوا

گوشه يي مي جست تا از خود رها گردد

پيکرش رنگ پليدي بود و او گريان

قدرتي مي خواست تا از خود جدا گردد

 

اي بسا شب ها که با من گفتگو مي کرد

گوش من گويي هنوز از ناله لبريز است :

شيطان : تف بر اين هستي، بر اين هستي دردآلود

تف بر اين هستي که اينسان نفرت انگيزست

 

خالق من او، و او هر دم به گوش خلق

از چه مي گويد چنان بودم، چنين باشم ؟

من اگر شيطان مکارم گناهم چيست ؟

او نمي خواهد که من چيزي جز اين باشم

 

دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت

دام صيادي به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه

عالمي را پرخروش از بانگ نامم کرد

 

دوزخش در آرزوي طعمه يي مي سوخت

منتظر، برپا، ملک هاي عذاب او

نيزه هاي آتشين و خيمه هاي دود

تشنه قربانيان بي حساب او

 

ميوه تلخ درخت وحشي زقوم

همچنان بر شاخه ها افتاده بي حاصل

آن شراب از حميم دوزخ آغشته

ناز ده کس را شرار تازه اي در دل

 

دوزخش از ضجه هاي درد خالي بود

دوزخش بيهوده مي تابيد و مي افروخت

تا به اين بيهودگي رنگ دگر بخشد

او به من رسم فريب خلق را آموخت

 

من چه هستم؟ خود سيه روزي که بر پايش

بندهاي سرنوشتي تيره پيچيده

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

راه ما را او گزيده، نيک سنجيده

 

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

راه، راهي نيست تا راهي به او جوييم

تا به کي در جستجوي راه مي کوشيد ؟

راه ناپيداست، ما خود راهي اوييم

 

اي مريدان من، اي نفرين او بر ما

اي مريدان من، اي فرياد ما از او

اي همه بيداد او، بيداد او بر ما

اي سراپا خنده هاي شاد ما از او

 

ما نه درياييم تا خود، موج خود گرديم

ما نه طوفانيم تا خود، خشم خود باشيم

ما که از چشمان او بيهوده افتاديم

از چه مي کوشيم تا خود چشم خود باشيم ؟

 

ما نه آغوشيم، تا از خويشتن سوزيم

ما نه آوازيم تا از خويشتن لرزيم

ما نه «ما» هستيم تا بر ما گنه باشد

ما نه «او» هستيم تا از خويشتن ترسيم

 

ما اگر در دام نا افتاده مي رفتيم

دام خود را با فريبي تازه مي گسترد

او براي دوزخ تبدار سوزانش

طعمه هايي تازه در هر لحظه مي پرورد

 

اي مريدان من، اي گمگشتگان راه

من خود از اين نام ننگ آلوده بيزارم

گر چه او کوشيده تا خوابم کند، اما

«من که شيطانم، دريغا، سخت بيدارم »

 

اي بسا شبها که من با او در آن ظلمت

اشک باريدم، پياپي اشک باريدم

اي بسا شبها که من لب هاي شيطان را

چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسيدم

 

اي بسا شبها که بر آن چهرهء پرچين

دست هايم با نوازش ها فرود آمد

اي بسا شب ها که تا آواي او برخاست

زانوانم بي تأمل در سجود آمد

 

اي بسا شب ها که او از آن رداي سرخ

آرزو مي کرد تا يک دم برون باشد

آرزو مي کرد تا روح صفا گردد

ني خداي نيمي از دنياي دون باشد

 

بارالها حاصل اين خود پرستي چيست ؟

«ما که خود افتادگان زار مسکينيم»

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار

نقش دستي ، نقش جادويي نمي بينيم

 

ساختي دنياي خاکي را و ميداني

پاي تا سر جز سرابي ، جز فريبي نيست

ما عروسکها، و دستان تو دربازي

کفر ما، عصيان ما، چيز غريبي نيست

 

شکر گفتي گفتنت، شکر ترا گفتيم

ليک ديگر تا به کي شکر ترا گوييم ؟

راه مي بندي و مي خندي به ره پويان

در کجا هستي ، کجا، تا در تو ره جوييم؟

 

ما که چون مومي به دستت شکل ميگيريم

پس دگر افسانه روز قيامت چيست ؟

پس چرا در کام دوزخ سخت مي سوزيم ؟

اين عذاب تلخ و اين رنج ندامت چيست ؟

 

اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان

سر به سر آتش، سراپا ناله هاي درد

پس غل و زنجيرهاي تفته بر پا ها

از غبار جسمها، خيزنده دودي سرد

 

خشک و تر با هم ميان شعله ها در سوز

خرقه پوش زاهد و رند خراباتي

مي فروش بيدل و ميخواره سرمست

ساقي روشنگر و پير سماواتي

 

اين جهان خود دوزخي گرديده بس سوزان

باز آنجا دوزخي در انتظار ماست

بي پناهانيم و دوزخبان سنگين دل

هر زمان گويد که در هر کار يار ماست !

 

ياد باد آن پير فرخ راي فرخ پي

آن که از بخت سياهش نام «شيطان» بود

آن که در کار تو و عدل تو حيران بود

هر چه او مي گفت، دانستم، نه جز آن بود

 

اين منم آن بندهء عاصي که نامم را

دست تو با زيور اين گفته ها آراست

واي بر من، واي بر عصيان و طغيانم

گر بگويم، يا نگويم، جاي من آنجاست

 

باز در روز قيامت بر من ناچيز

خرده مي گيري که روزي کفر گو بودم

در ترازو مي نهي بار گناهم را

تا بگويي سرکش و تاريک خو بودم

 

کفه اي لبريز از بار گناه من

کفهء ديگر چه ؟ مي پرسم خداوندا

چيست ميزان تو در اين سنجش مرموز ؟

ميل دل يا سنگ هاي تيرهء صحرا؟

 

خود چه آسانست در آن روز هول انگيز

روي در روي تو از خود گفتگو کردن

آبرويي را که هر دم مي بري از خلق

در ترازوي تو نا گه جستجو کردن !

 

در کتابي، يا که خوابي، خود نمي دانم

نقشي از آن بارگاه کبريا ديدم

تو به کار داوري مشغول و صد افسوس

در ترازويت ريا ديدم، ريا ديدم

 

خشم کن، اما ز فردايم مپرهيزان

من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهيزي

خوب مي دانم سر انجامم چه خواهد بود

تو گرسنه، من، خدايا، صيد ناچيزي

 

تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده

مارهاي زهرآگين، تک درختانش

از دم آنها فضا ها تيره و مسموم

آب چرکيني شراب تلخ و سوزانش

 

در پس ديوارهايي سخت پا برجا

«هاويه» آن آخرين گودال آتشها

خويش را گسترده تا ناگه فرا گيرد

جسم هاي خاکي و بي حاصل ما را

 

کاش هستي را به ما هرگز نمي دادي

يا چو دادي ‚ هستي ما هستي ما بود

مي چشيديم اين شراب ارغواني را

نيستي ‚ آن گه ‚ خمار مستي ما بود

 

سال ها ما آدمک ها بندگان تو

با هزاران نغمهء ساز تو رقصيديم

عاقبت هم ز آتش خشم تو مي سوزيم

معني عدل تو را هم خوب فهميديم

 

تا تو را ما تيره روزان دادگر خوانيم

چهر خود را در حرير مهر پوشاندي

از بهشتي ساختي افسانه اي مرموز

نسيه دادي، نقد عمر از خلق بستاندي

 

گرم از هستي ‚ ز هستي ها حذر کردند

سالها رخساره بر سجاده ساييدند

از تو نامي بر لب و در عالم رويا

جامي از مي چهره اي ز آن حوريان ديدند

 

هم شکستي ساغر «امروزهاشان» را

هم به «فرداهايشان» با کينه خنديدي

گور خود گشتند و اي باران رحمتها

قرن ها بگذشت و بر آنان نباريدي

 

از چه مي گويي حرامست اين مي گلگون؟

در بهشت جوي ها از مي روان باشد

هديهء پرهيزکاران عاقبت آنجا

حوري يي از حوريان آسمان باشد

 

مي فريبي هر نفس ما را به افسوني

مي کشاني هر زمان ما را به دريايي

در سياهي هاي اين زندان مي افروزي

گاه از باغ بهشتت شمع رويايي

 

ما اگر در اين جهان بي در و پيکر

خويش را در ساغري سوزان رها کرديم

بارالها، باز هم دست تو در کارست

از چه مي گويي که کاري ناروا کرديم؟

 

در کنار چشمه هاي سلسبيل تو

ما نمي خواهيم آن خواب طلايي را

سايه هاي سدر و طوبي ز آن خوبان باد

بر تو بخشيديم اين لطف خدايي را

 

حافظ، آن پيري که دريا بود و دنيا بود

بر «جوي» بفروخت اين باغ بهشتي را

من که باشم تا به جامي نگذرم از آن ؟

تو بزن بر نام شومم داغ زشتي را

 

چيست اين افسانهء رنگين عطرآلود ؟

چيست اين روياي جادوبار سحر آميز؟

کيستند اين حوريان، اين خوشه هاي نور ؟

جامه هاشان از حرير نازک پرهيز

 

کوزه ها در دست و بر آن ساق هاي نرم

لرزش موج خيال انگيز دامان ها

مي خرامند از دري بر درگهي آرام

سينه هاشان خفته در آغوش مرجانها

 

آب ها پاکيزه تر از قطره هاي اشک

نهرها بر سبزه هاي تازه لغزيده

ميوه ها چون دانه هاي روشن ياقوت

گاه چيده، گاه بر هر شاخه ناچيده

 

سبز خطاني سرا پا لطف و زيبايي

ساقيان بزم و رهزن هاي گنج دل

حسنشان جاويد و چشمان بهشتي ها

گاه بر آنان گهي بر حوريان مايل

 

قصر ها ديوارهاشان مرمر مواج

تخت ها، بر پايه هاشان دانهء الماس

پرده ها چون بالهايي از حرير سبز

از فضاها مي ترواد عطر تند ياس

 

ما در اينجا خاک پاي باده و معشوق

ناممان ميخوارگان راندهء رسوا

تو در آن دنيا مي و معشوق مي بخشي

مؤمنان بي گناه پارسا خو را

 

آن گناه تلخ وسوزاني که در راهش

جان ما را شوق وصلي و شتابي بود

در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت

در بهشت، بارالها، خود ثوابي بود

 

هر چه داريم از تو داريم، اي که خود گفتي:

« مهر من دريا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تيره دل سازم

هر که را من برگزينم، پاک دامانست .»

 

پس دگر ما را چه حاصل زين عبث کوشش

تا درون غرفه هاي عاج ره يابيم

يا براني يا بخواني ، ميل ميل تست

ما ز فرمانت خدايا رخ نمي تابيم

 

تو چه هستي اي همه هستي ما از تو ؟

تو چه هستي ، جز دو دست گرم در بازي؟

ديگران در کار گل مشغول و تو در گل

مي دمي - تا بندهء سر گشته اي سازي

 

تو چه هستي، اي همه هستي ما از تو

جز يکي سدي به راه جستجوي ما

گاه در چنگال خشمت ميفشاريمان

گاه مي آيي و مي خندي به روي ما

 

تو چه هستي ؟ بندهء نام و جلال خويش

ديده در آينهء دنيا جمال خويش

هر دم اين آينه را گردانده تا بهتر

بنگرد در جلوه هاي بي زوال خويش

 

برق چشمان سرابي، رنگ نيرنگي

شيرهء شب هاي شومي، ظلمت گوري

شايد آن خفاش پير خفته اي کز خشم

تشنه سرخي خوني، دشمن نوري

 

 

خود پرستي تو، خدايا، خود پرستي تو

کفر مي گويم، تو خارم کن، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودي مرا اما

گر خدايي -در دلم بنشين و پاکم کن

 

لحظه اي بگذر ز ما بگذار خود باشيم

بعد از آن ما رابسوزان تا ز «خود» سوزيم

بعد از آن يا اشک، يا لبخند، يا فرياد

فرصتي تا توشه ره را بيندوزيم

 

 

 

لینک به دیدگاه

عصيان (خدائي )

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند

بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها

باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان

مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه

خانه هائي بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقهءز نجير

داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

سينهء سرد زمين لکه هاي گور

هر سلامي سايهء تاريک بدرودd

دست هائي خالي و در آسماني دور

زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ

جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته

نه نشان آتشي بر قله هاي طور

نه جوابي از وراي اين در بسته

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي

مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟

همچو فريادي بپيچم در دل دنيا

 

چند روزي هم من عاصي خدا باشم

گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي

کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود

من به اين تخت مرصع شت مي کردم

بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

 

گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش

مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم

روي ويران جاده هاي اين جهان پير

بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند

 

عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم

يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم

يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

 

گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان

کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد

پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

سينه ها را قدرت فرياد مي دادم

خود درون سينه ها فرياد مي کردم

هستي من گسترش مي يافت در"هستي"

شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم

مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام

کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد

آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت

تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد

خانه مي کردم ميان مردم خاکي

خود به آنها راز خود را باز مي خواندم

مي نشستم با گروه باده پيمايان

شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم

شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت

مست از او در کارها تدبير مي کردم

مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن

خود درون جام مي تطهير مي کردم

من رها مي کردم اين خلق پريشان را

تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند

جرعه اي از بادهء هستي بياشامند

خويش را با زينت مستي بيارايند

من نواي چنگ بودم در شبستان ها

من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم

مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه

پر خروش از ضربه هاي روشن پايم

من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستي

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش

گوش بر فرياد خلق بينواي خويش

تا ببينم دردهاشان را دوايي هست

يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود

اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود

عشق شمشير من و مستي کتاب من

باده خاکم بود ، آري ، باده خاکم بود

اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم

سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست

خواهمت بدرود گويم تا زماني دور

زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست

زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها

من کجا و زين تن خاکي جدائي ها

من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي

شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم

آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش

هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم

اي خدا ، اي خندهء مرموز مرگ آلود

با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من

من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي

کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من

 

لینک به دیدگاه

عصيان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم

برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند

نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش

پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت

دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي

کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت

ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار

ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي

تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد

خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند

 

بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم

آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را

از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند

خسته از زهد خدائي،نيمه ب در بستر ابليس

در سراشيب خطائي تازه ميجستم پناهي را

ميگزيدم دربهاي تاج زرين خداوندي

لذت تاريک و دردآلود آغوش گناهي را

 

لینک به دیدگاه

شعري براي تو

اين شعر را براي تو ميگويم

در يک غروب تنهء تابستان

در نيمه هاي اين ره شوم آغاز

در کهنه گور اين غم بي پايان

اين آخرين ترانه لالائيست

در پاي گاهوارهء خواب تو

باشد که بانگ وحشي اين فرياد

پيچد در آسمان شباب تو

بگذار سايهء من سرگردان

از سايهء تو، دور و جدا باشد

روزي به هم رسيم که گر باشد

کس بين ما،نه غير خدا باشد

من تکيه داده ام به دري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

ميسايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را

آن داغ ننگ خورده که ميخنديد

بر طعنه هاي بيهده،من بودم

گفتم: که بانگ هستي خود باشم

اما دريغ و درد که "زن" بودم

 

چشمان بيگناه تو چون لغزد

بر اين کتاب درهم بي آغاز

عصيان ريشه دار زمانها را

بيني شگفته در دل هر آواز

 

اينجا ستاره ها همه خاموشند

اينجا فرشته ها همه گريانند

اينجا شکوفه هاي گل مريم

بيقدرتر ز خار بيابانند

اينجا نشسته بر سر هر راهي

ديو دروغ و ننگ و رياکاري

در آسمان تيره نميبينم

نوري ز صبح روشن بيداري

بگذار تا دوباره شود لبريز

چشمان من ز دانهء شبنمها

رفتم ز خود که پرده در اندازم

از چهرپاک حضرت مريم ها

بگسسته ام ز ساحل خوشنامي

در سينه ام ستارهء طوفانست

پروازگاه شعلهء خشم من

دردا،فضاي تيرهء زندانست

من تکيه داده ام بدري تاريک

پيشاني فشرده ز دردم را

ميسايم از اميد بر اين در باز

انگشتهاي نازک و سردم را

با اين گروه زاهد ظاهر ساز

دانم که اين جدال نه آسانست

شهر من وتو ، طفلک شيرينم

ديريست کاشانه شيطانست

روزي رسد که چشم تو با حسرت

لغزد بر اين ترانهء دردآلود

جوئي مرا درون سخنهايم

گوئي بخود که مادر من او بود

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...