*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ [h=6]چقد دوست دارم روحم مثه بچه ها باشه... پاک و بی آلایش... فارغ از هر گونه دغدغه... از هر چی حاشیه... آزاد باشه و واسه خودش شیطنت کنه.... بدون اینکه نگران باشه که یه وقت کسی نیاد بهش بگه "بشین سر جات....بزرگ شدی دیگه،زشته!"[/h] 11 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ لحظه ای که داری سعی می کنی همه چیز یادت بره....یه عکس...یه آهنگ...یه کلمه...همه چیزو دوباره یادت میاره :164: 11 لینک به دیدگاه
M.P.E.B 4852 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ چقدر سخته تو گلوت يه دنيا فرياد باشه ولي رو لبات مهر هميشگي سكوت باشه. 17 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ دوره گرد.... چشمم وقتی به یک دوره گرد می خوره.... نمی دونم چرا پلکام دیگه عجله ندارن واسه باز و بسته شدن..... دوست دارن باز بمونن..ببینن.....خوب ببینن.....شاید اون علامت سوال تو ذهنشون....محو شه... شاید دستشون یک چیزی رو بگیره.....شاید بشه علامت تعجب....و بعد از اون دیگه هیچ.... دوره گرد توی مترو....هر روز ساز به دست....به ریتم زندگیش....می نوازه.... شاید از ریتمی که خودش پنبه گذاشته تو گوشش که نشونوه.... یکی پیدا شه....بشنوه....و با مرحمتی تو جیبش....اوج این ریتم رو طولانی تر کنه... عجب...جالبه.....ریتمی که ازش متنفره....عصای دستش واسه رفتن تو این جاده..... سهم منم..از این دیدارهای هر روزه.....همین علامت سوال هاست.... که نمی دونم این سیر.....تمومی داره.....یا نه.... . . . گاهی باید چشممامون رو عادت بدیم.....که دنبال جواب سوال هاشون نگردن..... بهتره....سریع تبدیل شن به تعجب و بعدش هیچ..... دوباره پلکاشون تو صدم ثانیه بزنه..... 11 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۰ ادم یاد خدمت که میفته اعتماد به نفسش بالا میره چون اونجا یه مشت ادم بودیم با کله های تراشیده و لباسای یه رنگ تو اون روزا هیچ فرق تفاوتی نداشتیم کاملا یکسان نه میشد به کسی از بالا نگاه کرد نه از پایین سر و ته همه یکی بود سرباز آشخور ... به نظرم الان هم چیزی فرق نکرده یه مشت ادم هستیم با کله های نتراشیده فقط گاهی وقتا یادمون میره همه یکسانیم ، و حق نداریم هیچ انسانی را بالاتر یا پایین تر از خودمون بدونیم یادمون میره همه ادما مثل هم اند و تفاوتی در انسان بودن نیست . 12 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ جلو نشستن، خط مقدم كلاس بودن ،و از همون رديف اول تو چش استاد زل زدن حتي اگه استاد از اون دست ادماي سخت گير باشه كه مدام دانشجو را پاي تابلو مي كشه و سوال پيچ مي كنه بازم ارزش اول نشستن را داره خيلي مهمه هم از لحاظ درسي هم اجتماعي ، من خودم هميشه اخر كلاس مينشستم نه اينكه بچه درس خوني نبودم دليل خاصي نداشتم شايد يه جور فرار از تو چش بودن ولي الان فكر ميكنم تو زندگي هيچ وقت نبايد رديف هاي جلو را از دست داد تو كلاس هاي درس هم همينطور مخصوصا اقايان 6 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ این روزها .... می دانی چه احساسی دارم ؟! مثله حسِ آخرین بیسکوئیتِ توی بستش .... تنها و .... خرد شده ... !!! 14 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ داد......بیداد.... ای که داری داد می زنی برای گرفتن حقت.... ای که داری بیداد می زنی بر سر مظلوم... ای که فریادت...دلیل داره....خسته شدی از تو سری خوری....می خوای دادت رو بگیری.... و تویی که داری فریاد می زنی....واسه اینکه بیدادت غلبه کنه.... لرزه بیافته به تن دیگرون...واسه کلفتی صدات و گردنت.... فرق شماها چیه؟....تو که داد داری و تو بیداد.... این وسط فرق به اندازه ی یک پیشوند بی هست...... پیشوند که یه معنی رو از این رو به اون رو می کنی....می رسونه به تضاد.... تضاده بین دو باور....اشرقی...و اغربی...... نکنه حقت که واسش طلب داد داری....حق نباشه..... نکنه اون که فک می کنی بیداده.....حق بگه.... من با سیاه و سفید کاری ندارم.....تکلیفشون مشخصه..... من می ترسم از خاکستری ها...که تو غبارن...و باید نزدیک شد...و بعد برچسب زد به اونها...... . . . یک آن...یک لحظه فکر...نگاه کردن عمیق...گوش دادن با چاشنی شنیدن دلی..... می تونه نزدیک کنه مارو به اینکه حرفی که می زنیم....برامون تاوان بی اطلاعی نداشته باشه.... حداقل...تاوان کمتری داشته باشه..... 13 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ تو اين چند روز وقتي اينهمه خوشحالي و فشفشه افشاني پيج هاي مختلف رو براي يك خبر ديدم بيشتر به مظلوميت و تنهايي درياچه ام پي بردم... خبر اين بود: اسم خليج فارس در يونسكو ثبت شد! درياچه اورميه در بستر مرگ؛ هموطن در پي يك اسم. و بیتفاوت نسبت به فاجعه، به راستي كه واژه هموطن از يك كلمه خشك و خالي فراتر نمي رود... 8 لینک به دیدگاه
elaheh_ 444 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ یه سوال همیشه تو ذهنمه ولی هیچ وقت واسش جواب پیدا نمیکنم:ws52: چرا آدما تا وقتی که طرف مقابل دوسشون نداره حاضرن هر کاری واسش انجام بدن که این دوس داشتن دو طرفه شه همه وقتشون فکرشون زندگیشونو میذارن پای این موضوع ولی بد که به خواستشون میرسن دیگه انگار هیچی واسشون مهم نیست حتی حاضر نیستن یک صدم اون وقت قبلیو الان به خاطرش صرف کنن.مگه همینو نمیخواستن؟ 11 لینک به دیدگاه
from_hell 10964 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ و چنین است و بود که کتاب لغت نیز؛ به بازجویان سپرده شد...! تا هر واژه را که؛ معنایی داشت؛ به بند کشند.... .... و از آن پس؛ سخن گفتن...!! نفس جنایت شد... ................ I want to sleep but my brain wont stop talking to itself....!!!1 :hanghead::hanghead: 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ الان داشتم پیغام های قدیمی رو می خوندم...لذت خوندن نامه رو داشتم...خیلی برام باارزشن...خیلی 13 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ من اینجا دلم واسه یک عده که نیستند سخت تنگ است! 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ من، یک گوساله تنها در دشت فقر و بی فرهنگی آرام سم برمیدارم. غذایی دیگر نمانده که نشخوار کنم و کسی دیگر نمانده که با او درد دل نگفته باشم. عده ای درد دل را شنیده اند و گفتند هش! عده ای خندیدند و گفتند الحق که گوساله ای. کره خری هم که خری دانا بود و نکته نغز می گفت، رفت. مدتی پیش به گاونامه نگاهی انداختم و شاخ ببریدم و ماسک آدمی زدم تا بتوانم کمی از امکانات "آدم ها" استفاده کنم. الان دبستانی هستم و یارهای دبستانی دارم اما آن یار دبستانی کجا، اینها کجا! و چه زیبا گفت "اچبر اچسیر" که بهزیستی نوشته بود: شیر مادر ، مهر مادر ، جانشین ندارد. شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم. اما ، هیچ کس حقیقت مرا نشناخت جز معلم عزیز ریاضی ام که همیشه می گفت: گوساله ، بتمرگ!! 15 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ خدایا خودت میدونی تو دلم چی میگذره.. خودت ی کاری کن.. 10 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ آخ آخ!! از آدم نادان باید ترسید! واقعا گل گفته اند که دشمن دانا به از دوست نادان است! 19 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ فكر كردم واسه يه بارم كه شده داري كمكم مي كني و به دلم راه مياي... نگو بازم داري ميذاري تو كاسم...اما ايندفعه يواشكي!!! 11 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ الان داره برف میاد اولین برف سال .. چه زیباست . 3 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ چه قدر بعضی روزا نوستالژیک ان...مثل امروز...مثل اون ادمایی که امروز دیدم ازون خانواده ها که شاید مدت هاست نسلشون منقرض شده...ازون آدما که هنوز چای پررنگ میخورن و نگران حرفای دکترا نیستن... با این همه حالم خوب نیست چون با دیدن خیلی چیزا عوض این که شاد شم دلم میگیره... 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده