رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

خانه متروك

 

دانم اكنون از آن خانه دور

شادي زندگي پر گرفته

دانم اكنون كه طفلي به زاري

ماتم از هجر مادر گرفته

هر زمان مي دود در خيالم

نقشي از بستري خالي و سرد

نقش دستي كه كاويده نوميد

پيكري را در آن با غم و درد

بينم آنجا كنار بخاري

سايه قامتي سست و لرزان

سايه بازواني كه گويي

زندگي را رها كرده آسان

دورتر كودكي خفته غمگين

در بر دايه خسته و پير

بر سر نقش گلهاي قالي

سرنگون گشته فنجاني از شير

پنجره باز و در سايه آن

رنگ گلها به زردي كشيده

پرده افتاده بر شانه در

آب گلدان به آخر رسيده

گربه با ديده اي سرد و بي نور

نرم و سنگين قدم ميگذارد

شمع در آخرين شعله خويش

ره به سوي عدم ميسپارد

دانم اكنون كز آن خانه دور

شادي زندگي پر گرفته

دانم اكنون كه طفلي به زاري

ماتم از هجر مادر گرفته

ليك من خسته جان و پريشان

مي سپارم ره آرزو را

بار من شعر و دل دار من شعر

مي روم تا بدست آرم او را

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

يك شب

 

يك شب ز ماوراي سياهي ها

چون اختري بسوي تو مي آيم

بر بال بادهاي جهان پيما

شادان به جستجوي تو مي آيم

سرتا بپا حرارت و سرمستي

چون روزهاي دل كش تابستان

پر ميكنم براي تو دامان را

از لاله هاي وحشي كوهستان

يك شب ز حلقه كه به در كوبم

در كنج سينه قلب تو مي لرزد

چون در گشوده شد تن من بي تاب

در بازوان گرم تو مي لغزد

ديگر در آن دقايق مستي بخش

در چشم من گريز نخواهي ديد

چون كودكان نگاه خموشم را

با شرم در ستيز نخواهي ديد

يكشب چو نام من به زبان آري

مي خوانمت به عالم رويايي

بر موجهاي ياد تو مي رقصم

چون دختران وحشي دريايي

يكشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو ميسوزد

چشمان من اميد نگاهش را

بر گردش نگاه تو ميدوزد

از زهره آن الهه افسونگر

رسم و طريق عشق مي آموزم

يكشب چو نوري از دل تاريكي

در كلبه ات شراره ميافروزم

آه اي دو چشم خيره به ره مانده

آري منم كه سوي تو مي آيم

بر بال بادهاي جهان پيما

شادان به جستجوي تو مي آيم

لینک به دیدگاه

در برابر خدا

 

از تنگناي محبس تاريكي

از منجلاب تيره اين دنيا

بانگ پر از نياز مرا بشنو

آه اي خدا ي قادر بي همتا

يكدم ز گرد پيكر من بشكاف

بشكاف اين حجاب سياهي را

شايد درون سينه من بيني

اين مايه گناه و تباهي را

دل نيست اين دلي كه به من دادي

در خون تپيده آه رهايش كن

يا خالي از هوي و هوس دارش

يا پاي بند مهر و وفايش كن

تنها تو آگهي و تو مي داني

اسرار آن خطاي نخستين را

تنها تو قادري كه ببخشايي

بر روح من صفاي نخستين را

آه اي خدا چگونه ترا گويم

كز جسم خويش خسته و بيزارم

هر شب بر آستان جلال تو

گويي اميد جسم دگر دارم

از ديدگان روشن من بستان

شوق به سوي غير دويدن را

لطفي كن اي خدا و بياموزش

از برق چشم غير رميدن را

عشقي به من بده كه مرا سازد

همچون فرشتگان بهشت تو

ياري به من بده كه در او بينم

يك گوشه از صفاي سرشت تو

يك شب ز لوح خاطر من بزداي

تصوير عشق و نقش فريبش را

خواهم به انتقام جفاكاري

در عشقش تازه فتح رقيبش را

آه اي خدا كه دست توانايت

بنيان نهاده عالم هستي را

بنماي روي و از دل من بستان

شوق گناه و نقش پرستي را

راضي مشو كه بنده ناچيزي

عاصي شود بغير تو روي آرد

راضي مشو كه سيل سرشكش را

در پاي جام باده فرو بارد

از تنگناي محبس تاريكي

از منجلاب تيره اين دنيا

بانگ پر از نياز مرابشنو

آه اي خداي قادر بي همتا

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]در سجده فتادم که سمعنا واطعنا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]ما دخل به خود در می‌دیدار نگردیم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]ما حل له شارعنا فیه شرعنا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بودیم ز ذرات به خورشید رخش نی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]الفرع رئینا والی الاصل رجعنا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]روزی که دل از عین تعلق به تو بستیم

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]من غیرک یاقرة عینی و قطعنا[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم

لینک به دیدگاه

اي ستاره ها

 

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد

اي ستاره ها كه از وراي ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته ايد

آري اين منم كه در دل سكوت شب

نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم

اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد

دامن از غمش پر از ستاره ميكنم

با دلي كه بويي از وفا نبرده است

جور بيكرانه و بهانه خوشتر است

در كنار اين مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است

اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من

ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟

اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او

آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟

جام باده سر نگون و بسترم تهي

سر نهاده ام به روي نامه هاي او

سر نهاده ام كه در ميان اين سطور

جستجو كنم نشاني از وفاي او

اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد

از دو رويي و جفاي ساكنان خاك

كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد

اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك

من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست

تا كه كام او ز عشق خود روا كنم

لعنت خدا بمن اگر بجز جفا

زين سپس به عاشقان با وفا كنم

اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار

سر بدامن سياه شب نهاده ايد

اي ستاره ها كز آن جهان جاودان

روزني بسوي اين جهان گشاده ايد

رفته است و مهرش از دلم نميرود

اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟

اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها

پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]سلسله بگسلم ز پا عقل گریزپای را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کو دلی و دلیرئی کز پی رونق جنون

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]شحنه‌ی ملک دل کنم عشق ستیزه رای را

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کو جگری و جراتی کز پی شور دل دگر[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]باعث فتنه‌ای کنم دیده‌ی فتنه زای را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کوتهی و تهوری تا شده همنشین غیر[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]سیر کنم ز صحبت آن هم دم دل‌ربای را

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]در المم ز بی‌غمی کو گل تازه‌ای کزو[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]لاله‌ی داغ دل کنم داغ الم زدایرا

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]از دل خویش بوی این می‌شنوم که دلبری

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]دام رهم کند دگر جعد عبیر سای را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مفتی عشقم اردهد رخصت سجده‌ی بتی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]شکرکنان زبان زبان سجده کنم خدای را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]صبر نماند وقت کز همه کس برآورد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گریه‌های های من ناله‌ی وای وای را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]باز فتاده در جهان شور که کرده محتشم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بلبل باغ عاشقی طبع غزل سرای را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم

لینک به دیدگاه

اندوه

 

كارون چو گيسوان پريشان دختري

بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد

خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب

بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد

دور از نگاه خيره من ساحل جنوب

افتاد مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر زخون

سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه

نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد

مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان

مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد

بر آبهاي ساحل شط سايه هاي نخل

مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب

آواي گنگ همهمه قورباغه ها

پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب

در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب است

روياي دور دست تو نزديك مي شود

بوي تو موج مي زند آنجا بروي آب

چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود

بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق

بشكست و شد به دست تو زندان عشق من

در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار

اي شاخه شكسته ز طوفان عشق من

لینک به دیدگاه

صدايي در شب

 

نيمه شب در دل دهليز خموش

ضربه پايي افكند طنين

دل من چون دل گلهاي بهار

پر شدم از شبنم لرزان يقين

گفتم اين اوست كه باز آمده

جستم از جا و در آيينه گيج

بر خود افكندم با شوق نگاه

آه لرزيد لبانم از عشق

تار شد چهره آيينه ز آه

شايد او وهمي را مي نگريست

گيسويم در هم و لبهايم خشك

شانه ام عريان در جامه خواب

ليك در ظلمت دهليز خموش

رهگذر هر دم مي كرد شتاب

نفسم نا گه در سينه گرفت

گويي از پنجره ها روح نسيم

ديد اندوه من تنها را

ريخت بر گيسوي آشفته من

عطر سوزان اقاقي ها را

تند و بيتاب دويدم سوي در

ضربه پاها در سينه من

چون طنين ني در سينه دشت

ليك در ظلمت دهليز خموش

ضربه پاها لغزيد و گذشت

باد آواز حزيني سر كرد

لینک به دیدگاه

عشق يك سيب بهشتي است كه بي پرهيز است

وبه اندازه چشم تو خيال انگيز است...

مملو از خون دل است اين همه اما دل نيست

كاسه ي صبر من است اين كه چنين لبريز است

حيف از اين صرف نظر هاست خدا مي داند

كه دل منصرف از عشق دلي ناچيز است.......

لینک به دیدگاه

رفتي دلم شكستي ، اين دل شكسته بهتر

پوسيده رشته عشق ، از هم گسسته بهتر

 

من انتقام دل را هر گز نگيرم از تو

اين رفته راه نا حق ، در خون نشسته بهتر

 

در بزم باده نوشان اي غافل از دل من

بستي دو چشم و گفتم ، ميخانه بسته بهتر

 

چون لاله هاي خونين ريزد سر شکم امشب

بر گور عشق ديرين ، گل دسته دسته بهتر

 

آيينه ايست گويا اين چهره ي غمينم

تا راز دل نداني ، در هم شكسته بهتر

 

فرسوده بند الفت ، با صد گره نيرزد

پيمان سست و بيجا ، اي گل ، نبسته بهتر

 

گر يادگار بايد از عشق خانه سوزي ...

داغي هما بسينه ، جاني كه خسته بهتر

 

هما میر افشار

لینک به دیدگاه

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب

 

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام

 

هر چند کام مست نباشد مگر شراب

 

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن

 

کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب

 

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی

 

زانرو که ترکِ تُرک ختائی بود و صواب

 

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق

 

آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

 

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی

 

سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

 

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست

 

کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

 

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش

 

پیش رخی کزو برود آبروی آب

 

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر

 

زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب

 

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند

 

کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

 

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او

 

زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

 

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل

 

طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

 

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش

 

هر چند بی نمک نبود لذت کباب

 

ای دل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ

 

کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

لینک به دیدگاه

گنه كردم گناهي پر ز لذت

كنار پيكري لرزان و مدهوش

خداوندا چه مي دانم چه كردم

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

نگه كردم بچشم پر ز رازش

 

دلم در سينه بي تابانه لرزيد

 

ز خواهش هاي چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش

پريشان در كنار او نشستم

لبش بر روي لب هايم هوس ريخت

زاندوه دل ديوانه رستم

 

فرو خواندم بگوشش قصه عشق:

ترا مي خواهم اي جانانه من

ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش

ترا اي عاشق ديوانه من

هوس در ديدگانش شعله افروخت

شراب سرخ در پيمانه رقصيد

تن من در ميان بستر نرم

بروي سينه اش مستانه لرزيد

 

گنه كردم گناهي پر ز لذت

در آغوشي كه گرم و آتشين بود

گنه كردم ميان بازواني

كه داغ و كينه جوي و آهنين بود

 

لینک به دیدگاه

در مني و اينهمه زمن جدا

با مني و ديده ات بسوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم بسينه مي طپد

 

با تو بي قرار و بي تو بي قرار

واي از آن دمي كه بي خبر زمن

بركشي تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام بهر كجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجاي تو

شادي و غم مني بحيرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشيم كه بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شكستني است؟

ديدمت شبي بخواب و سرخوشم

وه ... مگر بخواب ها به بينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم وز شاخه ها بچينمت

شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو

 

لینک به دیدگاه

بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ

باورم نايد كه عاشق گشته ام

گوئيا «او» مرده در من كاينچنين

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آئينه مي پرسم ملول

چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟

ليك در آئينه مي بينم كه، واي

سايه اي هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پاي مي كوبم ولي بر گور خويش

وه كه با صد حسرت اين ويرانه را

روشني بخشيده ام از نور خويش

ره نمي جويم بسوي شهر روز

بي گمان در قعر گوري خفته ام

گوهري دارم ولي او را ز بيم

در دل مرداب ها بنهفته ام

 

مي روم ... اما نمي پرسم ز خويش

ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟

بوسه مي بخشم ولي خود غافلم

كاين دل ديوانه را معبود كيست

 

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتي ديگر گرفت

گوئيا شب با دو دست سرد خويش

روح بي تاب مرا در بر گرفت

آه ... آري... اين منم ... اما چه سود

«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست

 

مي خروشم زير لب ديوانه وار

«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که دست نیست بدان هیچ پادشاهی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]پناه صد دل مجروح گشته کاکل تو

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه پردلی که حمایت کند سپاهی را

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]جز آن جمال که خال تو نصب کرده‌ی اوست

[/TD]

[TD]

[/TD]

[TD=align: right]که داد مرتبه خسروی سیاهی را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]به نیم جان چه کنم با نگاه دم‌دمش[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]گه صدهزار شهید است هر نگاهی را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم کاشانی

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]به فانوس تن گر رسد گرمی دل

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بسوزد بر اندام پیراهنم را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]زغم چون گریزم که پیوسته دارد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چو پیراهن این فتنه پیرامنم را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]مشرف کن ای ماه اوج سعادت[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]ز مسکین نوازی شبی مسکنم را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]بهر بادی آتش مزن خرمنم را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]نیم محتشم خالی از ناله چون نی[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که خوش دارد او شیوه‌ی شیونم را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم کاشانی

لینک به دیدگاه

[TABLE=width: 100%]

[TR]

[TD=align: left]مالک المک شوم چون ز جنون هامون را[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]گر نه آیینه‌ی روی تو برابر باشد[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]آه من تیره کند آینه‌ی گردون را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]گر تصرف نکند عشوه‌ی خوبان در دل

[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]چه اثر عارض گلگون و قد موزون را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند[/TD]

[TD] [/TD]

[TD=align: right]که به آن دست تصرف نرسد مجنون را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

محتشم کاشانی

لینک به دیدگاه

آنکه باشد همه در کار دل آزاری من

کاش می سوخت دلش بر من و بر زاری من

 

آنکه بیش از همه با من دم یاری میزد

دست برداشت ز من،روز گرفتاری من

 

جز تو ای غم!که نداری سر پیمان شکنی

کس ندیدم که به سر برده رۀ یاری من

 

من نگویم که در این شهر،وفاداری نیست

هست بسیار،ولی کو به وفاداری من؟

 

آن پریچهره که سودا زده ی زلف ویم

می پسندد ز چه رو در همه ره،خواری من؟

 

رفت و در دست فراموشی ام آخر بگذاشت

آنکه در دل همه بودش سر غمخواری من

**محمد گلبن**

لینک به دیدگاه

قرباني

امشب بر آستان جلال تو

آشفته ام ز وسوسه الهام

جانم از اين تلاش به تنگ آمد

اي شعر ... اي الهه خون آشام

ديريست كان سرود خدائي را

در گوش من به مهر نمي خواني

دانم كه باز تشنه خون هستي

اما ... بس است اينهمه قرباني

خوش غافلي كه از سر خودخواهي

با بنده ات به قهر چها كردي

 

چون مهر خويش در دلش افكندي

 

او را ز هر چه داشت جدا كردي

دردا كه تا بروي تو خنديدم

در رنج من نشستي و كوشيدي

اشكم چون رنگ خون شقايق شد

آنرا بجام كردي و نوشيدي

چون نام خود بپاي تو افكندم

افكنديم به دامن دام ننگ

آه ... اي الهه كيست كه مي كوبد

آئينه اميد مرا بر سنگ؟

در عطر بوسه هاي گناه آلود

رؤياي آتشين ترا ديدم

همراه با نواي غمي شيرين

در معبد سكوت تو رقصيدم

اما ... دريغ و درد كه جز حسرت

هرگز نبوده باده به جام من

افسوس ... اي اميد خزان ديده

كو تاج پر شكوفه نام من؟

از من جز اين دو ديده اشگ آلود

آخر بگو ... چه مانده كه بستاني؟

اي شعر ... اي الهه خون آشام

ديگر بس است ... اينهمه قرباني!

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...